انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد مردی که در میقات، خسی شد؛ و در ادبیّات، کسی؛... همو که "جلال آل قلم" بود
| ||
داستان عاشقانه چقدر زود دیر میشود...
خانمم همیشه میگفت "دوستت دارم." من هم گذرا میگفتم "منم همینطور عزیزم...!" از همان حرفایی که مردها از زنها میشنوند و قدرش را نمیدانند...! همیشه شیطنت داشت؛ ابراز علاقه اش هم که نگو... آنقدر قربانصدقهام میرفت که گاهی با خودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است..؟
یک شب کلافه بود، یا دلش میخواست حرف بزند.. میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیکردم مفصّل صحبت کنم!
اون شب من برای فرار از حرف گفتم: میبینی ک وقت ندارم، من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست امّا همیشه بدموقع مانند کنه بهم میچسبی! گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیّت نمیشدی! این را که گفت از کوره در رفتم، گفتم خداکنه تا صبح نباشی...!!!!! (بی اختیار این حرف را زدم..) این را که گفتم خشکش زد؛ برق نگاهش یک آن خاموش شد؛ به مدّت سی ثانیه به من خیره شد... و بعد رفت به اتاق خواب؛ و در را بست...
بعد ازاینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رها بود و چهرهاش با شبهای قبل فرق داشت. در آغوشش گرفتم؛ افتخار کردم که زیباترین زن دنیا را دارم... لبخند بیروحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود، اصلاً بیدار نشدم... ...
از آن شب، پنج سال میگذرد... و من حتّی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سؤال ذهنم را میخورد که حتّی پاسخ یک سؤال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیّت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد؛ دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود! از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق میآمدم از دیدنش، امّا در ظاهر، نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، امّا طبق معمول وقتش را نداشتم ...
بعدها کارهایم روبراه شد. حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من امّا... آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت...
یه روز بعد مرگ همسرم، داشتم دنبال چیزی میگشتم، کشوی کنار تخت را باز کردم. یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم. جواب آزمایشش بود. نامه را که خواندنم، تمام دنیا روی سرم آوار شد! خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی ،چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آن شب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد...
حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم؛ امّا او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد... حالا فهميدم ، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش میایستد...
+ بايد بیشتر مواظب حرفها بود؛ گاهی خیلی زود دیر میشود..
گردآوری: سعید جرّاحی 23/10/95
موضوعات مرتبط: داستان، روانشناسی، خانوادگی برچسبها: عاشقانه ها [ جمعه بیست و چهارم دی ۱۳۹۵ ] [ 10:56 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |