انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد مردی که در میقات، خسی شد؛ و در ادبیّات، کسی؛... همو که "جلال آل قلم" بود
| ||
سوتیِ برقـی! . امروز چند دقیقهای وقتم خالی شد و تصمیم گرفتم دستی به اتاق یا وسایل خونه بکشم. به هر کدومش که نگاه کردم، بیش از یکی-دو ساعت وقت میبُرد. منصرف شدم و تصمیم گرفتم فقط لباسم را اتو کنم. اتو را زدم به برق و قبل از اینکه داغ بشه، دویدم سمت آشپزخانه که یک لیوان چای برای خودم بریزم و برگردم لباسم را اتو بزنم. برگشتم و اتو را گذاشتم روی لباس که دیدم چقدر سرد... نوک انگشتم را زدم به کف اتو که دیدم سردِ سرده! تازه یادم اومد که نیمساعتی هست که برق رفته! به یاد سوتیِ سه سال پیشم افتادم؛ دقیقاً شهریور 1401. ... و این هم سوتی سه سال پیش مابقی داستان را لو نمیدم که مزۀ اون ضربۀ 1% نهایی را خودتون بچشید... . . موضوعات مرتبط: میوه ممنوعه، داستان برچسبها: سوتی [ دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 10:31 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
کتاب "نواخوان بزم صاحبدلان" گزیدۀ کتاب "کشفالاسرار" از ابوالفضل رشیدالدّین میبدی نویسنده و عارف و صوفی قرن 6. صفحۀ 40. . تحریف یک واقعۀ عشق تاریخی! . چند وقت پیش، با یکی از عزیزان دانشآموز صحبت میکردم. صحبت به ماجرای عشق و غیرت کشیده شد و ایشون مثالی از یک داستان آورد که یک نفر عاشق کوروش شده، و او گفته عاشق برادرم شو و او گفته باشه و کوروش گفته "ای دروغگو!!" . قبلاً هم اینجور تحریفهای تاریخی را دیده بودم. خواستم همان لحظه، این اشتباه را به ایشون بگم و تصحیح کنم، ولی گذاشتم منبعِ اصلِ داستان را به عنوان سند پیدا کنم، و چون میدونم که اینجا را میخواند، امیدوارم خودش متوجّه بشود. + گاهی برای بزرگنمایی کسانی که روی اونها تعصّب دارند، چرا تاریخ را تحریف میکنند...! . سعید جرّاحی 24/5/404 موضوعات مرتبط: داستان، ادبیـّات برچسبها: عاشقانه ها, خیانت [ جمعه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۴ ] [ 18:57 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
معرّفی و تمجید از این کتاب رمان جذّاب اِحضاریـّه . تا حالا از کمتر کتابی تعریف کردم. 2- هفتۀ قبل دربارۀ کتاب مستطاب «احضاریّه» نوشتم و آن را معرّفی کردم. + لذّت خوانش این رمان بینظیر، گوارای وجود خوانندگانش... . سعید جرّاحی 1404/5/18 . موضوعات مرتبط: داستان، خانوادگی، تاریخی برچسبها: امام حسین, سفرنامه, تک گویی, کتاب [ یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ 7:28 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
امتحان کنید...! . احتمالا این حکایت معروف را شنیدید و اگر نشنیدید، یک بار دیگه تعریف میکنم که: شخصی کنار جوی آبی نشسته بود، دید سیبی بر روی آب میآید. دست برد و سیب را برداشت و خورد. بعد از خوردن سیب به فکر افتاد که این سیبی که خوردم از کجا بود؟ از کدام باغ بود؟ رفت تا به باغی که سیب از آن بود رسید. وقتی صاحب باغ را پیدا کرد، از او پرسید: من سیبی از روی آب برداشتم و خوردم و بعد فهمیدم که سیب از باغ شما بوده است. نزد شما آمدهام که مرا حلال کنید یا آنکه قیمتش را بپردازم. صاحب باغ تعجب کرد که این فرد کیست که برای یک سیب این همه راه را پیموده و به اینجا آمده است تا حلالیت بطلبد. گفت: من سهم خودم را به شما بخشیدم ولی به یک شرط، و آن شرط این است که دختری دارم از چشم کور و از زبان لال و از گوش کر است. اگر قبول کنی با او ازدواج کنی حلالت میکنم و الا نه! جوان قدری تأمل کرد و چون حقّ النّاس برایش مهمتر بود، پذیرفت. از ابتدای مراسم تا آخر، روی عروس را پوشانده بودند. وقتی مراسم عقد تمام شد و پوشش از عروس برداشتند، عروس را حوریهای از حوریان بهشتی دید. به پدر دختر گفت: شما گفتید: دخترتان کور و کر و لال است. پدر گفت: آری، من دروغ نگفتم، گفتم: کور است چون تا به حال چشمش به نامحرم نیفتاده و اینکه گفتم کر است، (چون) گوش او صدای نامحرم و صدای ساز و آواز و غنا نشنیده و گفتم: لال است، (چون) زبانش به دروغ و غیبت و ناسزا و تکلم با نامحرم باز نشده است. مدتها است از درگاه حضرت حق درخواست میکردم که خدایا، داماد خوبی که هم کفو این دختر باشد به من مرحمت کن. خدا دعای مرا مستجاب کرد و دامادی متقی چون تو نصیبم کرد. از این ازدواج مقدس خداوند فرزند صالح و بینظیری، همچون عالم ربانی شیخ احمد مقدس اردبیلی را عنایت فرمود... . + این حکایت میتواند آزمون خوبی باشد برای شناختِ صداقت دیگرانی که ادّعایی دارند. کافیه که مثلاً یک عیب کاذب از خودتون بهشون بگید؛ و صداقت عشق ادّعاییشون را محکّ بزنید!! + + خیلیها مردود میشن و شما نتایج خوبی میگیرید...! . . موضوعات مرتبط: داستان، روانشناسی برچسبها: ازدواج [ پنجشنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۳ ] [ 13:26 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
اختلاس از معلّمها، در زمان شاه پهلَوی! . تا حقوقم به لیست ادارۀ فرهنگ برسه، 3 ماه طول کشید؛ و چقدر از این تأخیر، خوشحال میتوانستم باشم! چون در همین مدّت بود که یکبار حسابدار فرهنگ (آموزش و پرورش)، همۀ حقوق معلّمها و فرّاشها و آقامدیرها را با حقوق همان رئیس فرهنگ و حقّ اولاد و تأهّل جیرهخورهای دولت را برداشت و [در] رفت! [و حالا] فرهنگیهای گدا گُشنه و خزانۀ خالی و دستهای از پا دراز تر ! . جلال آل احمد/ سال 1337 . . . . 👇👇👇 لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ . .
موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: جلال آل احمد, خاندان شاه پهلوی [ سه شنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۳ ] [ 20:56 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
این داستان را تا آخر بخوانید... . احتمالاً این ماجرا را شنیدید که نقل میکنند: به مدیر یک کارخانۀ بزرگ کفشدوزی پیشنهاد دادند که محصولات کارخانه را به آفریقا صادر کن. مدیر تصمیم گرفت دو نفر از مشاورانش را به آفریقا بفرستد که آیا کشورهای آفریقایی میتواند بازار خوبی باشند یا نه؟ هر دو مشاور رفتند و اکثر مردم را پابرهنه دیدند! 1.مشاور اوّل بعد از یک هفته بازگشت و به رئیس گفت: قربان! صادرات کفش به آفریقا بیفایده است؛ چون آنجا کسی اصلا کفش نمیپوشد! 2.روز بعد نوبت مشاور دوّم رسید. او به دفتر رئیس رفت و گفت: قربان! از همین فردا شروع کنید به صادرات. چون اکثراً بدون کفش هستند و نیاز به کفش دارند... = زاویه دید را متوجّه شدید؟؟ . + حالا داستان این دو مشاور، حکایت دو رئیس جمهور ایران است؛ در دولت قبل و دولت فعلی. 1- آقای حسن روحانی در طول هشت سال ریاستش، حتّی یک بار هم به قارّۀ آفریقا نرفت. 2- و سیّدابراهیم رئیسی که برای افرایش 100 درصدی صادرات ایران به آفریقا رفته. . سعید جرّاحی 1402/4/22 موضوعات مرتبط: داستان، اقتصادی برچسبها: آفریقا [ پنجشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۲ ] [ 20:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
مسابقه طور ! تکمیل این داستان کوتاه . برای تکمیل نمرات مستمرّ، علاوه بر اینکه تا جمعه فرصت دارید که کتابهای معرّفیشده را تهیه کنید، در این طرح نوشتاری هم شرکت کنید: کافیست که این جمله را تبدیل به یک داستان کوتاه کنید. شغل من معلّمی است؛ و الآن در ایّام امتحانات هستیم. دیروز مراقب جلسۀ امتحان بودم. وسط امتحان دیدم که دو نفر از دانشآموزان مشغول تقلّب هستند. من ... [ مابقی داستان از شما...] . لطفاً داستان را در چند سطر کوتاه تکمیل کنید، و به صفحۀ ایتای بنده ارسال نمایید. (فرصت فقط تا جمعه.) . . . موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: مسابقه, کلاس درس و امتحان [ یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۲ ] [ 8:52 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
