انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد
مردی  که در میقات، خسی شد؛ و  در ادبیّات، کسی؛...  همو   که "جلال آل قلم" بود
پيوندهای روزانه

 

 

 

«جـلال» در میقـات

 

 

به نام خداوند جان و خرد

  با سلام . ضمن آرزوی قبولی نماز و  روزه‌های همه، باید بگویم که این شماره از "سیری در دیدگاه جلال"، به نوعی، یک ویژه‌نامه است. با توجّه به این که در ماه مقدّس رمضان هستیم و  آقای جرّاحی هم در شهر مقدّس مکّه هستند،  من هم تصمیم گرفتم این شماره را به لحظات مقدّسی که مرحوم «جلال آل احمد»  47 سال پیش در مدینه و مکّه، در آن‌ها  قرار گرفته بود و آن‌ها را به زبان قلم در آورده بود، اختصاص بدهم؛ لحظاتی که شاید برخی از آن‌ها، جای ساعت‌ها تأمّل دارد. لحظاتی زیبا که در سفرنامه‌ی جاودانه‌ی او  «خسی در میقات» جا خوش کرده‌اند:

این خاطرات را  در  دو بخش 1-مدینه و  2- مکـّه   خدمت‌تان عرضه می‌دارم:

 

  

1-«جلال» در مدینه:

 

1-«صبح رفتم بقیع. آفتاب که می‌زد من اثر سنّت را در خاک می‌جستم. و قبل از همه، اثر برادرم را. امّا هیچ اثری و علامتی. وقتی گور چهار امام شیعه و گور عثمان و زنان و فرزندان پیغمبر،  بی‌نشان افتاده، برادر من دیگر کیست؟ اکنون، ذرّه‌ی بی‌نشان خاکی درین سفره‌ی سنّت...

سراسر قبرستان، تپّه ماهور و خاکی – و خاک، بدجوری نرم – و گـُله‌به‌گـُله  تکّه سنگ سیاهی به زمین فرو رفته. با لاشه‌ی تکّه مرمری با گوشه‌ای از یک "کاف"  کوفی کناری افتاده؛ به علامت قبری که سنگش را شکسته‌اند و با خاک یکسان کرده؛ «وهّابی»ها؛ چهل سال پیش. وقتی به حکومت عربستان رسیدند. یعنی فقط به تعصّب وهّابی‌گری چنین کرده‌اند.

 آخر، هر گوری قبّه و  بارگاهی داشته. و حالا چنان عدالتی در مرگ و چنان مساواتی، که هرگز ندیده بودم!... یا شاید می‌خواسته‌اند جوار  بارگاه پیغمبر، هر بقعه‌ای را از خودنمایی باز دارد!!... آخر فاصله‌ی «بقیع» تا مسجد پیغمبر دویست متر هم نیست. نه...

از این سعودی‌ها آن هم در آن زمان نمی‌شود سراغ چنین شعوری را گرفت!!! کسی که این تعبیر و تفسیر‌ها را  بلد است، عقلش به این هم می‌رسد که به جای گور این همه بزرگان، بنای یادبودی وسط بقیع بگذارد و  اسم همه‌ی ایشان را به ترتیب تاریخی تولّد و مرگشان، بر سنگ بنا   نقر کند.

چاره ای نیست جز این که بگوییم سعودی‌ها لیاقت اداره‌ی این مشاهد را ندارند. مدینه و مکّه را باید از زیر  نگین این حضرات بیرون کشید و دو شهر بین‌المللی اسلامی اعلام کرد...

آخر مردمی هستند و معتقدند؛ و  بگیر که مرده پرستند. امّا منِ احمق یا تویِ سعودی بسیار عاقل! چه حقّ داریم مقدّسات ایشان را با  خاکی یکسان کنیم که زندگی روزانه‌ی آنهاست؟!!

آن که از حقارت زندگی روزمرّه‌ی خود گریخته و به این‌جا آمده، می‌خواهد جلال ابدیّت را در زیبایی بارگاهی مجسّم ببیند؛ و به چشم سر  ببیند. این را  تو   بت پرستی بدان امّا با اساطیر چه می‌کنی؟ مگه نخوانده‌ای که حتّی موسی به میقات رفت تا خدا را لمس کند؟ و به چشم سر ببیند.. و دیگر قضایا... و آن وقت  تو  از او باج می‌گیری! از همین مرد بت پرست شیعه یا حنفی یا زیدی یا  بهره‌ای که به زیارت آمده؟ و مگر تو نکیر و منکر مردمی؟! یا  دعوت جدیدی آورده‌ای؟ و اگر این چاه‌های نفت ته بکشد،... نمی‌بینی که باز محتاج این خلایق حجّاجی؟ و ببینیم نفت زودتر ته می‌کشد یا این ادب هرساله‌ی حجّ؟ این‌ها را حتماً می‌دانی!!»

‌(جلال آل‌احمد، خسی در میقات ، صفحات 41،42و43.)

 

  

2-«و امّا جزو آن چهار پنج نفر واعظ و روضه‌خوان و آخوند دسته‌ی ما، یک آقا سیّدی هم هست اهل بروجرد... اصرار دارد که بروم پای حرفش ... عاقبت دیشب رفتم. روی بام. چنان لطافت هوا را با همان مزخرفات درباره‌ی «شکّیات» و «غسل» و «تطهیر» و «نجاست» خراب کرد که اقّم نشست!..

و آخر تا کی باید مذهب را به دسته‌ی آفتابه بست؟ و در حوضه‌ی «نجس و  پاکی» محصورش کرد؟... آیا همین‌هاست آخرین حدّ مأموریّت یک مذهب؟ و بدتر ازو این نوحه خوان دسته‌ی ماست؛ که انگار بیمار است! رسماً می‌گوید چرا به سر و کلّه‌تان نمی‌زنید!!...»

(جلال آل‌احمد، خسی در میقات، صفحات 53 و 54.)

 

  

3-«... بزرگترین غبن این سال‌های بی‌نمازی، از دست دادن صبح‌ها بوده؛ با بویش، با لطافت سرمایش، با رفت و آمد چالاک مردم.

 پیش از آفتاب که بر‌می‌خیزی انگار پیش از خلقت برخاسته‌ای. و هر روز شاهد مجدّد این تحوّل روزانه بودن، از تاریکی به روشنایی. از خواب به بیداری. و از سکون به حرکت.

و امروز صبح چنان حالی داشتم که به همه سلام می‌کردم. و هیچ احساسی از ریا برای نماز؛ یا ادا در وضو گرفتن... دعاها همه به خاطرم هست و سوره‌های کوچک و بزرگ که در کودکی از بر کرده‌ام. امّا کلمات عربی بر ذهنم سنگینی می‌کند؛ و بر زبانم. و سخت هم، نمی‌شود به سرعت ازشان گذشت‌.‌ آن‌وقت‌ها عین وردی می‌خواندمشان و خلاص‌! ولی امروز صبح دیدم که عجب بار سنگینی می‌نهند بر پشت وجدان!!

صبح وقتی می‌گفتم «السّلام علیک ایّهـا النّبی» یک‌مرتبه تکان خوردم‌! ضریح پیش رو بود و مردم طواف می‌کردند و برای بوسدین از سر و کول هم بالا می‌رفتند...»

(جلال آل‌احمد، خسی در میقات، صفحه‌ی 32.)

 

***

 

 

2- «جلال» در مکـّه:

 

1-«چهار و نیم صبح مکّه بودیم. دیشب هشت و نیم از مدینه راه افتادیم... و من هیچ شبی چنان بیدار نبوده‌ام؛ و چنان هشیار به هیچ چی!

زیر سقف آن آسمان و آن ابدیّت، هر چه شعر که از بر داشتم خواندم و هر چه دقیق‌تر که توانستم، در خود نگریستم..تا سپیده   دمید.  و دیدم که تنها «خسی» است و به «میقات» آمده است و نه «کسی» و به «میعاد»ی. و دیدم که «وقت» ابدیّت است، یعنی اقیانوس زمان. و «میقات» در هر لحظه‌ای؛ و هر جا؛ و تنها با  خویش. چرا که «میعاد» جای دیدار توست با دیگری؛ امّا «میقات»، زمان همان دیدار است و تنها با "خویشتن"».

(جلال آل‌احمد، خسی در میقات، صفحات 91 و 92.)

 

 

 

 

2-«نهایت این بی‌خودی را در دو انتهای مسعا می‌بینی؛ که اندکی سر بالاست و باید دور بزنی و برگردی. و یمنی‌ها هر‌بار که می‌رسند جستی می‌زنند و چرخی، و سلامی به خانه، و از  نو...

 که دیدم نمی‌توانم. گریه‌ام گرفت، و  گریختم...

و دیدم چه اشتباه کرده است آن زندیق میهنه‌ای یا  بسطامی که نیامده است تا خود را زیر پای چنین جماعتی بیفکند. یا دست کم  خودخواهی خود را... حتّی طواف، چنین حالی را  نمی‌انگیزد.

 در طواف به دور خانه، دوش به دوش دیگران به یک سمت می‌روی. به دور یک چیز می‌گردی ... یعنی هدفی هست و نظمی... و  بی‌خودی را تنها در رفتار تند  تنه‌های آدمی می‌بینی؛ یا از آنچه به زبانشان می‌آید می‌شنوی. امّا در سعی،  می‌روی و بر‌می‌گردی. به همان سرگردانی که «هاجر» داشت. هدفی در کار نیست... یک حاجی در حال «سعی»، یک جفت پای دونده است یا  تند رونده؛ و یک جفت چشم بی«خود». یا از«خود» جسته؛ یا از «خود» به در رفته. و اصلاً چشم‌ها، نه چشم! بلکه وجدان‌های برهنه...