چند کلمه دربارۀ کتاب میوه ممنوعه . در همین چند روز بعد از چاپ کتاب میوه ممنوعه ، بازخوردهای خوب و خاصّی گرفتم. در این مدّت، سؤالاتی ازم پرسیدند که شاید موقع نوشتن کتاب بهشون فکر نمیکردم! البتّه بعضی سؤالات را هم قبلش پیشبینی میکردم. یکی از مواردی که برای خوانندگان کتاب هم جذّاب بود، این کنجکاوی بود که کدام داستانها مربوط به خودِ بنده است؟! جواب این سؤال را در کلاس و البتّه محافل دیگر هم گفتم: = از مجموع 91 داستان کوتاه، شاید فقط یکی-دو تا مربوط به خود نویسنده است. سرِ فرصت دربارش صحبت میکنم، ولی چون زیاد ازم میپرسند، به یکی از اونها اشاره میکنم: 1- یکی از داستانهایی که واقعی برایم اتّفاق افتاده، و ضمناً برای خودم هم خیلی خیلی عجیب بود، داستانی بود دربارۀ کلاس المپیاد؛ همان که با خوردنِ شیرینی آغاز میشود... در مورد این داستان، بعداً شاید چند جملهای بنویسم. 2- دوّمین داستانی که خود نویسنده در آن نقش داشته، داستانی است که در مدرسه دخترانه اتّفاق میافتد؛ و ماجرای آن پستهها و تنبیه شدن آن دختر...! . باز هم در این مورد مینویسم، و اینکه این اتّفاقات چجوری پیش آمد؟
سعید جرّاحی 7/1/1402 موضوعات مرتبط: میوه ممنوعه، داستان برچسبها: کتاب [ دوشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۲ ] [ 16:0 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
. کتابی که سرانجام مجوّز چاپ گرفت. . سلام. چند روز پیش، بابت موضوعی گفتم که 15 سال برایش زحمت کشیدم، و الان به نتیجه رسیده. چاپ کتاب میوه ممنوعه . عید غدیر دو سال پیش، تایپ آن را شروع کردم و عید غدیر پارسال، تایپ آن به پایان رسید. و امسال، در آستانۀ عید نیمۀ شعبان، به چاپ رسید. خدا را شاکرم. و ممنون از دوستانی که در این مسیر، همراهی کردند. از آقای امید کُردی، خانم مبینا طالبیپـور، آقای ساسان ناطق، آقای موسوی و دیگر عزیزان... سعید جرّاحی/ عید نیمه شعبان ۱۴۰۱ . 👇 👇 . . موضوعات مرتبط: میوه ممنوعه، داستان، فرهنگی برچسبها: کتاب, تک گویی [ پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۱ ] [ 19:38 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
حکایتی از گلستان سعدی
سعدی، گلستان را در سال 656 ق. (قرن هفتم) نوشت؛ در 8 باب. حکایتی از باب چهارم: در فواید خاموشی : . جوانی خردمند، از فنون فضایل، حظّی وافر داشت؛ و طبعی نافر. چندان که در محافل دانشمندان نشستی، زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت: اي پسر! تو نیز آنچه دانی بگوی. گفت: ترسم که بپرسند از آنچه ندانم، و شرمساری برم... نشنیدی که صوفیای میکوفت / زیر نعلین خویش، میخی چند؟ آستینش گرفت سرهنگـی / که بیا نعل بر ستـورم بنـد ؟! . (مفهوم: جوانی دانشمند، فنون زیادی را بلد بود، ولی منزوی و کمحرف. در مجالس علما، همه سخن میگفتند، جز او! پدرش گفت: تو که خیلی چیزا را بلدی، خب تو هم حرف بزن. پسر گفت: بلدم، ولی میترسم چیزی بپرسند از آنچه نمیدانم و آنموقع شرمنده شوم! شعر: درویشی داشت به تهِ کفش خودش میخ میزد؛ که یک نظامی ازش خواست برود میخ نعل اسب او را هم بزند!) . گردآوری: سعید جرّاحی 17/8/1401 . . 👇👇👇👇 . . . موضوعات مرتبط: داستان، ادبیـّات [ سه شنبه هفدهم آبان ۱۴۰۱ ] [ 18:34 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
خلّاقیّت به همین سادگی!
شاید این داستان را شنیده باشید؛ ولی تکرارش خالی از لطف نیست. . هنگامی که "سازمان فضایی ناسا"، برنامه فرستادن فضانورد به فضا را آغاز کرد، با مشکل بزرگی رو به رو شد. آنها دریافتند که خودکارهای موجود در فضای بدون جاذبه، کار نمیکنند. در واقع جوهر خودکار به سمت پایین جریان نمییابد و روی سطح کاغذ نمیریزد. برای حلّ این مشکل، آنها شرکت مشاورین اندرسون را انتخاب کردند. تحقیقات بیش از یک دهه طول کشید، 12 میلیون دلار صرف شد و در نهایت آنها خودکاری را طرّاحی کردند که در محیط بدون جاذبه هم مینوشت. ضمناً حتّی زیرِ آب هم کار میکرد. روی هر سطحی حتّی کریستال مینوشت و از دمای زیر صفر تا ۳۰۰ درجه سانتی گراد کار میکرد. . فضانوردان روسیّه، راه حلّ سادهتری داشتند: = آنها از مداد استفاده کردند ! . + خلّاقیّت، گاهی خیلی ساده است... . 👇👇👇👇
. موضوعات مرتبط: داستان [ دوشنبه بیست و چهارم مرداد ۱۴۰۱ ] [ 23:5 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
کتابی که بعد از 15 سال نوشته شد؛ و بعد از 2 سال، تایپ شد.
سال 99 بود؛ دقیقاً در روز عید غدیر، تایپ سوّمین کتاب خودم را شروع کردم. قرار بود یکساله تمام شود؛ ولی مشغلۀ فکری از یکطرف، و پیچیدگیهای موضوعی این کتاب از طرف دیگر، باعث شد که بهجای یک سال، تا دو سال طول بکشد! و الان -خداروشکر- در آستانۀ عید غدیر 1401 آماده است. کتابی که فیشبردای آن را از سال 86 شروع کردم، و چون موضوع و ژانرِ آن، تقریباً تا حالا در ایران کار نشده، اینهمه سال طول کشید. = چون باید نوآوریِ داستان در آن ایجاد میکردم. واقعاً شبانهروز کار میکردم؛ و خداروشکر امروز تایپِ آن تمام شد. اسم خوبی هم براش گذاشتم؛ که فعلاً بماند! بعد از ویرایش، و نظرخواهی و ظریفکاریهای آن، میرود برای فرایندِ اخذِ مجوّز، و چاپ! امیدوارم تا عید غدیر سال آینده به چاپ برسد. (نوشتم تا بماند.)
سعید جرّاحی / دبیر سادۀ ادبیّات 26/4/1401
👇👇👇👇
موضوعات مرتبط: میوه ممنوعه، داستان برچسبها: تک گویی, کتاب [ یکشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۱ ] [ 6:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
حکایت پلو و مرغی که با هم نبودند!
داستان را در قسمت ادامه مطلب بخوانید:
موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: ازدواج ادامه مطلب [ جمعه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۱ ] [ 11:51 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
حکایت یک روز صبح از مدیر مدرسه
یک روز صبح، به مدرسه که رسیدم، ناظم هنوز نیامده بود. از این اتّفاقها کم میافتاد؛ و طبیعی بود که زنگ را هم نزده بودند. ده دقیقهای از زنگ میگذشت و معلّمها در دفتر، گرم اِختلاط بودند. خودم هم وقتی معلّم بودم، به این مَرض دچار بودم! امّا از وقتی مدیر شده بودم تازه میفهمیدم که چه لذّتی میبرند معلّمها از اینکه پنج دقیقه، نه، فقط دو دقیقه، حتّی یک دقیقه دیرتر به کلاس بروند...! چنان در این کار، مُصِرّ بودند که انگار فقط بهخاطر همین یکی-دو دقیقه تأخیرها معلّم شدهاند...! حقّ هم داشتند! آدم وقتی مجبور باشد شِکلکی را بهصورت بگذارد که نه دیگران از آن میخندند، و نه خود آدم لذّتی میبرد، پیداست که [فقط] رفعِ تکلیف میکند...!
بخشی از کتاب رمان "مدیر مدرسه" از جلال آل احمد موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: جلال آل احمد, کتاب, کلاس درس و امتحان [ سه شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۱ ] [ 20:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستانی از قدرتِ یک رسانه!
مرد به طرف آنها دوید و با سگ درگیر شد؛ سرانجام سگ را کُشت و زندگی دختربچـّه را نجات داد. یک نیویورکیِ شجاع، جانِ دختربچّهای را نجات داد. روز بعدش روزنامهها مینویسند : یک آمریکاییِ شجاع، جان دختربچـّهای را نجات داد. از او میپرسند: خب؛ پس تو کجایی هستی؟؟ مرد میگوید: «من ایرانی هستم..!» یک تندروی مسلمان، سگِ بیگناهِ آمریکایی را کُشت!!!!
+ آری! این روزها، اخبار را اینگونه به دست ما میرسانند...! = فریب رسانهها را نخوریم...!
سعید جرّاحی 21/12/1400 موضوعات مرتبط: داستان، سیاسی برچسبها: رسانه [ شنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۰ ] [ 22:58 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ شنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۰ ] [ 21:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
این داستان ماسک، واقعی است!!
دیروز رفتم یه ادارهای. کارمند اداره، پرونده را تکمیل کرد و گفت ببرید معاون امضا کنه. وارد اتاق معاون شدم. یه خانم میانسال که داشت با دو تا از کارمندها صحبت میکرد. هیچکدوم ماسک نداشتند! رفتم جلو و سلام و پرونده را گذاشتم روی میز. اون دو تا کارمند، کارشون تموم شد و رفتند. گفتم لطفا امضا بفرمایید. امضا کرد و همین که اومد تاریخ بزنه، تلفن روی میز زنگ زد. شاید باورتون نشه : ولی همینکه اومد گوشی را برداره، اوّل ماسکش را کامل زد، و بعدش گوشی را برداشت و گفت: بفرمایید؟!
سعید جرّاحی 20/12/1400 موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: تک گویی, کرونا [ جمعه بیستم اسفند ۱۴۰۰ ] [ 10:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستانی تأثیر گذار دربارۀ قدرت و نقش زن در زندگی مردها
امروز، روز زن بود؛ به مناسبت میلاد زیبای حضرت بانو، زهرای کوثر (س). تصمیم گرفتم این پست را بذارم؛ نقل داستانی زیبا و تأثرگذار دربارۀ قدرت زن!
داستان در قسمت ادامه مطلب...
موضوعات مرتبط: داستان، روانشناسی برچسبها: حضرت زهرا ادامه مطلب [ یکشنبه سوم بهمن ۱۴۰۰ ] [ 21:58 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
ما کجای آن داستان "میخ و نعل" هستیم؟؟
شاید همگی ما، بارها این ضربالمثلِ احتمالاً ژاپنی را شنیده باشیم که: به خاطر یک میخ، نعلی افتاد؛ و بهخاطر آن نعل، اسبی افتاد؛ و سپس سوار افتاد؛ و بهخاطر افتادن این سوار، جنگی شکست خورد! و با شکست در جنگ، مملکتی نابود شد... و اینها همه، بهخاطر شخصی بود که میخ را درست نکوبیده بود…!
+ گاهی ممکنه همۀ ما در جایگاه آن میخکوب قرار بگیریم! مشکلی برای کسی پیش میاد، که شاید 50 سال قبل، میخش را درست نزدیم!
سعید جرّاحی 10/10/1400 موضوعات مرتبط: داستان، روانشناسی، اجتماعی برچسبها: زندگی [ جمعه دهم دی ۱۴۰۰ ] [ 22:51 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان و خاطرهای از جلال آل احمد وقتی مدیر مدرسه بود...
نثر بینظیر و منحصر بهفرد جلال آل احمد، معروف است به: نثر تلگرافی، شلّاقی، حسّاس، دقیق، تیزبین، صریح، صمیمی، فشرده، کوتاه، بریده، و در عین حال بلیغ. . - نمونهای از داستان "مدیر مدرسه" . [خبر آوردند که معلّم کلاس چهارم تصادف کرده و من هم مدیر مدرسه بودم.] اوّل رفتم پاسگاه جدید کلانتری. تعاریف و تکّهپاره؛ و از پرونده مطّلع بود؛ امّا پرونده تصریحی نداشت که راننده کـِه بوده؟ گزارش پاسبانِ گشت و علامت انگشت و شمارۀ دفتر اِندیکاتور پاسگاه و همۀ امور، مرتّب؛ امّا هیچکس نمیدانست عاقبت چه بر سرِ معلّم کلاس چهارم ما آمده است؟ کشیک پاسگاه همینقدر مطّلع بود که در اینجور موارد «طبق جریان اداری»، اوّل میروند سر کلانتری، بعد دایرهٔ تصادفات، و بعد بیمارستان. اگر آشنا در نمیآمدیم، کشیک پاسگاه، مسلّماً نمیگذاشت به پرونده نگاه چپ هم بکنم! احساس کردم که میان اهل محلّ، کمکم سرشناس شدهام! و از این احساس، خندهام گرفت و با همان تاکسی راه افتادم، دنبال همان «جریان اداری»! و ساعت هشت، دَمِ درِ بیمارستان بودم. اگر سالم هم بود و از [ساعت] چهار و نیم تا آن وقت شب، این جریان اداری را طیّ کرده بود، حتماً یک چیزیش شده بود! همانطور که من یک چیزیم میشد!!! . بخشی از رمان بینظیر "مدیر مدرسه"/ فصل دهم از جلال آل احمد
موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: جلال آل احمد, کتاب [ پنجشنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۰ ] [ 21:12 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
حکایت محمود و اَیاز سمبلی از حکایت عاشق و معشوق
سلطان محمود غزنوی، غلام سیاهی داشت به نام "اَیاز". او این غلام را خیلی دوست داشت. و دیگران حسادت میکردند که چرا فرق میگذاری بین چاکران دربار ؟ یک روز سلطان خواست ثابت کند که چرا ایاز را بیشتر دوست دارد؟ مجلسی تشکیل داد و همه را دعوت کرد. یک سنگ قیمتی بزرگ را روی صخرهای گذاشت، و پتک آهنی در کنار آن. سپس رو کرد به حاضران مجلس و گفت: از شما میخواهم به اینجا بیایید و این پتک سنگین را روی این جواهر بکوبید! ابتدا وزیر اعظم آمد. پتک را بالا برد که بزند؛ ولی یک لحظه حیفش آمد! منصرف شد و پتک را به زمین گذاشت. سلطان پرسید چرا نزدی؟ وزیر گفت: قربان! حیف نیست که این جواهر به این زیبایی و قیمت، پودر و نابود شود؟ سلطان گفت: بله درست است؛ حیف بود! نفر بعد را صدا زد و گفت که این کار را انجام بده. او نیز همین بهانهای آورد، و جواهر را از تکّهتکّهشدن نجات داد. سپس نفر بعد، و نفر بعد... و همۀ حاضران، همگی بهانهای آوردند و پتک را نزدند!
نوبت به "ایاز" رسید؛ سلطان به او گفت این پتک را بر جواهر بکوب. ایاز هم پتک را بالا برد؛ و بدون معطّلی، جواهر را پودر کرد ! همۀ حضّار تعجّب کردند؛ و منتظر بودند که پادشاه به خاطر نابودی این سنگ جواهر، گردنِ ایاز را بزند! سلطان نزد ایاز آمد و از او پرسید: -چرا جواهر به این زیبایی را شکستی؟ حیفت نیامد؟ ایاز جواب داد: -من اصلاً جواهری ندیدم؛ من فقط دستور ارباب خودم را دیدم و اطاعت کردم.
حالا متوجّه شدید...؟؟؟ + حکایت مطیع بودن عاشق از معشوق، حکایتی است که فقط عاشق و معشوق میفهمند...
گردآوری: سعید جرّاحی 19/آبان/1400 موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: عاشقانه ها [ چهارشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۰ ] [ 21:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
چقدر خالصیم؟ + حکایت
گفت: سیزده حجّ کردم، چون نگه کردم، همه بر هوای نفس بود! گفتند: چون دانستی؟! گفت: از آنکه مادرم گفت: "سَبویی(1) آب آور"؛ بر من، گران(2) آمد...!
منبع: تذکرة الاولیا، عطّار نیشابوری ------- 1) سبو: کوزه 2) سنگین و ناگوار موضوعات مرتبط: داستان [ یکشنبه هجدهم مهر ۱۴۰۰ ] [ 21:41 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان حلوای اصلاحات! تا آخر بخونید: شماها یادتون نمیاد؛ یه زمانی در دولت اصلاحات، ادّعا میکردند که زمان آنها همهچی گل و بلبل بود! نگو که یه جای دیگه کارش ایراد داشت! دولت اصلاحات، دقیقاً تابع غرب شده بود! هرچی میگفتند، دولت غربزده میگفت چشم! خب معلومه که نه تحریمی، نه آزاری، یا انگولَـکی!! بماند که در همین دولت اصلاحات، آخرش به کشور ایران، لقب "محور شَرارت" دادند! و خیلیها به رئیس دولت اصلاحات گفتند: بفرما !
این ماجرا را که گفتم، به یاد این داستان افتادم که : در زمانهای قدیم، دو شاگرد مکتبخونه در کنار هم درس میخوندند. زنگ تفریح که شد، بچّۀ ثروتمند شروع کرد به خوردن حلوا (غذای باکلاسِ اون موقع!) بچّۀ فقیر که فقط نان خشک داشت، به او گفت اندکی حلوا به من میدهی؟ بچّۀ ثروتمند گفت: تو سگ من باش، و پارس کن، تا من به تو حلوا بدهم! و اون بچّۀ فقیر گفت: باشه، من سگ تو هستم!! و شروع کرد به پارس کردنِ سگ! و اون بچّه نیز تکّهای حلوا انداخت جلوی او ...!
+ پس دوران اصلاحات خاتمی را اگر خوب جلوه میدن، آره راست میگن؛ چون گاهی حلوایی میرسید...!
سعید جرّاحی 9/3/1400 موضوعات مرتبط: داستان، سیاسی، تاریخی برچسبها: انتخابات, غربزدگی [ یکشنبه نهم خرداد ۱۴۰۰ ] [ 9:25 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
بیچاره کوروش کبیر، و جاهلان اطرافش!
نقل است که یه نفر داشته از کوروش تعریف میکرده، و برای اینکه او را خیلی بزرگتر از بقیه جلوه بدهد، تاریخ را هم تحریف میکرده! که مثلاً کوروش فلان معجزه کرده! و آمریکا را کشف کرده، و اروپا را زیر سلطه داشته، و در حال کشف استرالیا بوده که یهو از دنیا رفته... و از این حرفها!
شب، روح کوروش را به خواب میبینه که داره به این فرد متعصّب میگه: ابله! من بهزور شمشیر تونستم کشورهای اطراف را تصرّف کنم؛ و خیلی هم پشیمانم که مردم کشورهای همسایه را چرا به خاک و خون کشیدم! و الان اینجا در برزخ، دارم حساب تمام جانهایی که در لشکرکشیهام کشته شدند را میدم ! تو دیگه چی میگی؟؟ آمریکا چیه؟ اروپا کدومه؟ استرالیا کجاست؟؟؟!
- حالا این حکایت ، حکایت متعصّبانِ خشکمغزی است ، که برای بزرگ کردنِ آدمهای بیارزش و بینزاکت، حاضرن هر دروغی بگویند، و هر توهینی بکنند! حتّی با نادیدهگرفتن اعتقادات راستین!
+ آنکس که نداند، و نداند که نداند/ در جهل مرکّب، ابدالدّهر بماند...!
سعید جرّاحی 5/2/1400 موضوعات مرتبط: داستان، تاریخی [ یکشنبه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۰ ] [ 23:54 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ دوشنبه دوم فروردین ۱۴۰۰ ] [ 11:26 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
تبریکِ متفاوتِ روز پدر
میخوام عید روز پدر را یه جور دیگه تبریک بگم! 1) روز پدر را به پدرانی که فرزندان بیتوجّه دارند، تبریک میگم! روز پدر را به پدرانی که فرزندان یاغی و بیمعرفت دارند، تبریک میگم!
2) رابطه با پدرها یکی از دراماتیکترین رابطههاست. عشقی پر از نگفتهها... عشقی عمیق؛... رابطهای پر از راز...