 تا امروز گمان می‌کردم فقط در چشم خورشید است که نمی‌توان نگریست. امّا امروز دیدم که به این «دریای چشم» هم نمی‌توان... که گریختم. فقط پس از دو بار رفتن و آمدن. به راحتی می‌بینی که از چه صفری، چه بی‌نهایتی را در آن جمع می‌سازی. و این، وقتی است که خوش بینی! و تازه شروع کرده‌ای؛ و گرنه می‌بینی که در مقابل چنان بی‌نهایتی، چه از صفر هم کمتری! عیناً خسی بر دریایی. نه، در دریایی از آدم. بل که ذرّه‌ی خاشاکی، و در هوا.

به صراحت بگویم ، دیدم دارم دیوانه می‌شوم. چنان هوس کرده بودم که سرم را به اوّلین ستون سیمانی بزنم و  بترکانم ... مگر  کور  باشی و «سعی» کنی!......»

(جلال آل‌احمد، خسی در میقات، صفحات 98 و 99.)

 

 

 

3-«داشتم قلم می‌زدم که دایی هوس کاغذ نوشتن کرد! خودش یک عمر  میرزا بنویسی کرده، ولی حالا دستش می‌لرزد و نمی‌تواند. الآن از کاغذش فارغ شدم. خودش خواست امضا کند. قلم را توی مشت گرفت و گذاشت روی کاغذ. عین چاقویی که در مشت می‌گیری و می‌خواهی عمودی بزنی روی میز! و به همان زحمت. و یک «محمّد» امضا کرد، به درشتی یک سکّه‌ی یک تومنی! و خطّی به دورش.

و راستی که مصیبت بود پیری و (نه نیستی، بلکه) ناتوانی. فکرش را که می‌کنم می‌بینم اصلاً حال و حوصله‌ی رسیدن به چنین سنّی را ندارم. هشتاد سال! عمر نوح است.»

(جلال آل‌احمد، خسی در میقات، صفحه‌ی 118.)

 

 

 

  4-«امروز عصر رفتم خانه‌ی خدا. به عنوان آخرین زیارت. «زیارت»؟ نه، خداحافظی. «خداحافظی»؟ آن هم با خدا؟ یا با خانه‌اش؟ وقتی کلمات را در جایشان به کار نبری همین است دیگر!.......»

(جلال آل‌احمد، خسی در میقات، صفحه‌ی 181.)

 

 

5-«این جور که می‌بینم این سفر را بیشتر به قصد کنجکاوی آمده‌ام. عین سَـری که به هر سوراخی می‌زنم! به دیدی،  نه امیدی.

 و این دفتر، نتیجه‌اش. به هر صورت این هم تجربه‌ای یا  نوعی ماجرای بسیار ساده. و هر یک از این تجربه‌ها و ماجرا‌های ساده و  بی«‌ماجرا». گرچه بسیار عادّی، مبنای نوعی بیداری... و اگر نه بیداری، دست کم یک شکّ. به این طریق دارم پلّه‌های عالم یقین را تک‌تک با فشار تجربه‌ها، زیر پا  می‌شکنم!..»

(جلال آل‌احمد، خسی در میقات، صفحه‌ی 195.)

 

 

***

 

البتّه کتاب «خسی در میقات» بیشتر از این‌ها حرف برای گفتن دارد که من فقط همین مقدار را انتخاب کردم و امیدوارم که خوب باشد. در شماره‌ی بعد، ان‌شاء‌الله به ادامه‌ی بررسی دیدگاه جلال آل‌احمد پیرامون نویسندگان ایران و جهان می‌پردازیم.

 

گردآورنده : محمّد پورمازار 16/5/90

 


برچسب‌ها: جلال آل احمد, سفرنامه حجّ, بچّه های المپیاد
[ پنجشنبه بیستم مرداد ۱۳۹۰ ] [ 19:3 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

این وبلاگ، از  همه ی  دوست‌دارانِ اندیشه های ناب "جلال‌آل‌احمد" و  نیز  همه ی  آن‌هایی که معتقد به آزاداندیشیِ سالم و  منطقی هستند، دعوت به همکاری می‌کند؛

...نیز  از صاحب‌نظرانی که به "نقد" عالمانه اعتقاد دارند.

امـّا  چرا  از  هر دری، سخنـی؟!
باید بگویم که «جلال بزرگ» از هیچ چیز در اطرافش، غافل نبود؛ و  از هیچ نکته‌ای فروگذار نکرد؛
چون که او  «درد دین و جامعه» را  با هم داشت...

ما نیز  به تبعیـّت از آن «روشنفکر جهان‌دیده»، از همه چیز  سخن خواهیم گفت...





امکانات وب
روزنامه پیشخوان در وبلاگ روزنامه آمار خصوصی آمار

جاوا اسكریپت

قفل صفحه