3) این داستان را وقتی شنیدم، واقعاً منقلب شدم: رانندۀ تاکسی، در خیابان، یه مسافر سوار میکنه؛ پسر دانشجوی شهرستانی. در مسیر، سرِ صحبت را باز میکنه : که اهل کجایی؟ چه رشتهای میخونی؟ و اینکه چند وقت یکبار به شهرتون میری؟ پسر دانشجو هم پاسخ میده. موقعی که پسر جوان میخواد پیاده بشه، راننده تاکسی با بُغضِ نهفته در گلو میگه: اگر تلفن زدی به خونه که با مادرت حرف بزنی، با پدرت را هم حرف بزن.
عیدتون مبارک
سعید جرّاحی 6/12/99 موضوعات مرتبط: داستان، روانشناسی، خانوادگی، اجتماعی برچسبها: دلنوشته [ چهارشنبه ششم اسفند ۱۳۹۹ ] [ 20:23 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
ماجرایی که همین دیشب دیدم و شنیدم!
دیشب رفته بودم داروخانه ماسک بگیرم. یه زن و شوهر برای خرید دارو اومدند داخل. یه بچّه حدود 5 ساله هم داشتند؛ که بیرون ایستاد! بچّه میترسید که بیاد داخل! مادرش هرچی میگفت بیا داخل، نمیومد؛ ظاهراً از آمپول می ترسید!! شب بود و نمیشد بچّه تنهایی بیرون بمونه. یهو دیدم مادرش داره میگه: اگر نیایی داخل، میگم کرونا بیاد بخوردت!! بچّۀ بیچاره یهویی انگار از گربۀ سیاه ترسیده باشه، پرید داخل داروخانه!
جرّاحی 5/12/99 موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: خاطره, کرونا, تک گویی, طنز [ سه شنبه پنجم اسفند ۱۳۹۹ ] [ 16:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
ماجرای تهمتی که به شخص بیگناه زده شد !
اوّلین باری که این ماجرا را شنیدم، خیلی تکاندهنده بود برام. ماجرا برمیگرده به تهمت زدن. آقایی تعریف میکرد که فردی داشت در وضوخانۀ مسجد، آماده میشد برای نماز. یکی از دوستان قدیمش وارد وضوخانه میشه و مستقیم به داخل سرویس بهداشتی میره؛ و بعد از چند لحظه میاد بیرون و بدون گرفتن وضو، از اونجا خارج میشه. اون آقا هم که وضو گرفته بود، پشت سرش میره بیرون، تا به داخل مسجد بره. وقتی میره بیرون، میبینه که اون آقا هم وارد مسجد شد، و مستقیم رفت به صف جماعت، و نماز را بست! خیلی تعجّب میکنه؛ بعد از بیرون آمدن از سرویس بهداشتی، و نماز ؟؟! بهخاطرِ کینه و کدورت قبلی که با او داشت، بعد از نماز، شروع میکنه به بدنامی و تهمت زدن به او ! و هرکسی هم که این ماجرا را میشنوه، تعجّب میکنه! که یعنی چی نماز خوندن بدون وضو؟!! و کار بالا میگیره که بعله، نمازِ بدون وضو، فقط کارِ یک آدم دورو و ریاکار و دروغگوست! (به صفتها دقّت کنید: دورویی! ریاکاری! دروغگویی!!) کمکم خبر میرسه به اون آقا ، که چه نشستی؟! که همۀ محلّه دارن پشت سر تو غیبت میکنن و تهمت میزنن که بدون وضو نماز خوندی!
اون آقا هم پیگیری میکنه و میفهمه که اوّلین نفر چه کسی بود که این خبر را پخش کرد؟! یه روز که همه در مسجد جمع هستند، بین دو نماز بلند میشه و از خودش دفاع میکنه. و میگه اون روز این آقا دیده که من وارد دستشویی شدم، و بعدش بدون اینکه دوباره تجدیدِ وضو کنم، به صف نماز ایستادم. بله درسته! ولی این، همۀ ماجرا نیست. و اصل ماجرا از این قراره که: اون روز از درمانگاه برمیگشتم؛ و تازه آمپول زده بودم. وضو گرفته بودم و آمدم برای نماز. امّا جای آمپول خیلی درد میکرد. احساس کردم که خونریزی کرده. اومدم در سرویس بهداشتی مسجد، تا ببینم آیا جای آمپول، خون میاد یا نه؟ که دیدم چیزی نیست. اومدم بیرون؛ و چون دیگه نیازی به وضوی جدید نبود، مستقیم به صف نماز رفتم. ولی شماها بدون اینکه پرس و جو کنید و ببینید که واقعیّت چیه، به من تهمت زدید. از تهمت شما نمیگذرم؛ چون حسّ اعتماد را از اهالی مسجد گرفتید...
مراقب حرفها و تصوّراتمون باشیم. ما که خدا نیستیم! به فرض هم خطاکار بود؛ حسابش با خدا. ولی اگر نیمدرصد احتمالِ اشتباه ما باشه، با همین تهمتی که به او میزنیم، شاید ستونهای شخصیّت اون شخص را نابود کنیم...
+ حقّالنّاس را جدّی بگیریم...
سعید جرّاحی 27/11/99 موضوعات مرتبط: داستان، دینی برچسبها: خاطره [ دوشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 20:58 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
رابطههایی که بدون همدیگه میمیرند...!
چند شب پیش، فیلم زیبای "دیوانهای از قفس پرید" را میدیدم. سکانس پایانی فیلم، خیلی عجیب و تلخ بود! یک سرخپوست در بیمارستان روانی که با هیچکس صحبت نمیکند، به صورت اتّفاقی با شخصیّت اصلی داستان(مک مورفی) رابطۀ صمیمی پیدا میکند، و گاهی همصحبت میشود. در سکانس پایانی ، این سرخپوست به مک مورفی که به خاطر شکنجه، تقریباً بیهوش است، میگوید: تو باید زنده بمونی؛ تو نباید ناراحت باشی؛ تو نباید مریض باشی؛ من بدون تو میمیرم! و بلافاصله بالشی را برمیدارد و روی صورت و دهان او میگذارد؛ و حدود ۱ دقیقه فشار میدهد! نفسِ مک مورفی بند میآید و میمیرد...! و آن سرخپوست از آسایشگاه فرار میکند...!
+ حسّ تلخ در سکانس پایانی، انسان را به یادِ برخی رابطهها میاندازد؛ که بدون همدیگه میمیرند...!
سعید جرّاحی 17/11/99
موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: سینما, سکانس تماشایی, زندگی, خیانت [ یکشنبه نوزدهم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 18:13 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
قصۀ این عینک!
سالها قبل، لطیفۀ طنزی شنیدم از مرحوم منوچهر نوذری، طنزپرداز رادیو، که میگفت: یک استاد بنّا، داشت ساختمانی را میساخت. رسید به قسمتِ دیوارِ خانه. صاحبِ اون خونه گفت که این دیوار را محکم بساز! -استاد بنّا گفت: این دیوار را جوری میسازم که حتّی بمب هم نتونه خرابش کنه! صاحبِ اون خونه گفت: ممنون؛ ولی اگر یک زمانی پشیمان شدم و خواستم این دیوار را خراب کنم چه کنم؟! -استاد معمار گفت: کافیه فقط یه لگد به دیوار بزنی، همش فرو می ریزه!
حالا این لطیفۀ طنز، حکایت خریدن عینک بنده است! به لطف کلاسهای مجازی و آنلاین در یکسال اخیر، نمرۀ چشمم بالاتر رفت! این بود که مجبور شدم عینکم را عوض کنم. چند روز پیش، رفتم عینک سازی. به آقای عینکساز گفتم یه فریم محکم میخوام که حالاحالاها موندگار باشه. ایشونم یه قفسه را نشون داد و گفت: فریمهای این قسمت، از جنس فلان است؛ و محکم! با وسواس زیاد، یک فریم را انتخاب کردم. پرسیدم اگر این محکمه، همین را برمیدارم. گفت خیالتون راحت! محکمترین فریم مغازۀ ماست! وقتی لنز را تراش داد و جا انداخت، گفتم: اگر یه زمانی دسته عینک کج شد، آیا خودم میتونم راستش کنم؟ گفت: خودتون نه! خطرناکه! چون ممکنه بشکنه(!!) بیارید اینجا !
سعید جرّاحی 14/11/99 موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: تک گویی, خاطره, طنز [ سه شنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 17:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
چارلز دیکنز
"چالز دیکنز"، نویسندۀ کتاب "اُلیور توئیست"، نویسندهای که بعد از او بود که "بابانوئل" ایجاد شد؛ آنهم تحت تأثیر یکی از شخصیّتهای داستانی او.
"دیکنز" معروف است به کسی که شخصیّتهای اصلی در داستانهای او "بیخاصیّت " [و کمرنگ] هستند؛ و شخصیّتهای فرعی، پررنگ!
برنامۀ مستطاب "کتابباز" گردآوری: سعید جرّاحی 11/11/99
موضوعات مرتبط: داستان، ادبیـّات [ شنبه یازدهم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 23:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان «گلدسته و فلک»
ما هیچکدام کاری به کار گلدستهها نداشتیم؛ امّا نمیدانم چرا مدام توی چشممان بودند! توی کلاس که نشسته بودی و ...
مابقی داستان، در قسمت ادامۀ مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: جلال آل احمد, کتاب ادامه مطلب [ دوشنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۹ ] [ 20:6 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
سوّمین کتاب !
اواخر سال 85، و اوایل 86 بود؛ یکی از چند سال درخشان! اوّلین بار، جرقّۀ نوشتن یک کتاب داستان -البتّه از نوع متفاوتش- به ذهنم خورد؛ در معیّت یک دوست و استاد عزیز، که "اکسیژن" روحم بود؛ و آموختههایی از "حضرت استادم" ...
سال 83 و 86 برای گروهی از دانشآموزان و دانشجویان، دورههای داستاننویسی برگزار کرده بودم. که داستانهاشون در مجلّات مختلف چاپ میشد و برام میفرستادند.
سال 87 تحقیقی روی ژانرِ جدید داستاننویسی انجام دادم؛ و موضوعات متنوّع و خیلی خوبی ازش یادداشت کردم. طرح اوّلیّـۀ اون را هم بهروی کاغذ آوردم. ولی هنوز درگیرِ چاپ اون دو تا کتاب قبلی بودم؛ که هیچجوری مجوّز چاپ براش صادر نمیشد!!
سال 89 هر دو کتاب چاپ شدند؛ و فراغتی حاصل شد. خواستم شروع کنم؛ امّا گرفتاری فکری ناخواستۀ دیگری به سراغم آمد! و بعدش.. و بعدش ... پشت سرِ هم...!
سالها گذشت. دوران قرنطینۀ اسفند98 و فروردین99 رسید. در کنار تدریسهای آنلاین، شروع کردم به خواندن، و نوشتنِ بخشهایی از کتاب داستان متفاوتم.
... و دیروز، مقارن با عید بزرگ غدیر، تایپ کتاب را آغاز کردم. تا چه زمانی به "زیور طبع" آراسته شود... انشاءالله.
سعید جرّاحی 19/5/99
👇👇
موضوعات مرتبط: میوه ممنوعه، داستان برچسبها: تک گویی, کتاب [ یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۹ ] [ 23:25 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
اگر دکتر شُدید، مهربون باشید!
امروز بابت یه کاری، رفتم یه کلینیک تخصّصی. سالن انتظار نشسته بودم و منتظر دکتر که تشریف بیارن. پزشکان محترم یکی یکی میومدند و به اتاق خودشون میرفتند؛ و آماده میشدند برای طبابت. یهو یه پزشک اومد داخل؛ خیلی ترسناک! قیافۀ خشن و وحشتناک و هیکل ترسناک! با خودم گفتم: یاخدا! بیچاره بیماران این دکتر ! ... ... الان دارم از پیش همون دکتر برمیگردم!
سعید جرّاحی 15/5/99 موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: تک گویی [ چهارشنبه پانزدهم مرداد ۱۳۹۹ ] [ 22:18 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
سیاست "یک بام، و دو هوا" در طنز تلخِ "سـگ آمریکـایـی" +تصاویر
مردی در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان میبیند سگی به دختر بچـّهای حمله کرده است. مرد به طرف آنها میدود و با سگ درگیر میشود. سرانجام سگ را میکشد و زندگی دختربچـّه را نجات میدهد. پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها میآید و میگوید: تو یک "قهرمان" هستی!
یک "نیویورکیِ شجاع" جان دختر بچّهای را نجات داد.
پس روزنامههای صبح مینویسند : یک "آمریکاییِ شجاع"، جان دختر بچـّهای را نجات داد. آن مرد دوباره میگوید: من اصلاً آمریکایی نیستم. از او میپرسند: خوب؛ پس تو کجایی هستی؟؟ مرد میگوید: «من ایرانی هستم...»
یک "تند رویِ مسلمان"، سگِ بیگناه آمریکایی را کشت!!!!
حالا این تصاویر را ببینید :
در قسمت ادامه مطلب.. 👇👇
موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: طنز, کینه به اسلام, رسانه, ایران پرستی ادامه مطلب [ شنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۹ ] [ 10:34 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
طنز استادِ موبایل به دست!
چند وقتیه که مشغول آموختن هستم؛ یه کلاس آموزشی در موضوعی خاصّ! زمان کلاس هم یکسره از حدود ساعت 17 تا حدود 22 است!
استاد محترم موقع تدریس، گاهی هم با موبایل صحبت میکنند! هفتۀ اوّل، 5 دقیقه صحبت؛ هفتۀ دوّم 10 دقیقه؛ هفتۀ سوّم 20 دقیقه. دیشب که هفتۀ چهارم بود استاد، همون اوّل، موبایل به دست وارد کلاس شدند!!!
سعید جرّاحی 26/3/99 موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: طنز, کلاس درس و امتحان, تک گویی [ سه شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۹ ] [ 18:39 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
دزدی که فریب داد...
فروردین بود... دزدی وارد یک خانه شد؛ با کلید "فریب" وارد شد! فریب داد... خودش را "خودی" جا زد. همه چیز را بُرد. ولی در آخر گفت: برای کمک آمده بودم..!!
چند سال بعد رفت... فروردین بود که رفت! برای کمک به فریبخوردهای دیگر رفت...
سعید جرّاحی 29/فروردین/99 موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: تک گویی, خیانت [ جمعه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۹ ] [ 10:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
سلام. یکی از خوانندگان خوب وبلاگ، داستانی از قطار برامون فرستادند. داستانی -قصّهگونه- که واگویهای است سرشار از احساس؛ همراه با صوَر خیال و خلق واژه. مثل این ترکیبات: "مقصدِ قطارِ نگاهش.." / بیاختیار در ایجاد طعم ذهنی / جادوگری که میبلعد و باز میآورد!
این داستان را با هم میخوانیم: داستانهایی نهفته در دل قطار...
دقّت کردهای چه داستانهایی نهفته است در دل قطارها؟؟ این را به هنگام بدرقه کردن عزیزی در ایستگاه قطار از خود پرسیدم. تصمیم گرفتم دقایق بیشتری در آنجا سپری کنم. تنهای خوردم و مسافری عجله داشت؛ آنقدر که... خاتون
👈 مابقی داستان در قسمت ادامه مطلب.. 👇👇
موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: قطار, دلنوشته ادامه مطلب [ چهارشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۸ ] [ 21:40 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
مناظرۀ عالِم شیعه و سنّی
تصمیم گرفت از یک راه دیگر وارد شود. یک روز که همه جمع شده بودند تا مناظرۀ این دو عالِم را ببینند، عالم شیعه سؤالی را از مفتی سنّی پرسید که به نظر شماها شخص "پیامبر اسلام"(ص) بزرگتر و فهمیدهتر بود، یا ابوبکر؟!! سؤال عجیبی بود!! مفتی سنّی جواب داد: خب معلومه؛ پیامبر از همۀ مردم دنیا بزرگتر و فهمیدهتر بوده. عالم شیعه گفت: نه!! به نظرم ابوبکر فهمیدهتر بود!!
عالم شیعه جواب میده: آخه ابوبکر در اواخر عمرش موقع مرگ، برای خودش جانشین تعیین کرد؛ ولی پیامبر این کار را نکرد؛ پس به نظر من ابوبکر خیلی فهمیدهتره!!
+ اون مفتیِ سنّی، و مردمی که اونجا نشسته بودند، گرفتند آن چیزی که باید میگرفتند...!
موضوعات مرتبط: داستان، دینی، تاریخی [ دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۸ ] [ 19:29 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان "غدیر" را چرا اینقدر بزرگش میکنید؟؟
نقل میکنند که یه مُفتی اهل سنّت به یه عالِم شیعه گفت: چرا اینقدر در عاشورا مراسمات متعدّد میگیرید و اِصرار دارید که این روز را پرشور برگزار کنید؟
ماها در واقعۀ «غدیر خم»، اندکی کم گذاشتیم. شما «منکِر»ِ فلسفۀ غدیر و جانشینی امیرالمؤمنین علی(ع) شدید و گفتید منظور پیامبر از کلمۀ «ولی»، دوست بوده، نه سرپرست و امام! پس اگر الآن برای عاشورا اینقدر مراسمات متعدّد میذاریم و قدرشو میدونیم، برای اینه که اگر کم بذاریم، شماها از اساس، «منکِر»ِ وجود عاشورا میشید؛ و میگید اصلاً امام حسینی وجود نداشته!!
موضوعات مرتبط: داستان، دینی، تاریخی [ دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۸ ] [ 18:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
جریمۀ شیرین! +عکس
در رانندگی، جریمه شدن خیلی تلخه! ولی گاهی بعضی چیزا هستند که باعث میشن تلخیِ این جریمه به چشم نیاد! (حسّ آمیزی!!)
تصاویر، و مابقی ماجرا، در ادامه مطلب... 👇👇 موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: سفرنامه, تک گویی, قطار, عاشقانه ها ادامه مطلب [ پنجشنبه ششم تیر ۱۳۹۸ ] [ 23:34 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
💕داستان کوتاه معلّمی یعنی "آموختنِ هنر زندگی"...
در یکی از روستاهای ترکیه ، آموزگار دبستانی به نام "احمد" در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه، 10 عدد توت فرنگی باشد، در 5 کاسه چند عدد توت فرنگی داریم؟ دانش آموزان که تا حالا...
مابقی داستان در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، فرهنگی، اجتماعی برچسبها: کلاس درس و امتحان, جلال آل احمد, تک گویی ادامه مطلب [ دوشنبه سی ام مهر ۱۳۹۷ ] [ 19:29 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
بررسی چند داستان نـادر
عاشقانهها و داستانهای نادر ابراهیمی، در چند سطر...
مابقی در ادامه مطلب...
موضوعات مرتبط: داستان، ادبیـّات برچسبها: نادر ابراهیمی, دلنوشته, کتاب, عاشقانه ها ادامه مطلب [ چهارشنبه شانزدهم خرداد ۱۳۹۷ ] [ 12:49 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
خلاصهای از برنامۀ "کتاب باز" مصاحبه با "رضا امیرخانی"
- شاید اوّلین رمانی که خوندم، "برادران کارامازوف"بود. - رمانهای روسی و کلاسیک را دوست دارم و برام لذّتبخشه. - کتاب "سووشون" از خانم سیمین دانشور (همسر جلال آل احمد) را که خوندم، زیرش نوشتم: "منم میتونم نویسنده بشم..." - توی اتوبوس، توی مترو، تاکسی و هر جایی که میتونستم، کتاب میخوندم. توی قطار، هم کتاب میخوندم، و هم گاهی کتاب مینوشتم. - توی سفر هم مینوشتم؛ دیدم توی سفرنامه چقدر میشه حرف زد... - پرواز را دوست دارم تا هیجانم را تخلیه کنم!
آخرین اثر چاپشده: کتاب «ر ه ش» اسم این کتاب، دو وجه داره: 1- از مصدر رهیدن 2- توسعۀ شهریِ وارونه: واژگونشدۀ شهر، که میشه: "ر هـ ش"
- تعدای از آثار امیرخانی: - اِرمیا - منِ او - نفحات نفت - نشت نشا - بیوتن قیدار - داستان سیستان و ... -------------------- اواخر برنامه، موقع انتخاب مجسّمۀ بزرگان ادبی ایرانزمین، از بین همۀ مجسّمهها، مجسّمۀ "جلال آل احمد" را برمیدارد...
رضاخانی در این باره گفت: - دربارۀ کلمه: دهخدا - خلوت: حافظ - دنیا: خیّام - سفرنامه: ناصرخسرو - همعصر: قیصر امینپور -- امّا من فقط "جلال آل احمد" را انتخاب میکنم...
- مجری برنامه پرسید: چرا شما دربارۀ همه صحبت کردید، ولی جلال را انتخاب کردید؟ - امیرخانی : برای اینکه به نظرم میاد در اینکه روشنفکر ایرانی چگونه باید فکر کنه، جلال آل احمد خیلی مؤثّر بوده؛ و مهمّتر از آن اینکه بیش از اینکه نسخه بده، خودش را هم داشته "نقد" میکرده؛ همیشه و با هر کتابش...
- جلال آل احمد توی این قصّه، یک مُـثُل است؛ مُثُل اعتراف؛ که خودش را "نقد" کرد. - نثر عجیب و غریبی دارد که توی وجود انسان نفوذ میکنه؛ این نثر را نمیشه اداشو درآورد؛ چون توی فکر اتّفاق میفته... - کتاب "خسی در میقات"، نگاه مردمشناختی و جامعهشناختی داره...
سعید جرّاحی 22/11/96 موضوعات مرتبط: داستان، ادبیـّات، فرهنگی، اجتماعی برچسبها: جلال آل احمد, کتاب, قطار, دکتر شریعتی [ یکشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۶ ] [ 13:29 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
تحلیلی از 🌷 پنج داستان 🌷 📚 سیّدجلال آل احمد
مهارت وی در خلق این مجموعه، توصیف های دقیق و ریزبینانۀ او از شخصیتهای داستانی است.
مابقی تحلیل در ادامه مطلب.. گردآوری: امید دشتی موضوعات مرتبط: داستان، ادبیـّات برچسبها: جلال آل احمد, کتاب ادامه مطلب [ پنجشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۶ ] [ 20:52 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
صوَر خیال و تصویرسازیِ فوقالعاده در قلم جلال آل احمد
جادّه که تندتر از سرعت ماشین به استقبال ما میشتابد، در جلوی سپر آهنین ماشین ما، انگار دچار هراس شده و از دو طرف به کنار میرود و راه باز میکند! و از عقب ماشین از ترسِ جسارتی که کرده، پا به فرار مینهد؛ گویا دریافته که ما همه زائریم...!
کتاب "دید و بازدید" جلال آل احمد گردآوری: سعید جرّاحی 11/ آذر / 96 موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: جلال آل احمد, کتاب, خاطره [ شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۶ ] [ 0:47 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
ترجمۀ کتاب منتخب جایزۀ جلال آل احمد به انگلیسی
مجموعه داستان «روباه شنی» نوشته محمّد کشاورز که سال گذشته به عنوان برگزیده جایزۀ ادبی جلالآل احمد انتخاب شده بود، با همکاری "انتشارات شمع و مه" به زبان انگلیسی ترجمه شد.
منصور رستمی موضوعات مرتبط: داستان، ادبیـّات، فرهنگی برچسبها: جلال آل احمد, جایزه جلال آل احمد, کتاب [ جمعه دهم آذر ۱۳۹۶ ] [ 0:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستانک
داستانی خیلی کوتاه، در حدّ چند سطر ! از انواع آن، داستان برقآسا نام دارد که ...
مابقی مطالب داستانک، در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، ادبیـّات ادامه مطلب [ شنبه چهارم آذر ۱۳۹۶ ] [ 23:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
لیلی و مجنون +عکس
این یکی دو روز، چند تا کلاس ادبیّات، درس "لیلی و مجنون" داریم. عشقی پاک و کودکانه، که به سرانجام نمیرسه. عشقی که برعکس "خسرو و شیرین"، کمتر رنگ هوس به خود میگیره.
این چند عکس را ببینید:
در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، ادبیـّات، تاریخی برچسبها: عاشقانه ها ادامه مطلب [ یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۶ ] [ 22:31 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
همه به دنبال یک لقمه نان...
شش؛ پنج؛ چهار ... سارا نگاهی به چراغ راهنمایی وسط چهارراه انداخت؛ و در حالیکه داشت خودش را به دوستش...
مابقی داستان در ادامه مطلب.. ابتهاج عبیدی موضوعات مرتبط: داستان، اجتماعی برچسبها: فقر ادامه مطلب [ یکشنبه بیست و هشتم آبان ۱۳۹۶ ] [ 14:19 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان 🔵 معاملۀ سخت با خدا
مقیم لندن بود؛ تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی میشود و کرایه را میپردازد. راننده هم ...
مابقی داستان در ادامه مطلب.. موضوعات مرتبط: داستان، دینی، فرهنگی برچسبها: تازه مسلمان ادامه مطلب [ جمعه پنجم آبان ۱۳۹۶ ] [ 10:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان لبخند هفت رنگ
هوا گرگ میش بود و من با دلی گرفته در کنار پنجرۀ اتاقم نشسته بودم. از شدت بغض، احساس خفگی میکردم. چشمهایم آنقدر... فاطمه عابدینی مابقی داستان در ادامه مطلب... موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ چهارشنبه سوم آبان ۱۳۹۶ ] [ 14:52 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان آموزش انسانیّت
استادی با شاگردش از باغى ميگذشت؛ چشمشان به يک کفش کهنه افتاد. شاگرد گفت: گمان ميکنم اين کفش...
مابقی در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، فرهنگی، اجتماعی ادامه مطلب [ جمعه بیست و چهارم شهریور ۱۳۹۶ ] [ 8:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
🔔مناظرۀ دختر بچّه ۹ سالۀ شیعه و مدیر مدرسه اهل سنّت!
🌷ما توی کلاس ۲۴ نفر هستیم. معلّم ما وقتی میخواد از کلاس بیرون بره به من میگه: خانم! شما مبصر باش تا نظم کلاس به هم نریزه؛ و بعدشم به بچّهها میگه: بچّهها! گوش به حرف مبصر کنید، تا برگردم...
☘️ شما میگید پیامبر(ص) از دنیا رفت و کسی را به جانشینی خودش انتخاب نکرد. آیا پیامبر(ص)، به اندازه معلّم ما، بلد نبود یک مبصر و یک جانشین بعد از خودش تعیین کند که نظم جامعۀ اسلامی به هم نریزه؟!
🌷جواب مدیر به دانش آموز شیعه: برو فردا با ولیات بیا کارش دارم. دانش آموز رفت و فرداش با دوستش اومد! مدیر گفت: پس چرا ولی خودتو نیاوردی؟ مگه نگفتم "ولی" خودت رو بیار؟ ☘️ دانش آموز گفت: این ولی منه دیگه! مدیر عصبانی شد و گفت: منظور من از ولی، "سرپرسته"، پدرته. چرا رفتی دوستتو آوردی؟ 🌷 دانش آموز گفت: نشد دیگه! اینجا میگی "ولی" یعنی سرپرست؛ پس چطور وقتی پیامبر میگه این علی "ولی" شماست میگید معنی ولی میشه دوست؟؟!! ...
🌺 عید سعید غدیرخم بر همه مسلمانان جهان مبارک باد 🌺 مبلّغ غدیر باشیم...
موضوعات مرتبط: داستان، دینی، فلسفه، تاریخی برچسبها: کینه به اسلام, فرقه ها [ جمعه هفدهم شهریور ۱۳۹۶ ] [ 22:13 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
این چند نکته را بخوانید و افتخار کنید...
🌺🌺🌺🌺 ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺣﺘﻤﺎ ﺑﺨﻮﻧﯿﻦ :
در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، دینی، حقوقی برچسبها: ریشه کلمه ادامه مطلب [ یکشنبه پنجم شهریور ۱۳۹۶ ] [ 17:49 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان: قرص سردرد و فروشندۀ زرنگ
مدیر فروشگاه به پسربچّه گفت: یک روز فرصت داری تا به طور آزمایشی کار کرده تا در مورد استخدام تو تصمیم میگیریم. در پایان اوّلین روز کاری...
مابقی در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، اقتصادی ادامه مطلب [ جمعه سوم شهریور ۱۳۹۶ ] [ 22:31 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
دروغی که امروز شنیدم!
امروز توی یکی از کلاسام، دروغ عجیبی شنیدم که دارن به خوردِ جوان و نوجوانِ این مملکت میدن!
قبل از ذکر این دروغ، این داستان را بخونید:
در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، روانشناسی، خانوادگی، فرهنگی، اجتماعی برچسبها: قطار, سند2030, رسانه, شایعۀ دروغ ادامه مطلب [ یکشنبه یکم مرداد ۱۳۹۶ ] [ 19:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
حسرت برای آینده جمع نکن!
امروز ظهر تفنگ رو گذاشتم روی شقیقۀ مشغلهها و بنگ! و بعد از مدّتها وسط هفته زنگ زدم به...
مابقی داستان در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، روانشناسی، خانوادگی برچسبها: دلنوشته, عاشقانه ها ادامه مطلب [ چهارشنبه هفتم تیر ۱۳۹۶ ] [ 21:47 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان ترامپ و پیمانکار ایرانی!
ترامپ قصد داشت کاخ سفید را مجدّدا رنگ کند. بنابراین سه پیمانکار آمرکایی و چینی و ایرانی را ...
مابقی در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، اقتصادی برچسبها: طنز, ترامپ ادامه مطلب [ دوشنبه پنجم تیر ۱۳۹۶ ] [ 22:40 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
قسمت آخر سریال صاحبدلان
یکی از سریالهای جذّاب و منحصر به فرد ماه رمضان، "صاحبدلان" بود. سریالی که حتّی سالها پس از ساخت آن، باز هم حرفهای تازه دارد؛ و این خاصِبت قرآن است. چون تمام سریال، بازتاب داستانهای قرآن بود. داستانهای قتل هابیل به دست قابیل/ به چاه انداختن حضرت یوسف(ع) / ماجراهای حضرت خضر(ع) و موسی(ع)/ ساختن کشتی نوح(ع) / صبر و هجران حضرت یعقوب / نازل شدن بلا بر سر امّتهای برخی انبیا(ع) / رفتن حضرت موسی به نزد فرعون و ... محمّدحسین لطیفی عزیز، کارگردان این مجموعه، همۀ این داستانها به طرزی ماهرانه با زبانی امروزی ساخته.
و مهمّتر از همه اینکه: در قسمت آخر این سریال، عظمت کار کارگردان نشون داده میشه... و اون، تحوّل انسان است...
سعید جرّاحی 4/4/96 موضوعات مرتبط: داستان، دینی، فرهنگی، تاریخی برچسبها: تک گویی, سینما [ یکشنبه چهارم تیر ۱۳۹۶ ] [ 12:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان ... به همان دست بگیری!!
ﺷﺒﻲ "ﺳﻠﻄﺎﻥ محمود" ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﺑﻪ ﺭئیس ﻣﺤﺎﻓﻈﺎﻧﺶ ﮔﻔﺖ: ﺑﯿﺎ به صورت ﻧﺎﺷﻨﺎﺱ به میان مردم برویم. ﺩﺭ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺬﺍﺭ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺮﺩﯼ...
مابقی در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، فرهنگی، اجتماعی، تاریخی ادامه مطلب [ یکشنبه بیست و یکم خرداد ۱۳۹۶ ] [ 16:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
صاحبدلان و داستانهای آن...
1) داستان حضرت خضر(ع) و حضرت موسی(ع) را شنیدهاید. که موسی(ع) به نوعی شاگردی خضر(ع) میکرد؛ و قرار شد که سؤالی نـکند! خضر(ع) سه کار بهظاهر نامناسب، امّا حکیمانه میکند؛ و موسی(ع) اعتراض میکند! و همین باعث جدایی آنها میشود...
2) تا حالا فیلمها و سریالهای زیادی دربارۀ داستانهای قرآن ساخته شده. امـّا به نظرم یکی از بهترینهای این عرصه، سریال فاخر و بینظیر «صاحبدلان» است. قسمت 6 این سریال، بازسازی همین داستان قرآن است؛ به طرز بسیار ماهرانه.
+ در قسمتهای بعدی سریال نیز، چند داستان دیگر به تصویر درخواهد آمد... نظیر کشتی حضرت نوح(ع)؛ رفتن حضرت موسی(ع) به نزد فرعون؛ و چند داستان دیگر...
سعید جرّاحی 11/3/96 پخش شبکه آیفیلم: هرروز ساعت 16 (4عصر) تکرار: ساعت 24 و 8صبح فردا. موضوعات مرتبط: داستان، دینی، فرهنگی، تاریخی برچسبها: سریال, سینما, رمضان [ پنجشنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۶ ] [ 22:43 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان: گوشهای از وضع موجود!
روزی مردی بازرگان، خری را به زور ميكشيد، تا به دانايی رسيد. دانا پرسيد: چه بر دوش خَر داری كه راه نمیرود؟ بازرگان پاسخ داد...
مابقی در ادامه مطلب.. گردآوری: محسن ابویی موضوعات مرتبط: داستان، اجتماعی ادامه مطلب [ دوشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۶ ] [ 21:25 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ پنجشنبه چهاردهم اردیبهشت ۱۳۹۶ ] [ 21:23 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
سیاست یعنی این..!
یک کمونیست مجوز مهاجرت از آلمان به روسیّه را کسب کرد. هنگام خروج از آلمان در فرودگاه مامور وسایل او را چک کرد؛ یک مجسمه دید؛ از او پرسید: این چیه؟ مرد گفت: شکل سوالت اشتباهه آقا؟ اینجوری بپرس..
مابقی در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، سیاسی برچسبها: طنز ادامه مطلب [ دوشنبه هفتم فروردین ۱۳۹۶ ] [ 6:20 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان دیگران احمق نیستند !
روزی ﻋﺘﯿﻘﻪﻓﺮﻭﺷﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺰﻝ ﺭﻋﯿﺘﯽ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ. ﺩﯾﺪ ﻛﺎﺳﻪﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﻭ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﻪﺍﯼ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﮔﺮﺑﻪای هم...
ادامۀ داستان در ادامه مطلب.. گردآوری: محمّد صادقیان موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ جمعه هشتم بهمن ۱۳۹۵ ] [ 19:31 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان عاشقانه چقدر زود دیر میشود...
خانمم همیشه میگفت "دوستت دارم." من هم گذرا میگفتم "منم همینطور عزیزم...!" از همان حرفایی که مردها از زنها...
مابقی در ادامه مطلب... موضوعات مرتبط: داستان، روانشناسی، خانوادگی برچسبها: عاشقانه ها ادامه مطلب [ جمعه بیست و چهارم دی ۱۳۹۵ ] [ 10:56 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
خاطرۀ سیمین دانشور از نیما یوشیج
سیمین دانشور همسر جلال آل آل احمد تعریف میکند که نیما یوشیج از او پرسیده که: «خانمِ آل احمد! "جلال" چیکار میکند که تو آنقدر با او خوب هستی؟ به من هم یاد بده که من هم با عالیه خانم...
مابقی خاطره در ادامه مطلب.. گردآوری: عمّار محتشمی موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: جلال آل احمد, خاطره, طنز ادامه مطلب [ پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۵ ] [ 11:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان ببخشید؛ اگر زود قضاوت کردم...
دختر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقّاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر ...
مابقی در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ دوشنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۵ ] [ 20:8 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
به انسان نا امید حقّ بدید...!
یادش بخیر؛ امشب ماجرایی پیش اومد که به یاد حکایتی از گلستان افتادم. دوران دانشجویی بود؛ یکی از جلسات درس، نزد حضرت استادم. حکایتی را از گلستان میخوندند؛ با همان لبخند ملیح، همراه با جذبۀ همیشگی... ماجرایی را تعریف کردند و به این عبارت گلستان که رسیدند، فرمودند: کسی را نا امید نکنید؛ و اگر کسی نا امید شد، بهش حقّ بدید. مخصوصاً اگر...
اصل حکایت گلستان را در ادامه مطلب بخوانید..
موضوعات مرتبط: داستان، ادبیـّات، روانشناسی، خانوادگی، فرهنگی، اجتماعی برچسبها: کلاس درس و امتحان, خاطره ادامه مطلب [ چهارشنبه بیست و چهارم آذر ۱۳۹۵ ] [ 23:33 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
دلیل عشق محمود به ایاز همان لازمۀ عاشقی کردن...
در دفتر پنجم مثنوی، داستان زیبایی اومده؛ مولانا با این داستان، کمال عاشقی کردن را یاد میدهد؛ و به کسانی که فقط ادّعای عاشقی دارند، امّا یکی از اصول اصلی آن را رعایت نمیکنن، تذکّر میدهد که..
داستان از این قرار است:
در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، ادبیـّات برچسبها: عاشقانه ها ادامه مطلب [ دوشنبه هشتم آذر ۱۳۹۵ ] [ 22:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان نجــات عشـق
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنان جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. امّا "عشق" میخواست تا آخرین لحظه...
مابقی در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: عاشقانه ها ادامه مطلب [ جمعه شانزدهم مهر ۱۳۹۵ ] [ 13:48 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
زندگیتونو مقایسه نـکنید!
* دﻭ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺗﻮ ﻣﺤﻞّ ﮐﺎﺭﺷﻮﻥ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ: خانم ﺍﻭّﻟﯽ: «ﺩﯾﺸﺐ، ﺷﺐ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﺗﻮ ﭼﻪ ﻃﻮﺭ؟» خانم ﺩﻭّﻣﯽ: «ﻣﺎﻝ ﻣﻦ ﮐﻪ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻭﻗﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪ ﺧﻮﻧﻪ ﻇﺮﻑ ﺳﻪ ﺩﻗﯿﻘﻪ...
مابقی در ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: داستان، روانشناسی، خانوادگی ادامه مطلب [ جمعه پانزدهم مرداد ۱۳۹۵ ] [ 15:28 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
همیشه "امیـد" داشته باشید...
چهار شمع به آهستگی میسوختند و در محیطی آرام، صدای صحبت آنها به گوش میرسید: شمع اوّل گفت: .. مابقی در ادامه مطلب.. گردآوری: امیرحسین وفاداری موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ دوشنبه یازدهم مرداد ۱۳۹۵ ] [ 11:41 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
عزّت نفس در ادبیّات ما... +عکس سلام. چند وقت پیش، با عزیزی دربارۀ "عزّت نفس" صحبت میکردیم. داستان قشنگی یادم اومد که وقتی توی کلاسها میخوندم، حالم مُنقلب میشد. داستان را براتون مینویسم، نتیجهگیریاش با شما...
عکس و داستان در ادامه مطلب.. سعید جرّاحی 14/4/95 موضوعات مرتبط: داستان، ادبیـّات، سیاسی، فرهنگی، اجتماعی برچسبها: تک گویی ادامه مطلب [ دوشنبه چهاردهم تیر ۱۳۹۵ ] [ 11:30 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان: شما روزه هستید؟
داستان کوتاه در ماه رمضان چند جوان، پیر مردی را دیدند که دور از چشم مردم، غذا میخورد. به او گفتند: ای پیر مرد! مگر روزه نیستی؟ پیرمرد گفت: چرا روزهام، فقط آب و غذا میخورم!! جوانان خندیدند و گفتند:
مابقی در ادامه مطلب.. موضوعات مرتبط: داستان، دینی برچسبها: رمضان ادامه مطلب [ پنجشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۳۹۵ ] [ 16:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
درسی که دانش آموز به معلّم داد...
معلّم اسم دانش آموز را صدا زد،دانش آموز پای تخته رفت، معلّم گفت: شعر "بنی آدم" را بخوان، دانش آموز... مابقی در ادامه مطلب.. گردآوری: محمّدرضا ترابی موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: کلاس درس و امتحان ادامه مطلب [ دوشنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ ] [ 23:18 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻧﺎﺩﺭﺷﺎﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺎﮐﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﻗﻮﺭﺑﺎﻏﻪ ﻫﺎ !
ﺩﺭ ﺟﺮﯾﺎﻥ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﮕﻬﺎ ﺩﺭ ﺳﺮ ﺣﺪّﺍﺕ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﺍﯾﺮﺍﻥ، ﺟﻨﮓ ﺑﻪ ﺑﻦ ﺑﺴﺖ ﺭﺳﯿﺪ، ﻭ ﻫﯿچ ﮑﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﻃﺮﻓﯿﻦ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺖ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﺪﺍﻧﺪ..!
مابقی در ادامه مطلب..
گردآوری: امید قادرزاده
موضوعات مرتبط: داستان، سیاسی، نظامی ادامه مطلب [ شنبه یازدهم اردیبهشت ۱۳۹۵ ] [ 14:23 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
سنگسار!!
سلام. مدّتهاست که برای اسلامهراسی، موضوع خاصّی را مطرح میکنند؛ و متأسّفانه گاهی معلّمهای مُغرضِ این مملکت هم با ناآگاهیِ تمام، این موضوع را پر و بال میدن! مطلب زیر را آقای قادرزاده بعد از جلسۀ "نقد" فیلم برامون فرستادند؛ که در ادامه مطلب بخوانید. وبلاگ انجمن جلال آل احمد 31/1/95 موضوعات مرتبط: داستان، دینی، اجتماعی، حقوقی برچسبها: رسانه, کینه به اسلام ادامه مطلب [ چهارشنبه یکم اردیبهشت ۱۳۹۵ ] [ 17:18 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان کیک بهشتی مادر بزرگ
پسر کوچکی از مادر بزرگش می پرسد چرا همۀ چيزها ايراد دارند؛ مدرسه ،خانواده ، دوستان ، و... در این هنگام مادربزرگ که مشغولِ... مابقی در ادامه مطلب.. گردآوری: محمّد رضا ترابی موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ یکشنبه بیست و نهم فروردین ۱۳۹۵ ] [ 19:42 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
*به تعداد سنگها حلالیّت بطلب*
شاگردی به استادش گفت: روبروى خانه ى من يک دختر و مادری زندگى مى کنند. چند ماهى است هر روز و گاهی هم شب ها..
مابقی در ادامه مطلب.. گردآوری: محمّد رضا ترابی موضوعات مرتبط: داستان، دینی ادامه مطلب [ چهارشنبه بیست و پنجم فروردین ۱۳۹۵ ] [ 0:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
*حضرت ابراهیم(ع) و مهمان*
مؤمـــــــن و کافر و ترسا و جهود جمله در قسمت ما یکسانند ابراهیم (ع) از گفته خود پشیمان شد، به دنبال پیرمرد دوید و پیام الهی را برایش باز گفت و از او عذرخواهی کرد. پیرمرد همان دم ایمان آورد.
منبع: روضه خلد گردآوری: محمّدرضا ترابی موضوعات مرتبط: داستان [ یکشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۵ ] [ 15:48 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان: «مشکل دیگران، مشکل ما هم هست!»
موشی در خانۀ صاحب مزرعه، تلۀ موش دید. به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد. همه گفتند: تله موش؛ مشکل توست و ...
مابقی در ادامه مطلب.. گردآوری: محمّدرضا ترابی موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ سه شنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۵ ] [ 18:13 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
چند لحظه تامل ! قبل از قضاوت زود !
🔸 دختر کوچولويي دو تا سيب در دو دستش داشت، که مادرش وارد اطاق شد. چشم مادر به دو دست او افتاد. گفت: «يکي از سيباتو به من ميدي؟» دخترک نگاهي خيره به مادرش انداخت و نگاهي به اين سيب و سپس آن سيب. اندکي انديشيد. سپس يک گاز بر اين سيب زد و گازي به آن سيب! لبخند روي لبان مادرش ماسيد ! سيمايش داد ميزد که چقدر از دخترکش نوميد شده است... امّا، دخترک لحظهاي بعد يکي از سيبهاي گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بيا مامان... اين سيب شيرينتره!» مادر خشکش زد. چه انديشهاي به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه انديشهاي بود...!
+ هر قدر باتجربه باشيد، در هر مقامي که باشيد، هر قدر خود را دانشمند بدانيد، بازم قضاوت خود را اندکي به تأخير اندازيد و بگذاريد طرف مقابل شما فرصتي براي توضيح داشته باشد...
گردآوری : سعید جرّاحی 29/12/94
موضوعات مرتبط: داستان [ شنبه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۴ ] [ 8:23 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
مثبت اندیش باشیم...
روزی پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره از او نقاشی کنند. اما... مابقی در ادامه مطلب..
ارسال: مهدی جعفری موضوعات مرتبط: داستان، روانشناسی، اجتماعی ادامه مطلب [ پنجشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۴ ] [ 5:42 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان: 🚩وجـدان...
شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می بَرد. کفاش با نگاهی میگوید این کفش سه کوک میخواهد و هر کوک مثلا... مابقی در ادامه مطلب.. ارسال: مهدی جعفری
موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ چهارشنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۴ ] [ 22:42 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان چی در ازای چی؟؟
یکی داشت می رفت... پایش به سکه ای خورد. فکر کرد سکه طلاست... نور کافی نبود، کاغذی را آتش زد تا آن را بهتر ببیند. دید که یک سکه دو ریالی است! بعد دید کاغذی که آتش زده، یک اسکناس هزار تومانی است!!! با خودش گفت چی رو بخاطر چی آتش زدم؟!!
+ این واقعیت زندگی خیلی از ما آدم هاست. اغلب، چیزهای عظیم را به خاطر چیزهای بسیار کوچک آتش میزنیم و خودمان هم خبر نداریم...
گردآوری: سعید جرّاحی 27/10/94 موضوعات مرتبط: داستان [ یکشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۴ ] [ 23:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ چهارشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۴ ] [ 17:46 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
طنز بافرهنگ!
ارسال: مهدی جعفری موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: طنز [ پنجشنبه هفدهم دی ۱۳۹۴ ] [ 18:36 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
نتیجۀ تفکرّ نادرست!
شبی مار بزرگی وارد کارگاه نجاری می شود برای پیدا کردن غذا . همینطور که... مابقی در ادامه مطلب.. ارسال: مهدی جعفری
موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ جمعه یازدهم دی ۱۳۹۴ ] [ 0:5 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
قضاوت زود !
در سرزمینی پادشاهی زندگی میکرد این پادشاه شاهینی داشت ک مهر بسیار به او می ورزید.. مابقی در ادامه مطلب.. مهدی جعفری موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ پنجشنبه بیست و ششم آذر ۱۳۹۴ ] [ 16:4 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
برداشت شما چیست؟ داستان مار و قورباغه
روزگاری در یک بیشه، مارها قورباغهها را میخوردند؛ و قورباغهها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند؛ تا اینكه قورباغهها... مابقی در ادامه مطلب.. ارسال: ابوالفضل امیرخانی موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ سه شنبه هفدهم آذر ۱۳۹۴ ] [ 7:16 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان آخرین برگ: همیشه به دیگران روحیّه بدیم...
شاید این داستان را شنیدید یا خوندید که دختر بچّهای بیمار بود، و تنها چیزی که به دادش رسید، ... مابقی در ادامه مطلب.. سعید جرّاحی 94/6/19 موضوعات مرتبط: داستان، روانشناسی ادامه مطلب [ جمعه بیستم شهریور ۱۳۹۴ ] [ 3:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان: ذرّهای انسانیّت...
پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت، با سرعت وارد بیمارستان شد و... مابقی در ادامه مطلب..
ارسالی: حسین نعمتی
موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۴ ] [ 20:27 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
عاقبت اعتماد به کدخدا !
روزی روباه به گرگ گفت : زندگی را یادم بده ! ----------
گردآوری: مصطفی فلّاح موضوعات مرتبط: داستان [ شنبه دهم مرداد ۱۳۹۴ ] [ 23:30 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
رابطۀ سرعت با دوربین! +عکس
چند روز پیش دیدم همون ماشینها چقدر مؤدّب شدند! نفهمیدم چرا؟! روز بعدش فهمدیم!... یعنی زمانی که...
عکس و مابقی در ادامه مطلب.. سعید جرّاحی 4/5/94 موضوعات مرتبط: داستان، اجتماعی ادامه مطلب [ یکشنبه چهارم مرداد ۱۳۹۴ ] [ 17:19 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان: خـدا
توی یک جمع نشسته بودم ؛ بیحوصله بودم؛ طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم؛ صفحۀ جدول؛ گفتم یک کلمه سه حرفی...؟ اوّلین نفر گفت: مابقی در ادامه مطلب.. ارسالی: امید کردی موضوعات مرتبط: داستان، دینی ادامه مطلب [ یکشنبه بیست و یکم تیر ۱۳۹۴ ] [ 19:30 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان: "فراموش کردن بدیها" مابقی در ادامه مطلب.. گردآوری: سیّد محمّد دهقان موضوعات مرتبط: داستان، اجتماعی ادامه مطلب [ شنبه بیستم تیر ۱۳۹۴ ] [ 14:30 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
داستان
آنکه شنید و آنکه نشنید!
مردي متوجه شد که گوش همسرش سنگين شده و شنوايي
اش کم شده است...
مابقی در ادامه مطلب...
گردآوری: محمّد مهدی هادیانزاده
موضوعات مرتبط: داستان ادامه مطلب [ جمعه بیست و پنجم بهمن ۱۳۹۲ ] [ 6:50 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |