انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد
مردی  که در میقات، خسی شد؛ و  در ادبیّات، کسی؛...  همو   که "جلال آل قلم" بود
پيوندهای روزانه

واقعاً تمسخرِ چی؟!

.

این چند روز، در خیلی از شهرهای ایران، «نماز باران» خوانده شد.

در زمان خودِ حضرت پیامبر(ص) و نیز امامان معصوم(ع) هم این سنّت بر پا بود.

👈 نماز بارانی که امام رضا(ع) در ایران خواندند، در تاریخ ثبت شده.

ولی یه عدّه‌ای جاهل که خودشونو اهل دانش می‌دونند، شروع کردند به تمسخر و استهزای روحانیون و مساجد؛ آن‌هم برای تمسخر جمهوری اسلامی!!... و این کار را خرافات دانستند و این‌که کشورهای دیگر کجا و ما کجا!

تا این‌که دیروز اعلام شد در عربستان و قطر و ترکیّه و خیلی از کشورهای دیگه هم مردم دارن «نماز باران» می‌خوانند...

...

+ هیچ‌وقت با حکم خدا و دین خدا شوخی نکنید!

= چوبشو می‌خورید محکم!

...


موضوعات مرتبط: دینی
برچسب‌ها: کینه به اسلام, تک گویی
[ جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴ ] [ 11:23 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

حیای یک نوجوان

* این پست را بذارید به حساب روز دانش‌آموز:

صبح‌ها -هر روز- برنامۀ پیاده‌روی دارم. در حدّ 15 دقیقه. گاهی هنوز هوا تاریکه، گاهی هم کمی دیرتر.

چند روز پیش، حدود ساعت 7 صبح، از کنار بلوار قدم می‌زدم که آقاپسری نوجوان، نگاهم را جلب کرد. پسری که از لباس فرمش مشخّص بود که دانش‌آموز دبیرستانی است و احتمالاً کلاس یازدهم یا دوازدهم.

ایشون کنار صندلی (بیرون از محیط داخلی ایستگاه اتوبوس) ایستاده بود. حدود 10 دقیقه‌ای (که رفتم و برگشتم) دیدم که هنوز روی پا ایستاده و نرفته روی صندلی ایستگاه بنشیند. نقطۀ جالب موضوع این بود که متوجّه شدم به خاطر اینکه یه خانم روی صندلی اتوبوس، تنها نشسته، ایشون ترجیح داده بود که بایستد.

+ حیا و نجابت این نوجوان را وقتی کسی مثل من تحسین می‌کنه، دیگه ببینید خـدا چه نگاهی بهش داره...

...


موضوعات مرتبط: اجتماعی
برچسب‌ها: تک گویی
[ چهارشنبه چهاردهم آبان ۱۴۰۴ ] [ 20:33 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

جایی که به آن تعلّق نداری!

1- یادش بخیر!... یه زمانی روزنامه و مجلّه، برای خودش کلاس داشت!... اون‌روزها هر روزنامه‌ای، صاحب سبک و سلیقه و حزب و بروبیا بود. از وقتی فضای مجازی اومد، نشریّات هم به محاق رفتند!

2- امروز ...


موضوعات مرتبط: فرهنگی، اجتماعی
برچسب‌ها: فتنه, تک گویی, خاطره
ادامه مطلب
[ پنجشنبه هشتم آبان ۱۴۰۴ ] [ 20:3 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

رسانه‌ها و مراسم یک عروسی!

+ فیلم

.

1- ضریب‌دادن یعنی دو یا سه یا چند برابر کردن.

2- این روزها از مراسم عروسی دختر فلان شخصیّت صحبت می‌کنند که «چرا چنین»؟!

منظورشان از «چنین» چیست؟ لاکچری بودن آیا؟ و یا عکس‌های خصوصی مراسم؟! این سؤالی است که این چند روز ازم می‌پرسند.

= از آن‌جا که بنده آن‌جا نبودم و ندیدم و فقط شنیدم، و از آن‌جا که فاصلۀ بین شنیدن و دیدن، و نیز کفر و ایمان، فقط 4 انگشت است، بنابراین نظری ندارم و قضاوتی نمی‌کنم.

3- فقط این را می‌دانم که این ماجرا مربوط به یک‌سال و نیم قبل بوده، نه الان!

4- شاید وضع مالی داماد خوب بوده، و خودش خواسته مراسم اعیانی بگیره. پس لاکچری‌بودن هیچ ربطی به "پدرزن" ندارد!

5- ... و اگر منظورشان عکس‌های خصوصی عروس و داماد و قدم‌زدن با لباس عروسی بوده، باید بگم وقتی در کلاس و مدرسه، یعنی فرهنگی‌ترین مکان در جامعه، هیچ ادب و شرم و حیایی رعایت نمیشه، توقّع ندارید که در یک مراسم عروسی، مثلا عکسی بیرون نیاید؟

6- الباقی را هم بذارید به حساب همان ضریـب‌دادنِ مافیای رسانه از طرف همان‌ها که در «ترور جسمی» موفّق نبودند، و به «ترور شخصیّت» روی آورده‌اند و ماجرای یک‌سال‌ونیم قبل را بزرگ‌نمایی کردند...!

...

.

👇 دانلود👇

فیلم تحلیل این ماجرا

.


موضوعات مرتبط: فرهنگی، اجتماعی
برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی, رسانه, ازدواج
[ چهارشنبه سی ام مهر ۱۴۰۴ ] [ 16:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

امسال و دانش‌آموزانم...

.

-خیلی خوبه که معلّم باشی و کلاس‌هایی داشته باشی، که جنبه داشته باشند، و بشه خیلی راحت حرف‌هایی بزنی که نیازِ خودشونه... نیازِ یک جوان و نوجوان امروزی...
حرف‌هایی که شاید کمتر جایی بشنوند و کمتر باور کنن که معلّم‌شون این‌قدر باهاشون راحته.

-متأسّفانه سیستم آموزشی الآن، فقط به درس و امتحان و کلاس و تست و کنکور و نتیجه‌گرایی چسبیده؛ و بی‌خیالِ "پرورش"!

-نوجوان و جوان چرا باید برخی نیازهای فکری‌اش را از فضای مجازی بگیرد؟ چرا باید ذهنیّتش با دیگرانی که غریبه هستند شکل بگیرد؟

-خانواده‌ها هم که اکثراً مرزبندی گفتاری با فرزندانشون دارند و روشون نمیشه همه‌چی را بهشون بگن!

-معلّم‌های ریاضی و فیزیک و شیمی و هندسه و دیگران هم که پیش نمیاد که چیزی بگن یا نمیگن!

می‌ماند معلّم ادبیّات!...

مخصوصاً موقع تدریس که بعضی جاها لازمه که حتماً توضیحاتی خارج از درس و کلاس برای عزیزانم بدم.

+ خیلی خوبه که معلّم باشی و کلاس‌هایی داشته باشی، که جنبه داشته باشند، و بشه خیلی راحت حرف‌هایی بزنی که نیازِ خودشونه.

+ خداروشکر که امسال چندتاشو دارم...

...

سعید جرّاحی / دبیر ادبیّات

1404/7/11

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی
[ جمعه یازدهم مهر ۱۴۰۴ ] [ 7:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بوسۀ ماهِ مِهر

.

امسال هم شروع شد؛ مهرماه 1404؛ مثل همیشه یهویی!

در تمام این سال‌ها، خدا را شاکرم که هر سال در اوّل مهرماه، در کلاس درس حاضر بودم؛ غیر از مِهرِ سال 84 و 94 که نشد که بشود!

ابتدای هر سال، بستنِ عهدی؛... و آخرِ سال نیز واکاویِ آن عهد؛ که آیا وفا شد؟

... عهدی که سال قبل بسته شد، خداروشکر که وفای به عهد شد.
امسال نیز هم...

۴۰۴/۶/۳۱

پ.ن - 2) سعدی در مورد "بهار" این مصرع را داره که "بامدادان که تفاوت نکند لیل و نهار..." یعنی ساعات شب و روز در نوروز و اوّل بهار، کوتاه و بلند نیست و یکسان است.

+ خواستم بگم امروزم که اوّل "پاییز" است نیز "بامدادانش تفاوت نکند لیل و نهار..."

+ شروعِ پاییز و "عید مِهر" مبارک‌تون باشه... 🌺

۴۰۴/۷/۱

.

.

👇👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی
[ دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 20:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

شروع تعطیلات تابستانی از امروز!

.

تعطیلات تابستانی ما از امروز شروع شد!
میشه گفت تقریباً همۀ تابستان را یا کلاس بودم، یا برگۀ امتحان تصحیح می‌کردم، یا کارگاه‌های داستان‌نویسی و نویسندگی داشتم... تا همین دیروز که امتحانات تجدیدی شهریور را گرفتیم و تمام.

از الان تا اوّل مهرماه، پنج روز وقت دارم و کلّی برنامه!... قراره به کدام‌شان می‌رسم؟ هیچ‌کدام‌شان!

پارسال و دو سال قبلش، کمتر کلاس تابستانه گرفتم و کلّی وقت اضافه داشتم.
تابستان سال 401 و 402 و 403 سه تا از کتاب‌ها را تکمیل کردم و به چاپ اوّل یا دوّم‌شون رسیدند؛

ولی امسال، آن‌قدر درگیر کار بودم که فقط 10 درصد از جلد دوّم کتاب "میوۀ ممنوعه" را فرصت کردم جلوتر ببرم! (از 50 با 60 درصد).

درگیری‌های امسال، شاید از نظر مالی و درآمدی، چیزکی آورده باشه برام، ولی احساس ضرر و مغبون‌بودن دارم!!

+ این‌ها را نوشتم که هم خودم کارنامهٔ خودم را یادم بماند، هم این‌که بگویم دنیا و جلوه‌های دنیا هم همین است‌؛ ظاهراً چیزکی می‌دهد و در اصل مغبون رهایت می‌کند...!

...

.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی
[ چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 6:3 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بعضی روزها مثل آهن‌رباست...!

مثل 20 شهریور!

مثل آهن‌ربایی که براده‌های آهن را از اطراف خودش جذب می‌کنه، بعضی روزها، همۀ اتّفاقات در هفته یا ماه یا فصل را یک‌جا جمع می‌کند در همان روز... و به رُخت می‌کشد...! آن‌هم نه یک سال، که چند سال... 77 سال...!
مثل 20 شهریور؛ امسال و هر سال!... همۀ مناسبت‌هایی که قرار بود قبل و بعد اتّفاق بیفتد، همگی جمع شد در 20 شهریور...

شاید 2 یا 3 برابر قوی‌تر از 20 شهریور پارسال...

نوشتم تا بماند.


برچسب‌ها: تک گویی
[ پنجشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 23:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ماجرای مغازۀ همسایۀ ما!

.

نزدیک خونۀ ما، جدیداً یه مغازه افتتاح شده، برای فروش سبزیجات آماده و محصولات خانگی.

این‌جور مغازه‌های تازه‌کار، با سرمایۀ اندک خودشون و احتمالاً وام سنگینی که گرفته‌اند، باید کلّی قسط بدهند. معتقدم پس باید از این مغازه‌ها حمایت کرد.

دیشب رفتم این مغازه. یک زن و شوهر جوان به عنوان فروشنده، و مغازه‌ای با قفسه‌های ابتدایی و برچسب‌هایی که روی هر محصول چسبانده‌اند.

نمی‌دونستم چی بگیرم! چون فقط می‌خواستم خرید کرده باشم! دو سه تا محصول را پرسیدم، نداشتند. ازشون یک بسته نعنا خشک خریدم و یک بطری سرکۀ خانگی. خواستم سبزی خورشتی قرمه‌سبزی هم بگیرم که زن‌وشوهر نیمساعتی این‌طرف و آن‌طرف یخچال را گشتند و آخرش گفتند تمام شده!! و گفتند فردا میاریم!

محصولات خریداری‌شده را آوردم خونه.

اوّل درِ شیشۀ سرکه را باز کردم؛ دیدم آبغوره است!
بستۀ نعنا خشک را هم باز کردم؛ دیدم شوید خشک بهم داده!

+ فقط خوب شد که سبزی قرمه‌سبزی تمام شده بود! وگرنه امشب باید کوکو سبزی درست می‌کردم!!

😂


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره, طنز
[ یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 11:2 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

زلزله‌ای به نام همسایه‌های خوب...!

.

اگر خواستید خونه بخرید، یا خونۀ جدیدی اجاره کنید، حتماً از موقعیّت همسایه‌ها و اخلاق خودشون و بچّه‌هاشون پرس‌وجو کنید.

اینجا همسایه‌های ما، مخصوصاً بچّه‌هاشون آن‌قدر خوب و ساکت و آرام هستند که حاضرم همه‌شونو یکجا هدیه بدم به هر کسی که می‌خواد هر روز زلزله را تجربه کنه...!

+ اگر یکجا ببرید، اِشانتیون هم میدم!

یعنی پدرومادراشونم روش! مجّانی...! 😂

.


برچسب‌ها: تک گویی, طنز
[ پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 17:45 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ماجرای این دو نفر

.

1) یه آقایی حدود 60 ساله، هر شب، موقع اذان میاد مسجد و گوشه‌ای میشینه و مشغول گوشی موبایلش میشه. مردم هم دارن نماز میخونن. نمازشون که تموم میشه، یکی یکی میرن خونه‌هاشون. این آقا هم بدون اینکه نمازی یا ذکری بخونه، بلند میشه و میره خونه! هر شب همین ماجرا!

آقایی حدود 60 ساله.
.

2) امشب یه آقاپسر حدوداً 10 ساله دیدم که اومده بود مسجد و چون به نماز اوّل نرسیده بود، بینِ دو نماز داشت نماز اوّل خودش را می‌خوند که به نماز جماعت دوّم برسه. یک‌لحظه نگاهم افتاد بهش؛ به قدری تمرکز کرده بود و کلمات را دقیق و متین قرائت می‌کرد و نمازش را باحال می‌خوند که مات و محوِ تماشای او شدم...

راستش وقتی با نماز خودم مقایسه کردم، دیدم باید نمازمو دوباره از اوّل بخونم!

فقط 10 سالش بود...

.

.

.

👇👇👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ جمعه هفتم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 19:19 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

عجیب‌ترین سفر

تاریخ روزها، به طرز عجیبی با آدم حرف می‌زنند...

چه اعتقاد داشته باشیم و چه نداشته باشیم. نه تلقین است، نه خراقات. این‌ها در طالع‌بینی انسان‌ها ثبت شده است...

سوّم شهریور 402 مجاور حرم.

سوّم شهریور 403 به خیالِ مقبولیّت و استجابت!

سوّم شهریور 404 امّا... "به طواف کعبه رفتم، به حرم رَهَم ندادند!" 😭

+ دیروز به طرز عجیبی، قطارها نیز کم‌رنگ شده بودند...!

.

(نوشتم تا بماند... برای تلنگر...!)

...


برچسب‌ها: دلنوشته, تک گویی, سفرنامه
[ سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 4:7 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

معرّفی و تمجید از

این کتاب رمان جذّاب

اِحضاریـّه

.

تا حالا از کمتر کتابی تعریف کردم.
این‌جا و در این وبلاگ انجمن ادبی، تا حالا معرّفی کتاب خیلی داشتیم؛ ولی تعریف از کتاب نه.
کتاب آنقدر باید امتیاز داشته باشد که قابل تعریف و تمجید باشد؛ و حتّی تعریف از نویسنده‌اش.

2- هفتۀ قبل دربارۀ کتاب مستطاب «احضاریّه» نوشتم و آن را معرّفی کردم.
امروز چند کلمه‌ای در باب تمجید از آن می‌نویسم:
- این کتاب را می‌تونم یکی از عاشقانه‌ترین رمان‌های پاکی که تا حالا در ایران نوشته شده بدونم.
نویسندۀ فرهیختۀ کتاب (آقای علی مؤذّنی) موضوع کتاب را در دو تاریخ جداگانه و کاملاً متفاوت نوشته و از میان آن، عشق خواهروبرادر را در این دو تاریخ به خوبی هر چه تمام‌تر نشان داده. عاطفۀ بین قهرمان داستان، و عشق میان حضرت امام حسین(ع) و حضرت زینب(س).
- ماجرای داستان از حالت رئالیسم محض، گاهی به سمت سوررئالیسم هم پیش ‌می‌رود؛ به طوری که خواننده را در برخی فرازهای داستان، در یک خلسۀ ملیح قرار می‌دهد...
علاوه بر این‌ها، سرعت بالای روایت و جمله‌بندی داستان، فرصتی برای خستگی خواننده نمی‌گذارد.
- جریان سیّال ذهن در برخی مواقع در حدّ عالی است...
- این کتاب، علاوه بر روایت داستان اصلی، به واکاوی نقاط پنهان تاریخ در صدر اسلام می‌پردازد که در کمتر کتابی دیده می‌شود.
- انتخاب دقیق‌ترین کلمات و عبارات برای بیان احساسات، شاید یکی از نقاط برجستۀ این کتاب و نویسندۀ عالی‌مقامش باشد؛ بیانِ احساساتِ هم نویسنده و هم قهرمانان داستان...
- بیان ظریف‌ترین عبارات برای ظریف‌ترین حقایق.
- شاید یکی از روان‌شناسانه‌ترین کتاب‌های داستان که روان‌شناسی خانوادگی را به بهترین وجه ممکن بیان کرده.
- در مجموع، این کتاب رمان جذّاب، روایت غیرِ تکراری از تاریخ 61 سالۀ صدر اسلام را نشان می‌دهد و در کنارش آن را مرتبط می‌کند به ماجراهای امروز قهرمان داستان؛ که همین پَرش‌های تاریخی از معاصر به اعماق تاریخ، و از عمق تاریخ به دوران معاصر، و از همه مهم‌تر واکاویِ علّت و معلول‌های تاریخی دربارۀ آن‌چه که تا حالا ندیده و نشنیده و نخوانده بودیم، باعث شده که این داستان را با بقیۀ داستان‌های مشابه خودش متفاوت و متمایز کند...
.
دیروز خودم این کتاب را تمام کردم و کاش تمام نمی‎‌شد و ادامه داشت...!
حیفم اومد این شاهکار رمان تاریخی-معاصر را با عزیزانِ مخاطب وبلاگ، به اشتراک نذارم؛ چه آن‌هایی که سعادت سفر کربلا را داشته‌اند، و چه آن‌هایی که جا مانده‌اند...

+ لذّت خوانش این رمان بی‌نظیر، گوارای وجود خوانندگانش...

.

سعید جرّاحی 1404/5/18

.


موضوعات مرتبط: داستان، خانوادگی، تاریخی
برچسب‌ها: امام حسین, سفرنامه, تک گویی, کتاب
[ یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ 7:28 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

معرّفی یک کتاب رمان زیارتی

مخصوص این روزها

.

دیروز رفته بودم کتابخانه وزیری، یکی از معتبرترین کتاب‌خانه‌های ایران.

دنبال یک کتاب خاصّی بودم؛ نیافتم. داشتم از مخزن، کتاب‌ها را نگاه می‌کردم که نگاهم به این کتاب افتاد. "احضاریّه" از علی مؤذّنی؛ یک نویسندۀ پرکار و محبوب.

سریعا برداشتمش. از همان دیروز که رسیدم منزل، شروع کردم به خواندن. یکی از بهترین رمان‌هایی که دربارۀ زیارت و انگیزۀ زیارت دیده‌ام؛ زیبا، خوش‌خوان، روان، آموزنده، انگیزه‌دهنده...

+ توصیه می‌کنم و سفارش مؤکّد که اگر قصد سفر زیارتی -هر زیارتی- دارید، حتماً قبلش این کتاب رمان جذّاب را مطالعه کنید.

✅️ خودتون تأثیرش را خواهید دید...

سعید جرّاحی 9/5/404

.


موضوعات مرتبط: دینی
برچسب‌ها: کتاب, تک گویی
[ پنجشنبه نهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ 8:13 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

تیرماه 404 هم تمام شد.

تیرماه تمام شد؛ ناگهان تمام شد! 30 روز و 12 ساعت اوّلش، حدود 312 روز طول کشید ولی خداروشکر 12 ساعت آخرش فقط 12 روز طول کشید!

امسال بوی تیرماه بیشتر از هر سال دیگر بود! و عجیب اینکه در اواسط ماه، ناگهان بوی تیرماه 18 سالگی به مشام می‌رسید! فردایش بوی تیرماه 30 سالگی و دوباره تیرماه 15 سالگی و آن صدای "کوکوکو"یی که موقع امتحانات خرداد شنیده می‌شد! و مصیبت آنجا بود که وقتی همۀ بوها تمام می‌شدند و آرام می‌گرفتند، تازه بوی تیرماه 77 سالگی به بقیۀ بوها همراه می‌شد برای ضربۀ نهایی؛ مثل غربت 29 تیرماه...!
تیرماه امسال، شلوغ‌ترین تیرماه بود؛ شاید کودکانه‌ترین تیرماه... ولی بوها در شلوغ‌ترین جمع‌ها هم راه خودشونو پیدا می‌کنند و به مشام می‌رسند و تخریب می‌کنند...!

امسال این را فهمیدم که اگر چیزی در جای خودش نیست، لازم است که نباشد...!
مهم نیست؛ مهم این است که "تیرماه تمام شد!"

(نوشتم تا بماند.)


برچسب‌ها: تک گویی, تیرماه
[ سه شنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۴ ] [ 23:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بسیار سفر باید...

.

این یک هفته، یک سفر خوب و متفاوت داشتم؛ به چند استان.
سفر، بهترین وسیله برای کسبِ تجربه است.

دیشب در جادّه، هنگام برگشت از سفر طولانی حدود 2500 کیلومتری، داشتم به این فکر می‌کردم که:

انسان وقتی از سفر برمی‌گردد، شاید احساسِ خستگیِ جسمی کند و نیاز به استراحت داشته باشد،
امّا گاهی آن‌قدر در منزل استراحت می‌کند که نیاز به خستگیِ سفر دارد برای استراحت...!

"بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی..."

...


برچسب‌ها: تک گویی, سفرنامه
[ چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴ ] [ 18:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خیانت از این نوع!

.

این چند روز، دو تا ماجرای نسبتاً عجیب برایم پیش آمد که برمی‌گردد به پول‌پرستی و خدانـپرستیِ(!) و خیانتِ آن اشخاص!

(یکی را الآن می‌نویسم و دوّمی را چند روز دیگر.)

1- دو عبارت «متعهّد» و «متخصّص»، کلماتی هستند که حدود 45 سال پیش، چالش‌هایی را در بین خیلی‌ها ایجاد کرد. عدّه‌ای می‌گفتند برای ادارۀ هر جایی باید «تخصّص» داشت و عدّه‌ای می‌گفتند اگر «تعهّد» نباشد، تخصّصِ خالی باعث دزدی و خیانت می‌شود؛ و این عدّه درست می‌گفتند...
.
2- تاکنون با ناشران مختلفی کار کردم، بابت چاپ کتاب؛ چه در یزد، چه تهران و چه شهرهای دیگر.
کتاب‌های «میوۀ ممنوعه و سرباز فراری» در کمترین زمان ممکن به چاپ دوّم رسیدند. به‌خاطر بعضی مسائل، ترجیح دادم که برای چاپ دوّم، ناشر کتاب را عوض کنم. همۀ امتیاز چاپ به ناشر جدید منتقل شد و انتشارات قبلی هیچ حقّ و حقوقی در انتشار کتاب نداشت.

3- نمایشگاه کتاب برگزار شد و به ناگاه متوجّه شدم که ناشر قبلی هم -بدون اجازۀ نویسنده و ناشر جدید- کتاب را چاپ کرده و در نمایشگاه به فروش گذاشته! این را خودم در سایت نمایشگاه دیدم و چند نفر از دوستان و عزیزان نیز بهِم پیام دادند که کتاب‌ها را از نمایشگاه خریدند، بدون که بنده یا ناشر جدید اطّلاعی داشته باشیم!

4- با ناشر قبلی تماس گرفتم و علّت این تخلّف را پرسیدم. اوّلش منکر شد! امّا وقتی مستندات را ارائه کردم، اعتراف کرد! فهمیدم که ظاهراً حیفش آمده که این کتاب را در رزومۀ خودش نداشته باشد!

5- دو سال پیش وقتی به دفتر همین ناشر رفتم برای قرارداد چاپ کتاب، رئیس و معاون و منشی و کارمندان انتشارات، به مسؤولان و همۀ دست‌اندرکاران مملکت فحّاشی می‌کردند که همه‌شون دزد هستند!!!

6- افرادی مثل همین ناشر اوّل، نه «تخصّص» داشتند و نه «تعهّد»!
...

* 7- برای هر کاری، به دنبال «متعهّدِ متخصّص» بروید...!

سعید جرّاحی 404/3/9

.

.

.

.

👇👇👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: کتاب, تک گویی, خیانت
[ جمعه نهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ 7:46 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

تجربۀ بازدید از نمایشگاه+ تصاویر

.

تقریباً هر سال از طرف انجمن ادبی جلال آل احمد، تعدادی از دوستان قدیم و جدید را به نمایشگاه کتاب تهران می‌بردیم.
امسال امّا نشد و نرفتیم.
یک علّتش اینکه درگیر انتقالات بودم.

علّت اصلیش شاید تجربۀ بدِ سفرِ پارسال بود.
پارسال یکی از بدترین سفرهایی بود که داشتیم. بعضی از دوستانی که همراه ما بودند، به فکر همه چی بودند جز کتاب و نمایشگاه کتاب!
شاید از سال بعد، فقط عاشقان کتاب و کتاب‌خوانی را به این فیض برسانیم.

.

+ دو سال پیش امّا تجربۀ خوب و خوشایندی بود...👇

.

👇👇

++ لینک تصاویر نمایشگاه 2 سال پیش

.

.


برچسب‌ها: کتاب, تک گویی
[ سه شنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ 5:3 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

اسباب‌کشی

و اثاث‌کشی این‌جا با آن‌جا...!

.

اسباب‌کشی منزل، با وجود همه سختی‌هایش، گرفتاری‌هایش، خستگی‌ها و معطّلی‌هایش امّا یک حُسن دارد و آن اینکه انسان دل نمی‌بندد...

سه سال پیش هم وقتی نقل مکان می‌کردیم، همین احساس بود و الان بیشتر... انسان موقع اسباب‌کشی می‌آموزد که دل نبندد؛ که رها باشد؛ که رها کند؛ که وابسته نباشد و خود را آمادۀ اسباب‌کشی اصلی کند از این دنیا به آن دنیا...

یاد می‌گیری که سبک‌بال باشی؛ چون اگر اطراف خودت را شلوغ کنی، سنگین‌تر و کُندتر حرکت می‌کنی؛ و اینکه اگر در این مدّتی که در اینجا (منزل یا دنیا) ساکن بودی، روزی چند بار گردگیری کردی؟ هر روزی که از نظافت و پاکی کم گذاشتی، روز آخر بیشتر باید اذیّت بشی تا خانۀ را پاک کنی و تحویل صاحبخانه بدهی...! چه خانهء مسکن، چه خانهء جسم.

می‌آموزی که هیچ جا، هیچ منزلی ماندنی نیست؛ و اگر تدبیر داشته باشی، منزل جدید حتماً بهتر خواهد بود...

یاد می‌گیری که روز آخر، موقع رفتن، باید حلّالیّت بطلبی و آیا حلال بکنند یا نکنند! و شاید روزِ آخر حتّی فرصت توبه نداشته باشی و "ناگهان بانگ برآمد که خواجه رفت!"

+ زندگی‌تون سرشار از تدبیرِ آینده...!

سعید جرّاحی 404/2/26

.


برچسب‌ها: تک گویی
[ پنجشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ 23:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

وسطِ جنگلِ کویر.‌..!!

.

۱. وسط کویر و کنار ساحل شمال نشسته بودند.

... و هر دو تشنه.

تشنگی کویر امّا کجا و تشنگی ساحل کجا!

بنوشد یا ننوشد؟ چیست فرمان شما؟

منتظر ماند و توجّهی نشد.

تشنه بود و خسته !... شاید آغاز شمارش معکوس!

.

۲. عذر تقصیر از مخاطبان محترم بابت کم‌کاری.

همین یکی-دو روز قراری و سکونی و دوباره ادامه...

.


برچسب‌ها: دلنوشته, تک گویی
[ سه شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ 0:46 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

تصویری از یک هدیه

.

1- ... اگر نـگویم استثنایی، امّا از معدود آدم‌هایی هستم که از کادو گرفتن خوشحال نمیشم! سپاس ویژه و دست مریزاد به همۀ عزیزانی که زحمت کشیدند و می‌کشند و هرگز قصد سبک‌شمردن احساس‌شان را ندارم؛ ولی اگر کسی اینجا را نمی‌خواند، حتّی این را هم بگویم که گاهی به خاطر کادو گرفتن، عصبانی هم می‌شوم!
+ هست و نمی‌شود کاری کرد!

2- جدای از کادوهای این چند روز، امروز این عکس برایم ارسال شد و قرار است که اصلِ کتاب هم به دستم برسد؛ یکی از همکارانِ پیش‌کِسوت، جدیداً کتاب‌شون چاپ شده و گفتند که کتاب «اومانیسم در فلسفه» یکی از منابع و مآخذ کتاب ایشان بوده است.

+ خوشحالیِ دیدنِ این عکس در سال 1404، کمتر از شنیدن خبرِ چاپ کتاب در سال 1389 برایم نبود...
خداروشکر...
...

سعید جرّاحی 13/2/1404

.

کتاب هم به دستم رسید.

.


موضوعات مرتبط: فلسفه
برچسب‌ها: کتاب, تک گویی
[ شنبه سیزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ 21:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

معلّم عزیزم...

.

این روزها بیشتر از همیشه به یاد معلّم‌ها و اساتید قدیم خودم هستم.

چه آن‌ها که سخت گرفتند و چه آن‌هایی که سهل.

هر کدام‌شان به نوعی در زندگی‌ام تأثیرگذار بودند و مسیر را برایم صاف کردند یا راهنما بودند.

سپاس از همۀ آن‌ها...

و سپاس ویژه از «حضرت استادم» که هر چه دارم از درس‌هایی بود که از ایشان آموختم؛ در لحظه به لحظۀ کلاس و زندگی.

+ خدایشان محفوظ دارد و فیض‌شان مستدام...

سعید جرّاحی- روز معلّم 1404

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی
[ پنجشنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ 15:50 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

آدم عجیبی بود... واقعاً می‌ترسید...

.

یه آقایی را می‌شناختم، آدم عجیبی بود. سنّش حدوداً بالا بود و بازنشستۀ ادارۀ راه و ترابری استان.

ظاهرِ مؤمن و موجّهی نـداشت؛ امّا گاهی پایِ سخنرانی‌های مذهبی می‌نشست.

خودش می‌گفت زیاد مقیّد به نماز نیستم. می‌خونم ولی منظّم نیست. امّا فقط سالی یک شبانه‌روز کاملاً منظّم و سرِ وقت می‌خونم...!

می‌پرسیدم چرا؟

می‌گفت که امام صادق گفته "شفاعت ما ائمّه به کسانی که نماز را سبک می‌شمارند نمی‌رسد!"

اون یک روزی که نماز را کامل و منظّم می‌خوند، همین روز شهادت امام صادق(ع) بود.

آدم عجیبی بود...! راست می‌گفت... واقعاً می‌ترسید...

+ خوشا به سعادتش...

.


موضوعات مرتبط: دینی
برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ پنجشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ 6:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

کتاب روان‌شناسی نوجوان

.

هفته‌ای که گذشت، تایپ و ویرایش کتاب "روان‌شناسی نوجوان" خداروشکر به پایان رسید و فرستادم برای انتشارات.

نوشتنِ این کتاب را خیلی وقته شروع کردم، ولی هر باری بنا به دلایلی متوقّف می‌شد و خوشبختانه ایّام نوروز 1404 فراغتی پیش آمد و نشستم به تکمیلش... و سه روز پیش کامل شد.

کتاب دارای 40 فصل (اصلی و فرعی) است و 3 فصل آن را احتمال میدم دچار سانسورهایی بشود! تا قبل از آمدنِ مجوّز، فعلاً موضوع این 3 فصل را نمیگم.

لابه‌لای مباحث روان‌شناسی، مطالب و اشعاری هم آمده که نشان می‌دهد یک معلّم ادبیّات که روان‌شناسی خونده، این کتاب را نوشته...!

+ منتظر مجوّز هستم و سپس چشم‌به‌راهِ انتشارات؛ به امید خدا.

سعید جرّاحی 29/1/404

.


موضوعات مرتبط: روانشناسی، روان‌شناسی نوجوان
برچسب‌ها: کتاب, تک گویی
[ جمعه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۴ ] [ 10:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

تعطیلات را چه کردیم؟

.

شمارش معکوس برای پایان تعطیلات شروع شده.

انگار همین دیروز بود که گفتم داریم وارد تعطیلات میشیم؛ و الآن فقط سه روز دیگه تعطیل هستیم!

قبل از تعطیلات به عزیزان دانش‌آموز توصیه کرده بودم که کتاب بخونند.

امّا برای اینکه فقط توصیه‌کننده نباشم، خودم نیز مشغول بودم. در این چند روز، حدود هفت تا کتاب خوندم. ضمن اینکه در کنارش کتاب روان‌شناسی خودم را که مدّت‌ها قبل شروع کرده بودم، ادامه دادم و الآن حدود 90 درصد آن تمام شده و امیدوارم تا یکی-دو ماه آینده به چاپ برسد.

+ خوشحالم که تعطیلاتم را به بطالت نگذراندم و الآن چیزی برایم مانده... امیدوارم شما نیز بهتر از من باشید...

سعید جرّاحی 12/1/404

.


برچسب‌ها: کتاب, تک گویی
[ سه شنبه دوازدهم فروردین ۱۴۰۴ ] [ 20:35 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

کلاس دختران و پسران نسل امروز!

.

- آخرین روز کلاس‌ها (22اسفند) در یکی از مدارس دخترانه کلاس داشتم.
زنگ تفریح که در دفتر نشسته بودیم، خانم مدیر و معاون مدرسه داشتند از برخی دانش‌آموزان دختر می‌نالیدند! از اخلاق‌شون، از رفتارشون، از برخی حرکات و افکارشون...!

راست می‌گفتند!... ساعت قبل، کلاس دهم بودم و ساعت بعدش کلاس دوازدهم. هر کدام‌شان به شکلی...!

+ بیشتر از این توضیح نمیدم!... فقط یک جمله اشاره کنم که شاید حدود 20 سال پیش می‌گفتم بیچاره دانش‌آموزان دختر که گیرِ این پسرهای خطرناک می‌افتند!

ولی امروز چیزهایی در کلاس دیدم و شنیدم که گفتم "بیچاره پسرها"...!😉

+ یه چیزای دیگه هم دیدم که در پست‌های آینده خواهم گفت...

.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, تک گویی
[ شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۳ ] [ 10:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

همیشه این اواخر اسفند...

.

1- کلاس‌های امسال، زودتر از هر سال تمام شد.
برای اوّلین بار 22 اسفند، آخرین روز بود. امسال سال کبیسه است و 30 روزه.
آن طرف نیز سه روز بعد از سیزده به‌در؛ یعنی 16 فروردین.
بنابراین میشه 22 روز تعطیلی!

خیلی میشه کار کرد؛ کارهای زیادی میشه کرد...
خودم یه برنامۀ فشرده و متنوّع برای خودم گذاشتم که حدّاکثر استفاده و لذّت را از این تعطیلات ببرم.
+ شما هم یه برنامه‌ریزی کوچولو بکنید... ارزشش را دارد...
.
2- قرار همیشۀ ما اواخر اسفندمون فراموش نشود:
قبل از ورود به سال جدید، یکی از معایب خودمون را کنار بگذاریم:
«پاک شو اوّل و پس دیده بر آن پاک انداز...»
.
+ اواخر اسفند مبارک! 🌹🌸

...


برچسب‌ها: تک گویی
[ شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۳ ] [ 10:0 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ماه مبارک هم آمد... قدمش مبارک...

.

هر سال، در پایان ماه مبارک،

دعا می‌کنیم زنده باشیم تا رمضان سال آینده.

.

حالا دعا کردیم یا نکردیم،

الآن رسیدیم به ماه مبارک...

.

نعمت کمی نیست؛ خدایا شکرت.

...


برچسب‌ها: رمضان, تک گویی
[ یکشنبه دوازدهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ 22:17 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

حسّ و حالِ نوشتنِ کتاب

.

* به نظرم کتاب‌نوشتن، دو مرحله دارد:

۱. نوشتنِ متنِ کتاب: که ممکنه یک سال یا دو یا پنج و حتّی 15 سال طول بکشد.

۲. فرایند چاپ: که فقط ممکنه کمتر از سه یا چهار ماه طول بکشد.

= گاهی این 3 ماه، سخت‌تر و تلخ‌تر از آن 15 سال می‌گذرد!
.
چند وقتیه که با یک ناشر خوب آشنا شدم؛ یک انتشارات حرفه‌ای و مُنصف.

دو تا از کتاب‌های خودم را به این انتشارات دادم و خیلی راضی‌ام.

+عزیزانی که مشغول نوشتن کتاب هستند و سراغ یک ناشر خوب می‌گردند، اعلام کنند تا آدرس و تلفن این ناشر را براشون بفرستم.

سعید جرّاحی 28/11/403

.


برچسب‌ها: کتاب, تک گویی
[ یکشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۳ ] [ 20:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این ماجرا شاید حکایتِ همۀ ما باشد...

.

1- احتمالاً این ضرب‌المثلِ حکایت‌گونه را شنیدید که میگه:

به‌خاطر میخی، نعلی افتاد؛
به‌خاطر نعلی، اسبی افتاد؛
به‌خاطر اسبی، سواری افتاد؛
به‌خاطر سواری، جنگی شکست خورد؛
به‌خاطر شکستی، مملکتی نابود شد؛
... و همۀ این‌ها به خاطر کسی بود که ابتدا میخ را خوب نکوبیده بود!!

.
2- این یکی-دو روز، فراغتی دست داد و سفری پیش آمد برای زیارتی و سیاحتی و بازدیدی از آرامگاهِ جلالِ باجلال در معیّت حضرت پدر.

حرکت قطار، دیشب موقع برگشت، حدود ساعت 19 از تهران بود؛ و ورود به یزد ساعت 4 صبح؛ و خیالم راحت بود که ساعت 8 صبح می‌رسم به برنامۀ مراقبت از جلسۀ امتحان.

ولی دیشب قطار با حدود 4 ساعت تأخیر حرکت کرد و ساعت 8 صبح به یزد رسیدم؛ و حضور در جلسۀ امتحان هم طبیعتاً با نیم‌ساعت تأخیر!

در کوپه‌ای که بودیم، اوضاعی بود! هر کسی حرفی می‌زد و بدوبی‌راهی می‌گفت!
.

داشتم به این فکر می‌کردم که یک تأخیرِ به‌ظاهر ساده، چه خسارت‌هایی می‌زند؛ چه آبروهایی از آدم‌ها می‌برد؛ چه قراردادهایی را فسخ می‌کند؛ چه اختلاف‌های بین آدم‌ها می‌اندازد؛ و چه بدقولی‌هایی که سر می‌زند... و تازه این‌ها کجا و اعتماد عمومی‌ای که از نظام و دین از بین می‌برد شاید با هیچ‌چیز قابل جبران نباشد... همگی به خاطر کسی که میخ اوّل را دقیق نکوبیده است!!
.

+ شما اگر در جایی مسؤولیّتی گرفتید، منظّم باشید و میخ را دقیق بکوبید...

.
سعید جرّاحی 15/10/403


موضوعات مرتبط: اجتماعی
برچسب‌ها: تک گویی, سفرنامه, قطار
[ شنبه پانزدهم دی ۱۴۰۳ ] [ 19:6 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این روزها!

1- این چند روز، شدیداً درگیر کلاس و جلسات انجمن ادبی هستم و فراغتی نبود تا وبلاگ را به‌روزرسانی کنیم.

2- ماجراهای اخیر در ایران و جهان را که می‌بینم -از شهادت‌های اسماعیل هنیّه در ایران و سِنوار و سیّدحسن نصرالله- و این آخری‌اش را یعنی انتخاب ترامپ، همۀ این‌ها را وقتی کنار همدیگه میذارم، می‌فهمم حکمتِ انتخاباتِ ریاست جمهوری ایران و انتخاب پزشکیان را...! تصوّر کنید شخص دیگری انتخاب می‌شد!

3- کتابی که سال‌ها منتظر خوندنش بودم و فرصت نمی‌شد که بخونم، یک‌روزه خوندم! آن‌هم به لطف جلسۀ انجمن ادبی جلال!... بیش باد!... این، ویژگی انسان است که تا مجبور نباشد، کاری نمی‌کند...!!

4- دیشب یکی از بهترین دوره‌های آموزش داستان‌نویسی به پابان رسید و هنرجویانِ عزیزم که از تیرماه تا الآن در خدمت‌شون بودم، به خیلِ نویسندگانِ رمان پیوستند... قدم‌شان مبارک و پویا...

5- نمی‌دونستم دامادکردنِ فرزند، این‌قدر سخت است؛ البتّه شیرینی‌اش را هم نمی‌دانستم!...

+ همۀ لذّت‌های خوب، نصیب‌تان باد...

.


برچسب‌ها: تک گویی
[ دوشنبه بیست و یکم آبان ۱۴۰۳ ] [ 20:17 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

عیدِ امروز و مهرِ فردا

1- تابستان تمام شد و مهرماه هم یهویی رسید؛ واقعاً یهویی!
2- امروز عید میلاد حضرت رسول(ص) و امام صادق(ع) است.
= هر دو بزرگوار، سنبل خوش‌اخلاقی و علم.

3- یکی از معایبی که دارم، اینه که زود تند میشم...! (ویژگی یک صفراوی‌مزاج!)
4- فردا روزِ آغاز فراگیری علم است. سعی می‌کنم کمی آرام‌تر باشم...!
= عیدیِ خودم به خودم!
.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی
[ شنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 7:43 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خانۀ جلال آل احمد

به زیر آب نرفته است! + تصاویر

.

این چند روز به‌جهتِ تحقیقم برای کتاب «جلالِ باجلال» به قتل‌گاه جلال رفته بودم؛ به تبعیدگاه جلال آل احمد؛ به اسالم گیلان.

ساعت‌ها پرس‌وجو از اهالی قدیم و جدید. همه می‌شناختند جلال را و عبارتِ «خدا رحمتش کنه» را به زبان داشتند. اکثراً آدرس واحدی می‌دادند امّا اثری از خانۀ جلال ندیدم.

به «خیابان جلال آل احمد» رفتم. ایتدای خیابان، مزیّن به مجسّمۀ جلال آل احمد بود و پایینِ مجسّمه نیز سنگ‌نوشتۀ زیبایی از توصیف جلال.

حدود 2یا3 کیلومتری رفتیم تا کم‌کم به ساحل دریا رسیدیم؛ امّا خبری از ویلای جلال نبود. از ساکنان قدیمی اسالم که سؤال می‌کردم، اکثراً می‌گفتند "خانه به زیرِ آب رفته!"

تأثیر رسانه را به چشم دیدم و با گوش شنیدم...! آخر چرا باید به زیر آب رفته باشد؟!! آخرین خانه‌های آن منطقه حدّاقل یک کیلومتر با دریا فاصله دارد! از این گذشته، تا بوده حرف از عقب‌نشینی آب دریای مازندران بوده؛ پس چطور ممکنه خانۀ جلال را بلعیده باشد؟!

+ ببینید رسانه‌ها در آن 9 سال (یعنی از سال 1348 تا 1357 و بعدش) چه کردند با ذهن ایرانی!

در آن‌جا بزرگواری را دیدم که می‌گفت از ساواک که انتظاری نبود که خانۀ جلال را سالم نگه دارد؛ امّا چرا بعد از انقلاب نرفتند سراغ حفظ خانۀ جلال...؟!

= خیلی دلم سوخت... آخ که چقدر کم‌کاری کرده‌ایم...!

+ باز هم به سراغش خواهم رفت... آن‌قدر جستجو خواهم کرد تا دست‌کم آدرسی یا اثری از خاکِ زمینِ آن خانه جلال را پیدا کنم. خاکِ آن زمین، آن ضربۀ مُهلک را در 18 شهریور 1348 توسّط مأموران ساواک بر پیکرِ جلال دیده است...!

سعید جرّاحی- شهریور 1403

.

.

(1)

تابلوی خیابان جلال آل احمد

در اسالم گیلان

.

(2)

مجسّمۀ جلال

در ابتدای خیابان جلال آل احمد

.

(3)

کلبۀ شش ضلعی جلال

در ویلای جلال آل احمد در اسالم

ظاهر این خانه نشان می‌دهد که وسط جنگل است؛

و با آب دریا خیلی فاصله دارد.

پس نمی‌تواند به زیر آب رفته باشد...!

.

.

(4)

این خانه را

خودِ جلال با دست خودش ساخت.

این عکس،

آخرین عکس جلال آل احمد است؛

در 2 شهریور 1348

دقیقاً 16 روز قبل از شهادتش به دست ساواک

.

.

(5)

این سنگ‌نوشته

در پایین مجسمۀ جلال موجود است.

روحش شاد...

.

.

.

.

👇👇👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


موضوعات مرتبط: جلال باجلال
برچسب‌ها: جلال آل احمد, کتاب, تک گویی, سفرنامه
[ شنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 7:26 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

20 شهریور 1403

دست خودِ آدم نیست!

... اینکه بعضی روزها عجیب سرنوشت‌ساز باشند دست خودِ آدم نیست.
بعضی‌ها میگن تلقین است!

عجب!... شما اگر این حرفِ این بعضی‌ها را شنیدید، بخندید و رد بشید!

بیشتر از تلخیِ تیرماه و لطافت و شیرینیِ آذرماه، این 20 شهریور است که یک‌تنه کارِ هر دو را می‌کند!... از 77 سال پیش، هر سال می‌آید؛ می‌کوبد؛ صاف می‌کند؛ تغییر می‌دهد... و دوباره بی‌سروصدا یا اکثراً با هیاهو و پُرسروصدا می‌رود! گاهی جهنّم جا می‌گذارد، و گاهی گلستانِ بهشت را... و تو بعدها متوجّه می‌شوی که تغییر ریل زندگی از همین 20 شهریور اتّفاق افتاده...!

= مثل امروز؛ 20 شهریور 1403. که وسط جادّۀ تغییرِ ریل‌داده‌شده به‌ناگاه متوجّه میشی که امروز 20 شهریور است!

... نوشتم تا بماند.

.

* فیلم ترانه:

علیرضا افتخاری 👇

.


موضوعات مرتبط: موسیقی
برچسب‌ها: تک گویی, سفرنامه
[ سه شنبه بیستم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 23:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

شاگردانی که

معلّمِ معلّم خود می‌شوند.

.

دیروز و امروز جلوه‌های قشنگی به چشمم آمد.

- شاگردی که بعد از کلاس، خلوتی می‌طلبد تا حرف دلش را بزند و آن‌چنان از عشق صحبت می‌کند که دل آدم می‌لرزد... و اینکه چگونه یک "عشق پاک" توانسته مسیر زندگی‌اش را بهتر و بهتر کند... و این هفته می‌رود به زیارت کربلا که با امام حسین(ع) دردِ دل کند...

- از شاگردی که بر خلاف ظاهرش، این هفته عازم پیاده‌روی اربعین است و امروز می‌آید برای مرخّصی از کلاس... و آدم می‌ماند که او کجا و من کجا...!

- شاگردی که روز تولّدش، بسته‌های غذایی تهیّه می‌کند و به بچّه‌های کار که مستحقّ هستند می‌دهد؛ در حالی‌که خودش هنوز نوجوان است و بعدازظهرها را کار می‌کند...
و...

این‌ها را که می‌بینم، چقدر می‌آموزم از شاگردانی که معلّمِ معلّم خودشان هستند...
.

+ در تمام مدّت 77 سالی که دارم تدریس می‌کنم، از این صحنه‌ها کم ندیده‌ام...

دمتون گرم.

.

.

سعید جرّاحی 1403/5/22

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی, دلنوشته
[ دوشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۳ ] [ 20:25 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این چند جمله

دربارۀ ماجرای جلسۀ امتحان

.

* چند پست قبل، دربارۀ ماجراهای جالب در جلسۀ امتحان نهایی نوشتم.

این هم قسمت دوّمش:

1- امروز پایان امتحانات دهم بود.
امّا کلاس یازدهم و دوازدهم هنوز دو یا سه امتحان دارند.

2- این یک ماه ایّام امتحانات، دوستان جدیدی پیدا کردم از مدارس مختلف. دوستانی بامعرفت و نانِ حلال‌خورده را برای خودم سوا کردم و قرار شد بیشتر در ارتباط باشیم و حتّی کلاس‌های فوق برنامۀ تابستان هم شرکت کنند.

+ هیچ چیزی بهتر از معرفت و حلال‌زادگی نیست.

3- قبل از ورود به مدرسه، یکی از شاگردان قدیمی خودم را هم دیدم که رشتۀ خاصّی قبول شده و داره الان فارغ التّحصیل میشه و میگفت که قراره برای ادامه تحصیل برود و قول داد که دوباره برگردد؛ از ایتالیا!

4- امروز جلسۀ آخر حوزۀ امتحانی بود؛ و امتحان ریاضی؛ و 120 دقیقه هم وقت داشت.
یکی از دانش‌آموزان ، 5 دقیقه که نوشت، پرسید چقدر دیگه وقت داریم!

5- امروز چون جلسه آخر بود، مطمئنّ بودم که بازرس از اداره میاد. اواخر وقت بود که دیدیم دو نفر آقا و دو نفر خانم وارد جلسه شدند. پوشه‌ها و برگه‌ها و صورت‌جلسه و مدارک را بازدید کردند و سپس آمدند با تک‌تک مراقبان هم سلام و علیک کنند.

یکی از آقایان به سمت من آمد و خوش و بش و چاق سلامتی ... و دیدم که اسم کوچکم را صدا زد! تعجّب کردم که چرا اینقدر صمیمی؟! و وقتی تعجّب مرا دید، خودش آشنایی داد که همکلاسی دوران دانشجویی بودیم با هم؛ حدود 77 سال پیش!
چند دقیقه‌ای تجدید دیدار و تجدید خاطره کردیم و از برخی اساتید هم یاد کردیم. آخر صحبت هم گفت نشون به اون نشون که فلان روز، تولّدته!!
اون نشونی‌ها فقط متعلّق به همان 77 سال پیش بود؛ و من متعجّب که چجوری -اینهمه سال- یادش مونده...؟!

.

6- یکی از شیرین‌ترین لذّات عمر، خاطره‌بازی است...

.

سعید جرّاحی 26/3/1403

.

.

.

.

👇👇👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, تک گویی
[ شنبه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۳ ] [ 18:10 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

چند خاطره جالب

از جلسۀ امتحان نهایی

.

امروز، اوّلین جلسۀ امتحان نهایی بود.

نیم‌ساعت قبل از امتحان، در لحظۀ آخر بهِم خبر دادند که باید به عنوان مراقب برم سرِ جلسه امتحان.

صحنه‌های جالبی به چشمم آمد که چند موردش را براتون می‌نویسم.

=

1-یکی از دانش‌آموزان وقتی امتحان شروع شد، شاید به 5 دقیقه اوّل نرسیده بود که گفت: تموم شد؛ میتونیم بریم؟!... و رفت!

2- یکی دیگه، چند دقیقه‌ای که نوشت، سرش را گذاشت روی دستۀ صندلی و خوابید؛ خواب عمیق!

3-یکی دیگه را از دور دیدم که هر مطلبی را که می‌نوشت، برای لحظاتی انگشت خودش را می‌مکید! یعنی مثلاً 5 ثانیه می‌نوشت؛ و شاید 10 ثانیه انگشتش را می‌مکید!... تمامِ انگشت را!!

4- همان ابتدا، دانش‌آموزان باید بازرسی بدنی می‌شدند و سپس باید از جلوی دستگاه الکتریکی برای بازرسی گوشی عبور می‌کردند.

یکی از دانش‌آموزان وقتی رسید جلوی دستگاه، دستگاه آلارم داد و سوت کشید که یعنی وسیله‌ای به همراه دارد!
همکارم پرسید چی داری؟
گفت هیچی! فقط هندزفری !!

5 - چون کارت‌های ورود به جلسه همگی عوض شده بودند، برخی دانش‌آموزان کارت خودشونو عوض نکرده بودند، بنابراین برخی جاها و صندلی‌ها عوض شده بود.

دانش‌آموزی وارد شد و بعد از چند لحظه برگشت و در حالیکه بغض کرده بود، گفت آقا یه نفر دیگه جای ما نشسته... و زد زیر گریه!

6- و آخر اینکه وقتی جلوی درِ ورودی سالن، دانش‌آموزان را بازرسی بدنی میکردیم، یکی یکی دست‌ها را باز میکردند و ما هم یک بازرسی مختصری میکردیم که گوشی نداشته باشند.

یه دانش‌آموز وارد شد و وقتی دید که دست‌هامو باز کردم، او هم دست‌هاشو باز کرد و با لبخند پرید تو بغلم !!

.

+ خدا رحم کنه تا جلسۀ آخر!

.

.

👇

👇👇 👇👇

👇

👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

..

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, سوتی, خاطره, تک گویی
[ شنبه پنجم خرداد ۱۴۰۳ ] [ 17:57 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

چند ماجرا

دربارۀ نمایشگاه کتاب امسال

.

امسال نیز نمایشگاه کتاب به پایان رسید؛ با دو فضای متفاوت برای خودم؛ چه موقعی که با عزیزان شاگردم رفتیم، و چه بعداً با خانواده؛ و تجربه‌ای که لازم بود ازش برگیرم...
اگر از بوی کتاب بگویم و فضای کتاب‌خوانی که مست‌کننده است، اغراق نکرده‌ام؛ چون خیلی‌ها این احساس را دارند...

کتاب و فضای کتاب‌خوانی، مثل بهشت دنیاست...
.
از اینکه بگذریم، چند کلمه‌ای را برای آسیب‌شناسی فضای فرهنگی نمایشگاه می‌نویسم:

👇

1- غرفه‌ای دیدم که نمادها و سمبل‌های "خوک" را به نمایش گذاشته بود!!! و باید بگویم این اتّفاقِ مشکوک متأسّفانه در غرفۀ کودک و نوجوان بود...

* ... و بیچاره ذهن پاک و سفید کودکان... و به‌نظرتون آیا این‌ها اتّفاقی است؟؟؟... هرگز!

شکّ نکنید که این‌ها حساب‌شده و مشکوک است و خدا می‌داند که پشت پردۀ آن چه کسانی هستند؟؟
.
2- غرفه‌ای دیدم که هیچ بازدیدکننده‌ای نداشت و فروشندگانش در حسرتِ یک مکثِ کوتاه مخاطبان بودند در جلوی کتاب‌های غرفه! و غرفه‌ای دیگر که از شدّت شلوغی‌اش جای سوزن‌انداختن نبود.

=پس تبلیغات را جدّی بگیرید...
.
3- غرفۀ دیگری دیدم که حجاب را تمسخر می‌کرد؛ و کاریکاتوری رسم کرده بودند برای توهین به بانوان محجّبه!

=(جزئیّاتش بماند که چرا انسان گاهی اینقدر شیطان‌صفت می‌شود...!)
.
4- و مورد دیگر، زنانی که بیرون از نمایشگاه حجاب داشتند و وقتی وارد محدودۀ نمایشگاه میشدند، حجاب را به طرز مشکوک و مرموزانه‌ای برمی‌داشتند و دسته‌جمعی به تبرّج و جلوه‌گری می‌پراختند...!!

= سال قبل، مراقبانی بودند برای مواظبت از سلامت چشم و ذهن جویندگان علم، ولی امسال آنان نبودند و اینها رها بودند!!

.

5- آقای جوان دانشجویی را دیدم که دلش غنج می‌رفت برای خرید برخی کتاب‌ها، ولی پولش یاری نمی‌کرد برای خریدش! و کاش بُن کتابی می‌داشتم تا به او هدیه دهم...

.

6- یکی از قشنگی‌های نمایشگاه کتاب همیشه این بوده و است که ناگهان با یکی از نویسندگان معروف و محبوب خودتون روبرو می‌شوید! و آن‌جاست که غافلگیر می‌شوید که چه بگویید و چه بپرسید؟!

و...

و صحنه‌های نابی که فقط سالی یک بار تکرار می‌شوند، آن‌هم فقط در فضای نمایشگاه کتاب.

در مجموع، نفس کشیدن در فضای نمایشگاه کتاب، یکی از بهترین لحظات زندگی میتونه باشه...

اگر شما هم چشیدید یا قراره که در آینده بچشید، گوارای‌تان... نوش جان‌تان...

سعید جرّاحی - 29 اردیبهشت 1403

.

.

👇 کلیک کنید 👇

👇👇

تصاویر اختصاصی از حواشی نمایشگاه

.

.


موضوعات مرتبط: فرهنگی
برچسب‌ها: کتاب, تک گویی, خاطره, سفرنامه
[ شنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 7:33 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

دورهمی معلّم و شاگردی

.

1) امسال دورهمی‌های خوبی با عزیزان دانش‌آموز داشتم.

در این هم‌نشینی‌های خودمونی، حرف‌های خوب و مباحث مفیدی در بین صحبت‌ها شنیده میشه که لازمه که شنیده بشه...

و خوشحالم که دوستانم خیلی راحت حرف‌های خودشونو میزنن... که چقدر لازمه مدارس و اولیای مدرسه هم توجّه بیشتری داشته باشند؛ خیلی بیشتر از توجّهی که به نمره و تست و آزمون‌های دانش‌آموز میکنند...!
.
2) هر سال، وقتی روزهای آخر کلاس‌های درس می‌رسن، معلّم‌ها دچار نوعی احساس بین خوشایند و ناخوشایند میشن! خوشحالی از پایان برخی کلاس‌ها و ناخوشایند برای برخی دیگر.

برای خودم هر سال، کلاس‌هایی هستند که به خاطر ندیدن‌ دوبارۀ عزیزانم، دلتنگ‌شان میشم که چقدر زود دیر شد...!

+ و ممنونم از دوستان باوفایی که بودند و هستند و هستند و هستند...

از 77 سال پیش، تا همیشه...!

.

3) این هفته، با برخی از همین عزیزان، عازم سفر نمایشگاه کتاب هستیم.

.

.

.

👇👇👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی, دلنوشته
[ دوشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 6:4 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

چرا علاقه به سعدی؟

.

1- از روز اوّل که معلّم شدم، و قطعاً قبل از آن، زمانی که دانشجوی رشتۀ ادبیّات شدم، گاهی شاعرِ مورد علاقه‌ام را ازم می‌پرسیدند.
.
2- "حضرت استادم" در کلاس مستطاب "نقد ادبی" موضوعی را به نقل از نورتروپ فرای، منتقد اروپایی می‌گفتند که:

دوران عمر، به چهار قسمت تقسیم می‌شود: "حماسی و غنایی و تراژدی و کمدی!"

انسان‌ها در دوران جوانی، علاقه‌هایی دارند که مخصوص همان دوران است. وقتی به پختگیِ دوران غنایی می‌رسند، علاقه‌هاشون هم به پختگی می‌رسد.

... و سپس حضرتشان تاریخ ادبیّات ایران را هم به همین جدول تقسیم می‌کردند.

3- در دوران جوانی، اگر کسی ازم می‌پرسید کدام شاعر را بیشتر دوست دارید و اشعارش را می‌پسندید، اسم شاعر مورد علاقۀ خودم را میگفتم و قبل از اسمش کلمۀ "حکیم" را اضافه میکردم و میگفتم "حکیم فردوسی".

4- سال‌ها گذشت؛ حکیم فردوسی هنوز برایم عزیز است و بزرگ.

امّا تصوّر نمیکردم که روزی برسد که هر موقع اسم "حکیم سعدی" را می‌برم، ازش به عنوان بزرگ‌ترین شاعر مورد علاقه‌ام نام ببرم؛ از شدّت بزرگی و حکمت و جامعیّتش...

شاید در دوران جوانی، نمیفهمیدم حکمتش را...

راست است که نکته‌ای نیست که در آثار سعدی نباشد.

5- بدون اینکه فی‌البداهه باشد، مثالی می‌آورم از یکی از عاشقانه‌ترین اشعار سعدی:

گر مُخیّر بکنندم به قیامت که چه خواهی؟

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را...

.

سعید جرّاحی / اوّل اردیبهشت 1403
روز بزرگداشت حکیم سعدی

.

.

.

.

👇👇👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


موضوعات مرتبط: ادبیـّات، شعر
برچسب‌ها: عاشقانه ها, تک گویی
[ شنبه یکم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 21:4 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

عید حلالیّت...

.

تمام شد!

...رمضان امسال هم رفت و یادش بخیر شد.

.

و گفت و چه خوش گفت:

" مهمانیِ خوبی بود؛

کاش خدا هم بگوید: میهمانِ خوبی بود..."

.

"رفتنِ ناگهانی"، جدّی‌ترین تهدید انسان است!

= اگر عزیز بزرگواری، احیاناً حقّی به گردن این‌حقیر دارد، ازش حلالیّت می‌خواهم.

و اگر حقّی باید پرداخت کنم، قبل از "رفتن" در خدمتم...

.

عیدتون مبارک... 🌹

.

.

.


موضوعات مرتبط: دینی
برچسب‌ها: دلنوشته, تک گویی
[ سه شنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۳ ] [ 21:2 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

در همین چند روزی که گذشت...

.

سلام.

این چند روزی که گذشت، به خوشی گذشت و ماندگار؛ خداروشکر.

در این چند روز، مطالعۀ چهارمین کتاب را شروع کردم و چه لذّتی دارد رمان‌های ممتاز را بشود در فراغ بال خواند و فکر کرد و ازش آموخت.

و تماشای برنامه‌های جذّاب و دیدنی تلویزیون.

در کنارش، دارم روی یکی از کتاب‌های جدیدم نیز کار میکنم و به حدود 70 درصد پیشرفت چاپ رسیده.

.

+ این‌ها نوشتم که بگم تعطیلات را میشه جور دیگر هم گذراند؛ خورد و خوابید و تلویزیون دید و وقت را گذراند و تلف کرد!

... و. میشود هم در کنار همۀ اینها، کاری کرد که بماند و اینگونه لذّت به انسان بدهد.

+ هنوز 10 روز دیگر باقیست... وقت‌تون مانا...

سعید جرّاحی 1403/1/4

.


برچسب‌ها: تک گویی
[ شنبه چهارم فروردین ۱۴۰۳ ] [ 21:34 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

عکس، تزئینی است.

از دست این خانم‌ها...!

.

دیروز که از مدرسه برمی‌گشتم، در یکی از خیابان‌ها یک ماشین با سرعتِ پایین نمی‌ذاشت ازش سبقت بگیرم. نه خودش میرفت، نه میذاشت که ماشین‌های دیگه برن! نه که عمداً، بلکه بعدا فهمیدم که اصلاً حواسّش نبوده!

هر چه بوق میزدم و چراغ میدادم، کنار نمیرفت. تا اینکه در جایی که فضای بیشتری بود ازش سبقت گرفتم. وقتی به کنار این ماشین رسیدم، دیدم که رانندۀ آن -که یک خانم بود- در یک دستش جعبۀ آرایش گرفته، و در دست دیگرش قلم آرایش، و داره خودشو در آیینۀ ماشین، آرایش میکنه!

! به قدری صحنۀ عجیبی بود که هر کسی که میدید، مات و مبهوت میشد...!

+ خانم‌ها از حدّاکثر وقتشون استفاده میکنن...!

.

.

.

👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ جمعه چهارم اسفند ۱۴۰۲ ] [ 9:6 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بازوان یک معلّم...

.

دیروز یکی از دوستان قدیمی را دیدم؛ یکی از دوستان در همین عکس؛ از نسل طلایی دانش‌آموزانی که ورّاث‌شان راه اجداد خود را ادامه نمیدهند!

نیمساعتی -به‌سرعت برق و باد- هم‌صحبت شدیم و ذکر خاطرات و ایده‌ها و سرگذشت تک‌تک دوستان در این تصویر.

.

+ ... و چه لذّتی دارد برای یک معلّم وقتی نتیجۀ خود را سال‌ها بعد در چهره‌های مصمّم می‌بیند...

.

👇 کلیک کنید.. 👇

👇

همۀ تصاویـر

.

.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, تک گویی
[ دوشنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۲ ] [ 22:45 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

حکایت زنبور عسل

.

معروف است که میگن زنبور عسل وقتی کسی را نیش میزند، خودش زودتر آسیب می‌بیند و حتّی می‌میرد!

چون کارش نیش زدن نیست.

+ بعضی آدم‌ها قصد آزار رساندن ندارند؛ چون کارشون آزار نیست...

...

.


موضوعات مرتبط: طبیعت
برچسب‌ها: عاشقانه ها, تک گویی
[ چهارشنبه بیستم دی ۱۴۰۲ ] [ 10:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این چهار فرزند عزیزم...

.

چند روز پیش که از دفتر انتشارات تماس گرفتند و خبر تولّد فرزند جدیدم را دادند، شاید مثل سه فرزند قبلی خودم، فرصت نشد که خوشحال باشم، ولی به دلایلی این آخری (سرباز فراری) را بیشتر دوستش دارم، آن‌هم به خاطر یکی دو فصل خاصّ کتاب، که اصلاً فلسفۀ نوشتن کتاب، همین یکی دو فصل بود...

+ این چهارمین فرزندم بود؛ سه پسر و یک دختر! (از روی محتوا میشود فهمید!)
.
یک دوقلوی دیگه هم در راه است و شاید این تعداد در پنج سال آینده به ده فرزند برسد... ان‌شاءالله.
.

+ از آقای زارع‌زاده، از آقای موسوی، خانم ماندی، آقای امید کُردی و دوستان دیگر تشکّر میکنم... به‌خاطر زحمتی که کشیدند برای انتشار این کتاب.

.

+ همین چند روز دربارۀ نکته‌ای که در طرح جلد است توضیح میدم.

.

سعید جرّاحی / 19 آبان 1402

.


موضوعات مرتبط: میوه ممنوعه، سرباز فراری
برچسب‌ها: تک گویی, کتاب
[ جمعه نوزدهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 20:20 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این دو خاطره، از "وقتِ رفتن"...!

.

1) دوشنبه شب هفتم آبان سال 86 بود؛ طبق معمول همۀ دوشنبه‌شب‌ها پای رادیو بودم و برنامۀ شبانه رادیو پیام را با قراری که با دوستان عزیز دورۀ دانشجویی داشتیم می‌شنیدم.

- دوشنبه شب‌ها استاد ساعد باقری، مجری برنامه، از ساعت 10 شب تا 2 بامداد، همراه با مطالب جالب و جذّابش، ما را همراه میکرد...

-همیشه ساعت 1:55شب که میشد، یعنی در آخر برنامه، شعری را به عنوان "غزل خداحافظی" می‌خواند.

آن شب نیز غزلی از "قیصر امین‌پور" را به‌عنوان غزل خداحافظی خواند؛ از کتاب "دستور زبان عشق"؛ همه را یادداشت کردم.

فردا صبح آن روز (یعنی 8 آبان) در اخبار صبحگاهی اعلام شد که "قیصر امین‌پور" دیشب ساعت3 بعد از نیمه شب (یعنی یکساعت بعد از خواندن غزل خداحافظی) از دنیا رفته است...!

...

2) دیروز 8 آبان بود. در سالگرد رحلت قیصر امین‌پور بعد از 16 سال.

-فیلمی را میدیدم از قیصر با صدای خودش که این شعر زیبا و عجیب را دکلمه میکرد.... چقدر مناسبت‌ها با هم هماهنگ هستند...! آن سال در همان روزها، سریال "مدار صفر درجه" هم داشت پخش میشد... مثل الان که داره دوباره بازپخش میشود...!

= این همان شعر است؛ باز هم از کتاب "دستور زبان عشق" :

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟!

می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد،

خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد...!

.

خدایش رحمت کند...

سعید جرّاحی 8/آبان/1402


موضوعات مرتبط: ادبیـّات، شعر
برچسب‌ها: دلنوشته, تک گویی, خاطره
[ سه شنبه نهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 21:3 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

شمارش معکوس هم تمام شد!

.

همین چند روز پیش میخواستم بنویسم شمارش معکوس برای اوّل مِهر شروع شد؛
آنقدر سریع گذشت که شمارش معکوس هم تمام شد و فردا اوّل مهر است!

تابستان تمام شد؛ به یک چشم به هم زدنی!
مثل عمر انسان که به همین سرعت می‌گذرد؛ به طرفةالعینی...!

.

+ تابستان چه کردیم؟

اگر مفید گذشت، طول عمر نیز به همان شکل مفید می‌گذرد...

.

سعید جرّاحی - 31/6/1402


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی
[ جمعه سی و یکم شهریور ۱۴۰۲ ] [ 11:47 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

20 شهریور 1402
امروز سال‌روز 20 شهریور بود. نمی‌گم متفاوت با همیشه، ولی این یک سال و چهار ماه اخیر، چیزهایی را به من داد که از 20 شهریور آن سال، و شاید در تمام سال‌های قبل و بعد از آن 20 شهریور نداشتم و نمی‌توانستم داشته باشم... و قطعاً آن‌ها را در هیچ کلاسی نمی‌شد آموخت... (اشاره کنم که به غیر از آذر 78)
خدا را شاکرم و چه بسا همین هم وسیله‌ای برای لأزیدَنـّکُم در تمام این سال‌هــا...
هم امروز ظهر و هم عصر، نشانه‌هایی برای بازگشت به خویش و خوشتنِ خویش!

تابستان امسال، شاید پربارترین تابستانم بود؛ جدای از چیزهایی که یادگرفتم، و غیر از سفرهای خوبی که تقریباً به 8 استان داشتم، امسال سعی کردم مفصّل‌ترین مطالعۀ آزاد را دنبال کنم و بیش از هر سال خواندم و خواندم و دیگران را به خواندن واداشتم...
نتیجه‌اش پختگی قلمی و کلامی و فکری! طبیعی هم هست و برای هر کسی!
نتیجۀ ملموسش این که این تابستان، این مکتوبات را به انجام و سرانجام نسبی رساندم:
- 97 درصد کتاب رمان «سرباز فراری»
- 40 درصد جلد دوّم کتاب «میوۀ ممنوعه»

- 10 درصد کتاب پژوهشی "جادوی ادبیّات"
- 2 درصد کتاب رمان «آقاجلال»
- و 1 درصد کتاب رمان تاریخیِ «پسری که مثل پدر نشد!»

.

این‌ها را گفتم که انگیزه‌ای باشه برای کسانی که به دنبال انگیزه هستند.

این‌ها را باید امروز می‌نوشتم که بفهمم امروز 20 شهریور است...!
نوشتم تا بماند و شکر کنم خدایم را...
...


برچسب‌ها: تک گویی
[ دوشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۲ ] [ 20:56 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

پول تمیز در پیاده‌روی اربعین...

.

1) تا حالا این توفیق را نداشتم که به زیارت پیاده‌روی اربعین بروم.

با بهانه‌های گاهی بجا و اکثراً نابجا!

حقیقتش دلم میخواد شوقش در دلم پیدا بشه و آن شوق باعث حرکت بشه؛

یا یک همراهِ همراه...

2) دیروز مستندی از شبکۀ مستند پخش شد که ذوق و شوق هر ببیننده‌ای را قلقلک می‌داد!

مستند "پول تمیز" را جستجو کنید ؛

و یک بار و دوبار و چند بار ببینید تا دل‌تون را هوایی کنه...

.

+ تا حالا اینقدر دلم برای رفتن نلرزیده بود... وقتی این مستند را میدیدم، مطمئن بودم که یک نفر غیابی در سرزمین کربلای عشق، یادی هم از این حقیر به دلش افتاده، و دعایی برایم روانۀ آن بهشت کرده...

ازشون ممنونم.

.

👇👇

دانلود مستند

.

.


برچسب‌ها: امام حسین, دلنوشته, تک گویی
[ جمعه هفدهم شهریور ۱۴۰۲ ] [ 10:0 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این چند جملۀ وسط هفته‌ای!

.

1) اوّل این چند تا برنامه را معرّفی میکنم:

- نمایش آقای قاضی: هر شب ساعت 21:10 از شبکه 2. (تکرار روز بعد: حدود ساعت 10 و ساعت 16)

- سریال بازپرس: شنبه تا سه شنبه ساعت 22:15 از شبکه1 (تکرار: روز بعد ساعت 15:20)

- انیمیشن(پویانمایی) پهلوانان: هر روز ساعت 15:30 از شبکه 8 / ساعت 16 از شبکه 18.

.

2) امروز یکی از شاگردان قدیمی خودم را دیدم. یکی از متفاوت‌ترین‌ها. چه آن روزها که 17 و 18 ساله بود و در آرزوی "پُل"ی برای رساندن، و چه الان که قریب 30 ساله و "جویا"ی تحوّل.

با اینکه هر دومون در کلینیک پزشکی همدیگه را دیدیم و هر دو هم مصدوم بودیم، ولی بیرون که اومدیم، گفتگوی خیلی خوبی با هم داشتیم!

+ حسِّ خوبِ معلّمِ بودن، به همین دیدارهای متفاوت است...

.

3) امروز مرحلۀ اوّل کلاس‌های تابستانی تمام شد.

دو هفته‌ای اجازه داریم که تعطیل باشیم! بعدش دوباره شروع مرحلۀ دوّم کلاس‌های تابستانی!

هفتۀ بعد یک سفر دور و دراز دارم.

و این هفته را گذاشتم برای تکمیل کتاب جدیدم. دیروز اسمش قطعی شد: "سرباز فراری!"

این هفته 92 درصد از تدوین کتاب تمام میشود. ان‌شاءالله که مفید باشد...

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.

.


موضوعات مرتبط: سرباز فراری
برچسب‌ها: تک گویی
[ دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۲ ] [ 20:53 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ماجرایی که ارزش فکر کردن دارد...

.

ماجرایی را تعریف میکنم و بعداً نتیجۀ خاصّی ازش میگیرم:

دیشب وارد مراسمی شدم و گوشه‌ای نشستم. این مراسم را سال‌هاست که شرکت میکنم؛ به خاطر خلوص برگزار کنندگانش.

کنار دستم یک آقای میانسال به بالا نشسته بود و بعد از اینکه با هم حال و احوال کردیم گفت:

شما در فلان سال، در فلان محلّه در فلان کوچه، منزل نداشتید؟... و دقیقاً سال 77 را گفت؛ و شروع کرد به بازگو کردنِ تمام جزئیات و قضایای آن سال...

خلاصه چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم؛ و وقتی مکالمه‌مان تمام شد هرچه فکر کردم یادم نیامد که این آقا را دیده باشم!
ولی او همه چی یادش بود و هرچه گفت درست بود!

...

+ به این نتیجۀ مهمّ رسیدم:

به یاد ماجرای پرونده‌های قیامت افتادم، زمانی که هیچی یادمان نیست؛ ولی اعمال و گفتار و افکار و نیّت‌های ما -همگی با تمام جزئیّات- ثبت شده...!

.

+ مراقب باشیم! آنچه کردیم ممکنه قابل تغییر و چه بسا قابل جبران نباشد...!!

.

سعید جرّاحی 4/5/1402

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.

.


برچسب‌ها: تک گویی
[ چهارشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۲ ] [ 9:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

... گذشت!

امسال هم گذشت؛ امّا متفاوت و آرام؛ بدون هیچ ضربۀ کاری و بدون حتّی لحظه‌ای احساس بویش!!
هرچند در لحظات آخر، و یکی دو ساعت نزدیک به نیمه شب، مثل غول چراغ جادو که درصدد است خودش را آزاد کند، ضربه‌هایی به در و دیوار زد؛ ولی محبوس‌تر از آنی بود که آزاد شود...!
+ شاید پادزهرش را پیدا کرده باشم. شاید واکسنش را کشف کرده باشم... شاید واکسینه شده باشم...
+ خدایا شکرت...

. این شبها دارم روی موضوعی کار میکنم که پدربزرگم، آن پیر روشن‌ضمیر که تیرماه 77 سال پیش با دعای خیرش نجاتم داد، در فصلی از آن حضور دارد.

چند شب پیش نیمه های شب ، رفتم بر سر مزارش.

خدایش رحمت کناد...

.

سعید جرّاحی/ آخر تیرماه ۱۴۰۲


برچسب‌ها: تک گویی, تیرماه
[ شنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۲ ] [ 23:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

تا می‌توانید، بخوانید و بنویسید...

.

1) این روزها شبانه‌روز مشغول خواندن و نوشتن هستم. تایپ جلد دوّم کتاب میوه ممنوعه را مدّتی است که شروع کرده‌ام. با داستان‌هایی متفاوت با جلد اوّل.

امّا بیشترین وقتم را برای نوشتن کتابی گذاشته‌ام که بعید می‌دانم که به این راحتی‌ها مجوّز چاپ بگیرد! احتمالً اسمش را بذارم "سرباز فراری". امروز فصلی از آن کتاب را نوشتم که برخی جملاتش ممکن است سدّی شود در راه چاپ آن؛ و چه بسا نویسنده‌اش متّهم شود...!
+ سعی خودم بر این است که امسال بتوانم هر دو کتاب را به سرانجام برسانم.

.

2) گاهی ذهن انسان انگیزه‌ای برای کار ندارد. باید دنبال ابزاری گشت که این انگیزه را برانگیزاند.
پخش مجدّد برنامۀ "خانه جلال"، دوباره از شبکۀ نسیم شروع شده. این برنامه برای خودم که بمب انرژی محسوب میشود. مخصوصاً بعضی قسمت‌ها که فوق العاده است؛ مثل دیروز.

3) این‌ها را گفتم که شما هم اگر دچار بی‌انگیزگی هستید، به دنبال بمب انرژی مخصوص خودتان بگردید...

.

سعید جرّاحی 20/4/1402

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.

.


موضوعات مرتبط: میوه ممنوعه، سرباز فراری
برچسب‌ها: جلال آل احمد, کتاب, تک گویی
[ سه شنبه بیستم تیر ۱۴۰۲ ] [ 16:56 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بوی انسان‌ها... بوی زمان‌ها...!

.

این پست، واگویه و شِکوه‌ای بود از یک نفر که صدایش به جایی نمی‌رسید.

ترجیح دادم که برای قسمت اوّلش، رمز بذارم!

.

.

.
قسمت 2)... فقط این اشیا نیستند که "بـو" دارند!
گاهی انسان‌ها و ردّ پایشان هم صاحبِ بو هستند!
گاهی روزها و ماه‌های سال هم صاحبِ "بو" میشوند، و کم‌کم جای بوی انسان‌ها را میگیرند!...
این روزها به طرز عجیبی، بوهای عجیبی می‌آید!
گاهی در بین یک روز، همزمان بوی چند ماه به مشام می‌رسد! بوی فروردین و مرداد. حتّی در اوج گرمای تابستان گاهی بوی بهمن و اسفند می‌آید و گاهی آذرماه! گاهی هم شهریور.

دیروز حدود ساعت 6 صبح بود که ناگهان بوی "مهرماه" آمد! و چند شب پیش حدود ساعت 3 صبح، بوی آذرماه!
همۀ بوها هست، به جز "تیرماه"! و بعد از 77 سال، امسال اوّلین سالی است که بوی تیرماه نمی‌آید...

و از این بابت خیلی خوشحالم...

+ شامّۀ انسان‌ها گاهی ضعیف میشود و گاهی خیلی قوی!

.

.


موضوعات مرتبط: روانشناسی
برچسب‌ها: تک گویی, خیانت, تیرماه
ادامه مطلب
[ یکشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۲ ] [ 20:7 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

محو تماشا...!

.

در همین سفرِ اخیری که رفته بودم(سه روز پیش)،

اتّفاقی افتاد شبیه ماجرای داستان شماره 79 (در چاپ جدید، شمارۀ 66) در کتاب "میوۀ ممنوعه" (داستان محو تماشا)!

با این تفاوت که "حضرت پدر" در کنارم بودند و از یک نظر ملایم‌تر اتّفاق افتاد،

و از یک نظر دیگر نیز به همین دلیل، عمق فاجعه‌اش بیشتر...!

+ واقعاً غیرقابل کنترل است!... خدا رحم کند...!

.


موضوعات مرتبط: میوه ممنوعه
برچسب‌ها: تک گویی, قطار
[ شنبه دهم تیر ۱۴۰۲ ] [ 11:23 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

سالی که گذشت...

.

امسالِ تحصیلی که گذشت، یکی از بهترین و متفاوت‌ترین سال‌های تدریسم بود؛ در شاخص‌های مختلف.

در کلاس‌ها، دوستان خوبی پیدا کردم که رابطۀ صمیمی‌تری با هم داشتیم. درددل‌هایی که عزیزانم باهام داشتند، نشون میداد که چقدر نیاز دارند به معلّمی که حسّ نزدیک‌بودن بهش داشته باشه... اردوهایی که امسال رفتیم، سابقه نداشت.
در زمینه فعّالیّت‌های فوق برنامه نیز بهترین تجربه‌ها را در کلاس داشتیم که همگی تجربه‌های خاصّی بودند.
امسال همکاران خوبی هم داشتم. هم جدید هم قدیم. اتّفاقاً فرصت چند مورد همکاری در فعّالیّت‌های خارج از تدریس هم با همکارانم پیدا کردم که نشان از رابطۀ نزدیکی بود که نتایج خوبی خواهد داشت.

+ به هر حال، قرار بود سال بعد کلاس کمتری بگیرم. ولی به قدری امسال خوب گذشت، که سال بعد تمام هفته را پر کردم؛ حتّی ساعت‌های اضافه را!

سعید جرّاحی 1/4/1402

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی
[ پنجشنبه یکم تیر ۱۴۰۲ ] [ 23:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

سفر از این زاویه


حضرت پدر همیشه تأکید بر سفر دارند؛ و همیشه این شعر را می‌خوانند که "بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی..."

این سفر سه‌روزۀ اخیر، به‌نوعی برام متفاوت بود؛ و باید که چنین باشد...! هر سفری متفاوت از سفرهای دیگر، و متمایز با طرز زندگی...

گاهی جادّه‌ها زنده‌تر از انسان‌ها هستند.

قدما ضرب المثلی دارند که سفر را "سَقَر" مقایسه کرده بود؛ یعنی سخت است مثل جهنّم!

امّا معتقدم در سفر، حتّی اگر ناکامی‌ای هم‌ باشد، تجربه‌اش می‌ارزد به کامروایی‌های در حضَر!

تجربه‌های زیادی در سفرها برگرفته‌ام که در هیچ کلاسی قابل آموختن نبوده و نیست.

همان‌طور که یک خواب آرام، انسان خسته را سرحال، و صبح را سرزنده شروع ‌ می‌کند، ایّام بعد از سفر را هم می‌شود به همان خواب تشبیه کرد...

سفر، یک دورۀ زندگی است؛ یک درام؛ پر از فراز و نشیب...!

و اتّفاقاً پر از "دوراهی‌ها"، که تجربۀ گذر از دوراهی‌های زندگی را به انسان می‌دهد...


+ پس با این نگاه به مسافرت بروید تا ببینید و بیاموزید...

که حتّی خدا نیز بارها در قرآن گفته که به سیر و سیاحت بروید و ببینید و بیاموزید...

آری: "بسیار سفر باید، تا پخته شود خامی..."

سعید جرّاحی 31/3/1402

.


برچسب‌ها: تک گویی, سفرنامه
[ چهارشنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۲ ] [ 11:34 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

جلال آل احمد

و نجابت یک کوه...!

.

1- دیشب یکی از کتاب‌های جلال آل احمد را می‌خواندم.

با اینکه قبلاً هم چند بار این کتاب را مطالعه کرده بودم، ولی -به خاطر قضایایی- دوباره خواندم... و چه نکاتی را که قبلاً در کتاب ندیده بودم!

... و اینکه جلال در کنار بزرگی و صاحب‌سَبک‌بودنش، چقدررررر شفّاف و رقیق بوده...

در اواسط کتاب، خیلی دلم سوخت برای نجابتش؛ و اینکه در خانه نیز مظلوم بود...!

.

2- کلاس‌ها و امتحانات تمام شد؛ و امروز تصحیح برگه‌ها هم به اتمام رسید. (و به‌طرز عجیبی، هنوز بوی تیرماه نیامده!)

فردا عازم سفر دو روزه هستم؛ به شهری که تا حالا نرفتم.

3- برای تابستان امسال، بیشترین برنامه‌ریزی را دارم... به امید نتیجه... ان‌شاءالله.

+ شما هم برنامه‌ریزی کنید... لذّتی که در نظم است، در هیچی نیست...

سعید جرّاحی 28/3/1402

.


برچسب‌ها: جلال آل احمد, تک گویی
[ یکشنبه بیست و هشتم خرداد ۱۴۰۲ ] [ 21:23 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

به شرطی که

این چند شماره را با هم بخوانید...

.

1- چند روز پیش، شاید در روزهای نزدیک به شب قدر، در ترافیک خیابان، پشت سر یک ماشین بودم. رانندۀ ماشین جلویی شاید نزدیک 7-8 دقیقه سیگار در دستش گرفته بود و دستش را هم بیرون پنجره گذاشته بود تا دیده شود! شاید در این مدّت 7-8 دقیقه فقط یک پُک به این سیگار زند! و تمام سیگار بیرون از ماشین جلوی چشم رانندگان و رهگذران دود شد..!

کاملاً مشخّص بود که این کار را صرفاً برای نشان دادن سیگار میکند؛ و اینکه نمایش بدهد که روزه نیست!

+ خداوند، لج‌بازان را بعد از اهدای عقل، بیامرزد...!

.

2- این یک ماه تمام شد. هم برای آنانی که روزه گرفتند؛ و هم برای آنانی که میخواستند روزه بگیرند و نتوانستند؛

و هم برای آنانی که از روی لجاجت با دستور خدا، لج کردند و روزه نگرفتند!!

.

3- خدا میگوید: روزه برای من است و خودم پاداش آن هستم...


4- همکاری داشتیم که قبلاً زیاد به معنویّات اعتقادی نداشت! چند روز پیش همین همکار میگفت:
برنامۀ "زندگی پس از زندگی" ثابت کرد که هر آنچه که آخوندها دربارۀ قیامت میگفتند راست بود...

+ دمشون گرم، انسان‌هایی که دنبال حقیقت هستند...

.

5- پیامبر خدا(ص) میفرماید:

وقتی عید فطر میرسد، انگار تولّدی دوباره است برای مؤمن؛ پاکِ پاک؛ و بدون گناه.

6- رمضان امسال برای خودم از چند نظر متفاوت بود. از چیزایی رها شدم که فکرش را هم نمیکردم. و از آن طرف، شاید چیزایی به دست آوردم که در تمام این سال‌ها آرزویش را داشتم... خدارا شکر.

7- شما هم این واکاوی را برای خودتون داشته باشید که در یک ماه چه گذشت و چگونه گذشت...

+ الان معنای دلتنگی برای رفتن ماه مبارک را میفهمم...

.
++ عیدتان شاد؛ بندگی‌تان برای خدا مبارک ... 🌹🌺❤️🌷🌸

.

سعید جرّاحی 1402/2/1
شب عید سعید فطر

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.

.


موضوعات مرتبط: دینی
برچسب‌ها: رمضان, تک گویی
[ جمعه یکم اردیبهشت ۱۴۰۲ ] [ 21:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

در پیِ یوسف نباشید؛

شاید یوسفی در کار نیست...!

.

امسال هم گذشت و امروز، آخرین روز 1401 است.

برای هرکسی به نوعی گذشت؛ خوب یا بد. و برای من، متفاوت نسبت به سال‌های قبل.

خیلی چیزها را از دست دادم و خیلی چیزهای دیگر را به دست آوردم؛

+ که برای هر دوتاش، خدا را شاکرم.

.

پشت صحنۀ روزگار را نمی‌دانیم. به قول خیّام:

اَسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من/
وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من...

پس هر آن‌چه را که نداشتیم، گِله نکنیم؛

و اگر اِصرار کنیم، به قول "فقیرخویی" ممکن است به سقوط برسیم:

می‌رود منزل به منزل، کاروانم روز و شب
در پیِ یوسف اگر باشید، به چاهی می‌رسید..!

.

امیدوارم در سال جدید، بهترین‌ها براتون رقم بخورد؛

مخصوصاً که ماه رمضان را هم داریم و شب تعیین مقدّرات.

+ سلامت و شاد باشید؛

و عیدتون مبارک 🌹

.

سعید جرّاحی / 29 اسفند/ 1401

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: تک گویی
[ دوشنبه بیست و نهم اسفند ۱۴۰۱ ] [ 19:41 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

.

کتابی که سرانجام مجوّز چاپ گرفت.

.

سلام.

چند روز پیش، بابت موضوعی گفتم که 15 سال برایش زحمت کشیدم، و الان به نتیجه رسیده.

چاپ کتاب میوه ممنوعه .

عید غدیر دو سال پیش، تایپ آن را شروع کردم و عید غدیر پارسال، تایپ آن به پایان رسید.

و امسال، در آستانۀ عید نیمۀ شعبان، به چاپ رسید.

خدا را شاکرم.

و ممنون از دوستانی که در این مسیر، همراهی کردند.

از آقای امید کُردی، خانم مبینا طالبی‌پـور، آقای ساسان ناطق، آقای موسوی و دیگر عزیزان...

سعید جرّاحی/ عید نیمه شعبان ۱۴۰۱

.

👇

ماجرای پایان تایپ کتاب.

👇

ماجرای آغاز تایپ کتاب

.

.


موضوعات مرتبط: میوه ممنوعه، داستان، فرهنگی
برچسب‌ها: کتاب, تک گویی
[ پنجشنبه هجدهم اسفند ۱۴۰۱ ] [ 19:38 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

.

خبری خوش در راه است...

.

خبری که 15 سال منتظرش بودم،

و بیش از 2 سال است که ثانیه‌شماری میکنم...

.

همین یکی دو روز، چند کلمه‌ای مینویسم.

.

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: تک گویی
[ دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۱ ] [ 21:14 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

لُکـّه دویدن!

"دکتر اسلامی ندوشن" در کتاب "روزها" تعریف می‌کند که:

در دوران کودکی، وقتی در منزل خاله‌ام بودم، او برایم سعدی می‌خواند، و من با آنکه خیلی از مطالبش را نمیفهمیدم، سرشار از لذّت می شدم؛ به‌طوری‌که موقع برگشتن به خانۀ خودمان، لُکـّه می‌دویدم؛ یعنی سر از پا نمیشناختم...
.

چیزی که میگویم و میخواهم بگویم را وقتی میشود متوجّه شد که تجربه کرده شده باشد! (از جمله‌بندی‌ام تعجّب نکنید!!)

خودم تجربه چند مورد از این لُکـّه دویدن را دارم:

فعلاً چیزی دربارۀ منحصربه‌فردترین اختراع بشر نمی‌گویم!

مثلاً یک موردش زمانی بود که از کلاس‌های درس "حضرت استاد"م بیرون می‌آمدم.

آن روزها، و حتّی گاهی که کلاس‌هایمان تا پاسی از شب طول می‌کشید، تمامِ مسافت دانشگاه تا خانه را پیاده می‌آمدم؛ و در راه، لُکـّه می‌دویدم!

بار دیگر موقع پخش برنامه‌های "کتاب‌باز‌ بود... انگار کنارِ "جریان قدرتمند و آرام قطار" قرار گرفته باشم!

و سه‌دیگر، این شب‌ها موقع تماشای برنامۀ "خانه جلال".

(قسمت امشب، یکی از بهترین قسمت‌ها بود.)

.
سعید جرّاحی 15/12/1401

.


روزهای زوج، ساعت 19/ شبکۀ نسیم.
تکرارش: روز بعد ساعت 7:30 و 14.

.


موضوعات مرتبط: ادبیـّات، حضرت استادم
برچسب‌ها: جلال آل احمد, قطار, تک گویی
[ دوشنبه پانزدهم اسفند ۱۴۰۱ ] [ 20:18 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

انتظـار... آری یا خیر ؟!

.

میگن "انتظار" خیلی سخته!

بله، سخته؛... ولی نه به سختیِ "بلاتکلیفی"...!

اتّفاقاً انتظار خیلی شیرین هم هست؛ فارغ از نتیجه و جوابش.
.

+ تا حالا برای هر چه که انتظار کشیدم، به نتایج خوبی رسیدم...

شکر!

...


برچسب‌ها: تک گویی
[ سه شنبه دوم اسفند ۱۴۰۱ ] [ 21:3 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این چند روز...

.

خوشحالم از پیام‌های این چند روز.

و چقدر خوشحال‌تر که فهمیدم "تنوّع مطالب و پست‌ها" نقطۀ قوّت وبلاگ است..

.

این چند روزی که نبودم، یکی از پرترافیک‌ترین روزها بود برای خودم.

نتیجه‌اش تا یکی دو ماه دیگر مشخّص میشود؛ ان‌شاءالله...

+ ثبت کردم تا یادم بماند!

.


برچسب‌ها: تک گویی
[ سه شنبه بیستم دی ۱۴۰۱ ] [ 17:20 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

شوخی شوخی سِکسِکه!

.

تا حالا فکر میکردم "تند غذا خوردن" علّت اصلی سِکسِکه است!

ولی امروز فهمیدم علّت‌های دیگر هم میتواند داشته باشد!

مثلاً چای خوردن!

البتّه تصوّر کنید که مراقب جلسۀ امتحانات ترم هستید،

و در آن سکوت محض، شروع میکنید به چای خوردن،

و یهو سِکسِکه‌ات هم شروع میشود...!

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, تک گویی
[ شنبه سوم دی ۱۴۰۱ ] [ 15:33 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بیتی، یا جمله‌ای، یا نکته‌ای...!

.

روی نکته‌ای که میگویم، فکر کنید:

بعضی از آدم‌ها ممکن است جمله‌ای را در ذهن داشته باشند که برایشان خیلی خاصّ است!

جمله‌ای یا ضرب‌المثلی، یا بیت شعری...

من امّا این شعر مولانا، یکی از عجیب‌ترین و خاصّ‌‌ترین جملات زندگی‌ام بوده است.

مخصوصا یکی از ابیاتش را که همیشه در مواقع خاصّ، زمزمه میکنم...

.

آن بخت، که را باشد، کآيد به لب جویی/
تا آب خورَد از جو، خود عکس قمر يابد!

يعقوب‌صفت کی بود کز پيرهن يوسف /
او بوی پسر جويد، خود نور بصر يابد!

يا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی
در دلو نگارينی چون تنگ شکر يابد...!

يا موسی آتش جو، کآرد به درختی رو/
آيد که برد آتش صد صبح و سحر يابد!

در خانه جهد عيسي تا وارهد از دشمن/
از خانه سوی گردون ناگاه گذر يابد!

يا چون پسر ادهم راند به سوی آهو /
تا صيد کند آهو خود صيد دگر يابد!

يا چون صدف تشنه بگشاده دهان آيد/
تا قطره به خود گيرد در خويش گهر يابد!

.
مولانا

+ این موقع خاصّ، همین چند شب پیش اتّفاق افتاد...!

نوشتم تا بماند!


موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ پنجشنبه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۱ ] [ 19:16 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

.

امروز داشتم کامنت‌های قدیمی را میخوندم.

پیام دوستانی قدیمی که سال‌ها پیش برایم گذاشتند، و ماندگار شد.

بعضی از این پیامرسان‌ها ممکن است از دسترس خارج بشن؛

و تمام پیام‌های خصوصی و شخصی به صفحۀ PV هم طبیعتاً حذف میشن.

ولی پیام‌های اینجا، برای همیشه به یادگار می‌مانند، و خاطرۀ دوستان عزیزم همیشه زنده است...

.

+ ممنون از همۀ دوستان. ❤️🌹

.

سعید جرّاحی / وبلاگ انجمن جلال آل احمد

11 / آذر / 1401


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ جمعه یازدهم آذر ۱۴۰۱ ] [ 18:50 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

اتّفاقی که

به‌طور اتّفاقی نمی‌افتد...!

.

نه تنها شاگردانم، بلکه بنده خودم شخصاً معتقدم که معلّم سختگیری هستم!

شاید مهمّ‌ترین دلیلش هم "جدّیّت و اهمّیّت دادن به معلّمی" است.

شاید برای نسل امروز، خوشایند نباشد این جدّیّت؛

و این خوشایند نبودن، عادتی است که متأسّفانه برخی همکاران به دانش‌آموزان امروز، تلقین میکنند...!

پس طبیعی است که مشکلاتی هم برایم پیش بیاید!
...

... ولی نمیدانید چه لذّتی دارد وقتی به‌صورت اتّفاقی در موقعیّتی قرار بگیری، که تو را به عنوان یک معلّم صاحب برند معرّفی کنند...

چیزی که تمام این سال‌های تدریسم، دیدم و شنیدم؛

و دیروز و امروز ، بیشتر...

معلّم صاحب برند در روش تدریس، در حسّاسیّتی که روی جزئیّات کار معلّمی دارم؛ در مسائل نوشتاری و خوانشی، و از همه مهمّ‌تر در کتاب و کتابخوانی.

+ گاهی یک اتّفاق، به صورت اتّفاقی برایت پیش می‌آید، که اتّفاقی نیست! اتّفاقی که خستگی 77 سال تدریس را از تنت به در میکند...!

++ شکر.

.

سعید جرّاحی / دبیر سادۀ ادبیّات

مورّخ 10 /آذر / 1401

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.

.


موضوعات مرتبط: فرهنگی
برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی
[ پنجشنبه دهم آذر ۱۴۰۱ ] [ 18:19 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

لیاقت‌شون همین بود!

.

3- ماجرای اون 40 هزار را می‎‌دانید؟

2- قبلش بگویم که این متن، نگاه جامعه‌شناسی به فوتبال است.

3- بله، 40 هزار نفر؛ در برابر 86 میلیون نفر.

.

** بذارید از اوّل تعریف کنم:

1- در اغتشاشات اخیر، در شلوغ‌ترین روز، حدود 40 هزار نفر تجمّع کردند.

یادآوری میکنم که جمعیّت ایران، حدود 86 میلیون نفر است.

5- سرود ملّی ایران، یکی از مقدّس‌ترین سرودهای ملّی جهان است.

6- و وقتی تمرکز بازیکنان، به‌جای اینکه روی مسائل فنّی باشد، روی نخواندن سرود ملّی می‌رود، قرار نیست که اتّفاق دیگری غیر از افتضاح باخت 6 تایی امشب بیفتد...!

2- بازیکنان تیم ملّی در بازی امروز، دلِ 40 هزار نفر را شاد کردند و دل 86 میلیون نفر را آزردند!

= لیاقت‌شون همین بود!
.

+ امّا... دم "مهدی طارمی" گرم!

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.


موضوعات مرتبط: ورزشی، اجتماعی
برچسب‌ها: تک گویی
[ دوشنبه سی ام آبان ۱۴۰۱ ] [ 22:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

جملۀ "لطفاً دهن‌تونو ببندید"

گاهی خوب است!

.

شاید تا حالا این جمله را در یک دعوا شنیده باشید که یک طرف، به طرف دیگر دعوا میگه"دهنتو ببند!"

خب، جملۀ بی‌ادبانه‌ای است خب!

.

ولی امروز این جمله را شنیدم، و اصلاً تلخ نبود؛ و چقدر هم خوب بود!

وقتی حدود 45 دقیقه دهانم باز بود، و دندانپزشک مشغول عصب‌کشی و ترمیم دندان آسیا!

از یک طرف، درد، از یک طرف صدای متّه و دریل و سوراخ کردن،

و از یک طرف نیز باز بودنِ فکّ و دهان، برای 45 دقیقه!

و وقتی دنداپزشک محترم گفت:

"خب، تمومه، دهنتونو ببندید" ، چقدررررر شنیدنش لذّتبخش بود!

امتحان کنید!

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره, طنز
[ پنجشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 17:28 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

20شهریور 1401

1- امروز، میراث شاید 20 سال پیش را که تا الان نگه داشته بودم، همه را با دلِ «نگران" (در معنای ادبی آن) به آب روان سپردم.
2- امروز مشغول تمرینی داشتم، برای یادگیری!
3- امروز، یک غریبۀ آشنا، آمد و رفت! خانواده، و تمرین آنچه بود و نبود.

... امروز خیلی آرام گذشت

= امروز 20 شهریور بود.

نوشتم تا بماند؛ مثل هر 20 شهریوری که در این 77 سال گذشته!


برچسب‌ها: تک گویی
[ یکشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 17:2 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

سفر و همسفر...

میگن "سفر با همسفر، کوتاه شود."

در این سفر اخیر، با کسی همراه بودم، که خیلی بیشتر از یک همسفر، ازش آموختم؛ و خوش گذشت...

همسفر با کسی که سفر کردن را میشناخت؛ عشق را میفهمید؛ با موسیقی و شعر و ترانه، در حدّ اعلا آشتایی داشت؛ حرف زدن و مباحثه را دوست داشت؛

طبیعت و کوهنوردی را دنبال میکرد و پیشقدم میشد؛ عاشق باران بود؛ با سینما آشنایی داشت؛ خوش‌سفربودن را بلد بود، و به قطار نیز عشق می‌ورزید...

در تمام عمر، اشکش را هیچکس ندید، و من در این سفر دیدم!

این سفر، سه روز بیشتر نبود؛

ولی به ‌اندازۀ سه سال ازش آموختم؛ و تجربه گرفتم..

+ چنین سفری را میگفتم؛ و برای شما نیز آرزومندم...

سعید جرّاحی 1401/6/4


برچسب‌ها: تک گویی, سفرنامه
[ جمعه چهارم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 12:29 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

هدایت تحصیلی

یا تحصیل اجباری ؟؟؟

این روزها، کلاس‌های ترم تابستان را داریم برگزار میکنیم؛

برای دانش‌آموزانی که در امتحانات خرداد، نمرۀ قبولی نیاوردند و تجدید شدند.

دیروز در کلاس، از چند نفرشون پرسیدم چرا تجدید شدید؟

اکثراٌ گفتند که علاقه‌ای به این رشته نداریم و به زور پدرومادرمون اومدیم!

دلم براشون سوخت!

راست میگفتند؛ هدایت تحصیلی مدارس که فرمالیته است و از آنطرف هم والدین نیز چشم و همچشمی و بلندپروازی!

یکی از همین بچّه‌ها میگفت: چند ساله که باتری‌سازی کار میکنم و شاید دو سال دیگه بتونم مغازه باز کنم.

او میگفت: میخواستم برم هنرستان، رشتۀ برق، یا مکانیک؛ ولی مادرم به زور گفته باید رشته انسانی بخوانی!

حالا این نوجوان که استاد برق اتومبیل است و من حاضرم تعمیر ماشینم را به او بدهم، آمده دبیرستان، و به‌زور درس میخواند؛ به‌طوری‌که مجموع تمام نمرات یک سال تحصیلی او، مجموعاً 20 نمیشود!!!

.

+ اگر علّت ضعف علمی مدارس را خواستید،

جایی دیگر دنبالش نگردید! علّتش همین‌ است!!!

.

سعید جرّاحی- معلّم سادۀ ادبیّات

27/5/1401

.

👇👇👇👇

بازگشت به صفحۀ اصلی وبلاگ

.


موضوعات مرتبط: روانشناسی
برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی
[ پنجشنبه بیست و هفتم مرداد ۱۴۰۱ ] [ 22:24 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خیلی خوشمزه!

 

1) اگر یادتون باشه،  آن روزها که برنامۀ مستطاب "کتاب‌باز" پخش میشد،

سروش صحّت، مجری برنامه، برای مهمانانش یک نوع دمنوش می‌آورد که خیلی ازش تعریف میکرد.

اکثراً  مهمانان برنامه می‌پرسیدند: این ، دمنوشِ چیه؟

و سروش صحّت برای اینکه لو ندهد که از چه گیاهانی درست شده،

میگفت: اسمش "دمنوش خوشمزه!" است!

 

2) امشب الکی‌الکی یه غذایی درست کردم، فوق العاده!

 اسمش "غذای خوشمزه" است!! 

 

3) امروز یک فیلم سینمایی فوق‌العاده هم دیدم، که اوایل دهۀ 80 ساخته شده.

چقدررررر  افسوس خوردم که کاش زودتر دیده بودم این فیلم را؛

کاش اواخر دهۀ 80 یا زودتر...!

+ سرگذشت برخی آدم‌ها در برخی فیلم‌هاست.

من در  این فیلم،  انگار خودم را دیدم؛ خودِ خودم را...!

 

سعید جرّاحی 9/5/1401


برچسب‌ها: تک گویی
[ یکشنبه نهم مرداد ۱۴۰۱ ] [ 21:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

سیل و  حواشیِ سیل

 

سیل هم کم‌کم فروکش کرد؛ در کنارش خیلی چیزا را دیدیم و یاد گرفتیم.

1) مثل شناختن اطرافیان
- بی‌تدبیری بعضی ادارات
- جوانمردی و معرفت بعضی انسان‌ها
- و نامردی و بی‌معرفتی برخی افراد


**- و اینکه وقتی به جاهای دیگر کمک میکردیم، خیلی‌ها غُر میزدند که چرا باید به این و اون کمک کنیم! همین خیلی‌ها در سیل اخیر،  نیاز داشتند به کمترین کمک، مثل زیرانداز و خوراک و حتّی آب آشامیدنی... شاید از این بعد،  دیگه غُر نزنند و  مراعات کنند...!!

 

2) صاحبخانۀ ما،  در همین خیابان خودمان، پنج واحد منزل دارد؛  سه واحد را  اجاره داده؛ و یک واحد را خودش نشسته؛ و یک واحد را خالی گذاشته.

 این بنده خدا،  در این دو روز، بیشتر از هرکس دیگری، شبانه روز  خودش را به آب و آتش زد؛ که مبادا اتّفاقی برای خانه‌هایش بیفتد!

+ ضرب المثل "هر که بامش بیش، برفش بیشتر" را  با چشم دیدم...!


3) امروز احوالی از یکی از عزیزانم در یک استان دیگر پرسیدم؛ شهری که دو سال در آن‌جا تدریس کردم؛ شهری پرباران و باصفا.

آخر کار، گفت "ان‌شاءالله که یزد سیراب بشه با آب بارون..."

+ خیلی به دلم نشست...

 

4) راستی، خیلی از مخازن سدّهای کشور هم پر شد؛ شاید باعث بشه نیروگاه‌های برق‌-آبی بیشتر کار کنن، و دیگه قطعی برق نداشته باشیم.

خب اینم یکی از خوبی‌های باران‌های سیل‌آسا!

 

+ خدایا!  همه‌جوره مخلصیم...

 


برچسب‌ها: تک گویی, باران
[ شنبه هشتم مرداد ۱۴۰۱ ] [ 22:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این پست را،  دارم زیر بارون مینویسم!

 

الف) صبح‌نوشت:

دیشب، حدود ساعت 2 بعد از نصف شب، رفتم بودم قدم بزنم!

داشت بارون میومد؛ البتّه نَم‌نم بارون.

وقتی رسیدم خونه، زیاد شد.

و از ساعت 3 خیلی شدید شد، شاید شدیدترین باران یزد!

تمام کوچه، و خیابان و محلّۀ ما،  رفت زیر آب!! عجب سیل ترسناکی!

از همان ساعت 3، تا الان که نزدیک 8 صبح است، داشتیم راهِ آب را باز میکردیم، که سیل، وارد خونه‌ها نشه.

عجب شب عجیبی بود...!

1. یکی اینکه دیشب واقعاً  دلم برای مردم شهرهای سیل‌زده سوخت...

2. و دیگه اینکه به‌شدّت نگران عزیزانم هستم که خبری ازشون ندارم.

       ...کاش یه خبری می‌دادند که حالشون خوبه... لطفاً!

------------------

 

ب) عصرنوشت:

میانگین بارندگی یزد، در یک سال، 50 میلیمتر است.

        دیشب در یزد، فقط در یک شب، 90 میلیمتر باران آمد.  (آمار جدید را تصحیح کردم. )

 بالاترین میزان بارندگی در ایستگاه راه‌آهن بوده!

امّا خداروشکر که به خیر گذشت؛ خودم اندک کسالتی، و  اون هم برطرف میشه.

در تمام عمرم، دو بار از باران ترسیدم!

1- یه بار، نوجوان بودم و شب، تنها در منزل، دیدم که از سقف اتاق، مثل شلنگ، دارد آب می‌ریزد پایین! مانده بودم تنهایی چه کنم! رفتم بالای پشت بام، سوراخ سقف را پیدا کردم؛ و در آن باران شدید بهاری، با مقداری سیمان و خاک رُس، آن‌جا را مسدود کردم و برگشتم پایین. خوب شد !

2- بار دوّم، بخشی از دورۀ سربازی، در منطقۀ پُر بارش نزدیک شمال کشور بودیم که باران پاییزی شروع شد. هوا هم سرد، به سردی همان کوه البرز. نیمه‌های شب، از سقف آسایشگاه پادگان، آب جاری شد! همه جمع شده بودیم وسط سالن، و  نگاه میکردیم. البتّه اون موقع، شاید دیدن بارانِ این‌شکلی، برام جذّاب‌ بود بیشتر، تا ترسناک! یادمه همگی اسلحه برداشته بودیم و  با حالتِ "آماده‌باش"، به باران وحشی نگاه میکردیم!!... یه جورایی همه‌مون هول شده بودیم!

3- و  سوّمین بار، دیشب بود؛ حدود ساعت 4 صبح؛ همان موقع که آب به خانۀ همسایه‌ها افتاده بوده. و بیچاره‌ها نمی‌دانستند چه کنند! زن و بچّه و پیر و جوان، آمده بودند وسط کوچه. وقتی از کوچه میخواستیم عبور کنیم، تا زانو در آب بودیم! همسایه‌هایی که اصلا همدیگه را نمیشناختند، چه کمکی به هم میکردند؛ همکاری در حدّ خانواده! همگی با تیشه و کلنگ، به جان بتُون افتاده بودیم تا راهِ آب را باز کنیم!

+ گذشت... غیر از دلتنگی‌هایش،

خدایا شکرت که هر سه بار  به خیر گذشت...

 

سعید جرّاحی - عصر 7/5/1401


برچسب‌ها: هواشناسی, باران, یزد, خاطره
[ جمعه هفتم مرداد ۱۴۰۱ ] [ 7:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

وقتی قلم روی کاغذ میذارید،

اوّل تاریخ بزنید !

 

امشب، موقع قدم زدن، یکی از شاگران قدیمی خودم را دیدم.

شاید برای معدود مواردی بود که شناختم!

اکثر مواقع، چهره‌های در حال رشد دانش‌آموزان، آنقدر تغییر کرده که تشخیص نمیدم؛ و باید ازشون بخوام که خودشون بگویند کی و کجا؟؟!

ولی امشب شناختم!  از درس و کارشون پرسیدم:

 مدیر یک کارخانه و صاحب یک درمانگاه پزشکی نزدیک منزل ما، که هر روز از مقابلش عبور می‌کردم و نمی‌دیدم!!

 

نکتۀ جالب‌انگیزناک در ملاقات امشب این بود که :

چند تا یادگاری از آن سال‌ها را  یادآوری کردند؛

از کلمۀ مستطاب "نقد" که میگفتم همیشه پررنگ‌تر و  متفاوت بنویسند؛

تا فردوسی حکیم،... 

و  مهمّ‌تر از همگی، تأکید روی "تاریخ زدن" بالای هر نوشته بود؛

 و  گفتند که چقدر این عادتِ تاریخ زدن، تا الان براشون مفید بوده...

 

+ لذّت بردم از این مصاحبت و یادگاری خوب!

+ + این‌گونه بامعرفت باشیم...

 

سعید جرّاحی/  دبیر سادۀ ادبیّات 29/4/1401


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی, خاطره
[ چهارشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۱ ] [ 22:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

کتابی که بعد از 15 سال نوشته شد؛

و بعد از 2 سال، تایپ شد.

سال 99 بود؛ دقیقاً در روز عید غدیر، تایپ سوّمین کتاب خودم را شروع کردم.

قرار بود یکساله تمام شود؛

ولی مشغلۀ فکری از یک‌طرف، و پیچیدگی‌های موضوعی این کتاب از طرف دیگر، باعث شد که به‌جای یک سال، تا دو سال طول بکشد!

و الان -خداروشکر- در آستانۀ عید غدیر 1401 آماده است.

کتابی که فیش‌بردای آن را از سال 86 شروع کردم،

و چون موضوع و ژانرِ آن، تقریباً تا حالا در ایران کار نشده، این‌همه سال طول کشید.

= چون باید نوآوریِ داستان در آن ایجاد میکردم.

واقعاً شبانه‌روز کار میکردم؛ و خداروشکر امروز تایپِ آن تمام شد.

اسم خوبی هم براش گذاشتم؛ که فعلاً بماند!

بعد از ویرایش، و نظرخواهی و ظریف‌کاری‌های آن،

میرود برای فرایندِ اخذِ مجوّز، و چاپ!

امیدوارم تا عید غدیر سال آینده به چاپ برسد.

(نوشتم تا بماند.)

سعید جرّاحی / دبیر سادۀ ادبیّات

26/4/1401

👇👇👇👇

ماجرای شروع تایپ کتاب


موضوعات مرتبط: میوه ممنوعه، داستان
برچسب‌ها: تک گویی, کتاب
[ یکشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۱ ] [ 6:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

سفر  بدون نگاه به چرخ‌ها ! 

 

امروز قرار بود عازم سفر باشم؛ یک سفر طولانی.

امّا همین دیروز،  اتّفاق عجیبی افتاد:

یکی از لاستیک‌های ماشین، به‌طور عجیبی پنچر شد!

چند سالی بود که پنچر نشده بود؛ سابقه نداشت.

بردم آپاراتی برای پنچرگیری.

 گفت  لاستیک‌ها  اصلا مناسب جادّه نیستند!

در این گرما، و  آسفالت‌های داغ، اگر میرفتی، زمین میخوردی!

باید تعویض بشن.

 

از صبح، در حال سرویس ماشین بودم!

و حالا که فکرش میکنم، میبینم چقدر حواسم نبود؛ وگرنه...!

خدایا شکرت، که بی‌خبر هوای بنده‌هاتو داری...

برنامۀ سفر،  افتاد برای هفتۀ بعد.

حکمتش چیست؟ نمیدانم!

شاید مسیر جدید، و  مقصد جدید...

 

 


برچسب‌ها: تک گویی, سفرنامه
[ چهارشنبه هشتم تیر ۱۴۰۱ ] [ 18:5 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

2 بـرادر؛  و   2 همکلاسی

 

دانش آموزان، وقتی از مدرسه فارغ‌التّحصیل میشن، بعد از مدّتی دو دسته میشن:

1- گاهی آنقدر بی‌معرفت که وقتی همکاران دربارشون حرف میزنن، جز  "بدنامی"، چیز دیگری براشون نمی‌ماند!!

 بدنام بین معلّم‌ها و بین خودِ همکلاسی‌ها!

یکی از همین‌ها را شاید یه روز اسمش را معرّفی کنم!

البتّه تعجّبی نیست! وقتی ادب و تربیت یک فرد دچار مشکل باشد، نتیجه‌ای جز این نیست...!


2) برعکسش، گاهی هم آنقدر بامعرفت که در کلاس هم هرچند وقت یکبار به یادشون میفتیم و ازشون یاد میکنیم.

امروز یکی از همین بامعرفت‌ها را دیدم:

دو برادر بودند، با فاصلۀ دو سال از یکدیگر.

برادر بزرگتر خیلی کوشا و جویا؛  و  اون یکی کوچکتر  فقط جویا!!

سال‌ها گذشته. الآن هر دو برادر  در رشته و شغل خودشون موفّق هستند:

یکی پرستار؛ و اون یکی کارشناس بورس و امور مالی.

و هر دو عجب ادب و تربیتی...


3- امشب بعد از سال‌ها "استاد حسن‌آقا معزّالدّینی" را دیدم؛ موی و محاسن،  تماماً سپید کرده، امّا همچنان خوش‌بیان و ملیح...!

و چه آرامشی در همین دیدن...!

نوشتم تا بماند!

 

سعید جرّاحی 6/3/1401


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ جمعه ششم خرداد ۱۴۰۱ ] [ 22:25 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

نقل مکان و دغدغه‌هایش!

سلام.

چند روزی مشغلۀ اثاث‌کشی داشتیم؛ و عجب مشغله‌ای!

اثاث‌کشی، خیلی سخته؛

دغدغه و خستگی‌هایش به کنار، انسان باید از یک دنیای پر از خاطره جدا بشه.

اصولا رها کردن، برای انسان سخت است؛ و مخصوصاً رها کردن عُلقه‌ها!

تا جایی که گاهی بوی "تیرماه" هم می‌آمد!

(و شاید الان بتونم بفهمم بوی بدِ تیرماه از کجا منشأ میگیرد!)

در عجبم برخی آدم‌ها چقدر راحت رها میکنند...!!

اسباب‌کشی، با تمام معایبی که دارد،

ولی این حـُسن را هم دارد که انسان، تلخی‌ها و پلیدی‌ها را تمیز میکند، و به دنیای جدیدی وارد می‌شود...

به‌نوعی زندگی جدید!

(ممنون از دوستانی که جویای حال بودند؛ اینجا و پیامرسان‌ها.)

جرّاحی 3/3/1401


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره, تیرماه
[ سه شنبه سوم خرداد ۱۴۰۱ ] [ 19:58 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

مرام خوش‌مزّه!

 

جدیداً  بین مسیر مدرسه و منزل، یه رستوران خوب پیدا کردم ؛

که معمولاً ظهرها وقتی برمیگردم منزل، ازش غذا میگیرم.

یه جورایی با هم دوست شدیم.

امروز که خواستم وارد رستوران بشم، منتظر نرخ‌های جدید بودم.

طبق معمول، دو تا غذا گرفتم؛ و قیمت را پرسیدم. همان قیمت قبل را  گفت!

تعجّب کردم! و  او  متوجّه شد.

گفت: گوشت و مرغ و برنج قبلی را  هنوز داریم؛

و تا تمام نشده، غذا را  با همان قیمت قبل محاسبه میکنیم!

 

بیشتر از غذای خوشمزه‌اش، از  معرفتش لذّت بردم...

+ کاسب‌های این‌شکلی، دمشون گرم!

 

 

سعید جرّاحی 27/2/1401


موضوعات مرتبط: اقتصادی، اجتماعی
برچسب‌ها: تک گویی
[ سه شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۱ ] [ 23:31 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

طلا هستیم یا مس؟

 

تا حالا چند بار  فیلم سینمایی "طلا و  مس" را دیده‌ام.

و همیشه برام سؤال بود که کارگردان چرا این اسم را  برای فیلمش انتخاب کرده؟!

امشب برای چندمین بار فیلم را دیدم.

و  تازه امشب، اواخر فیلم، متوجّه عمق ماجرا شدم!

 

+ کاش همه‌مون بتونیم آخر عمرمون، زَر  شویم...

به قول حافظ:

     دست از مس وجود چو مردان ره بشوی

                     تا کیمیای عشق بیابیّ و زر شوی...

 

سعید جرّاحی  28/1/1401


موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: تک گویی, سینما, عاشقانه ها
[ یکشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۱ ] [ 22:12 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

نوشتم تا بماند

بعضی روزها، برای انسان، آنقدر سرنوشت‌ساز هست که هیچوقت یادش نرود.

روزهایی که مسیر زندگی او را  عوض کند.

مثل سه‌شنبه 17 فروردین حدود 100 سال پیش! ساعت 13:20

(نوشتم تا بماند!)

 

 


برچسب‌ها: خاطره, تک گویی
[ چهارشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۱ ] [ 13:20 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این داستان ماسک،  واقعی است!!

 

دیروز رفتم یه اداره‌ای.

کارمند اداره، پرونده را تکمیل کرد و گفت ببرید معاون امضا کنه.

وارد اتاق معاون شدم. یه خانم میانسال که داشت با دو تا از کارمندها صحبت میکرد.

هیچکدوم ماسک نداشتند!

رفتم جلو و سلام و پرونده را گذاشتم روی میز.

اون دو تا کارمند، کارشون تموم شد و رفتند.

گفتم لطفا امضا بفرمایید.

امضا کرد و  همین که اومد تاریخ بزنه، تلفن روی میز زنگ زد.

  شاید باورتون نشه :

ولی همین‌که اومد گوشی را برداره، اوّل ماسکش را  کامل زد، و  بعدش گوشی را برداشت و  گفت: بفرمایید؟!

 

سعید جرّاحی 20/12/1400


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: تک گویی, کرونا
[ جمعه بیستم اسفند ۱۴۰۰ ] [ 10:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

شنبۀ کذایی!

 

امروز، آخرین شنبۀ کذایی سال بود. از ساعت 7 تا 21.

دیگه از هفتۀ بعد، همه‌چی ملایم‌تر میشه!

امروز عصر، هنوز آفتاب به کلاس بود که شروع کردیم. 

کم‌کم، سایۀ آفتاب از سرِ کلاس کم شد، تا لحظۀ غروب.

بوی نم بارون، آسمان ابری، نسیم اسفند، تکان خوردن شاخه‌های درخت، پنجره‌های باز کلاس،

و غزلیّات و  ابیاتی که در کلاس خونده میشد، و  از روی اجبار،  باید فقط به‌عنوان تست، به اونها نگاه کرد...!

... و  آمدن تاریکی!

 

سعید جرّاحی 14/12/1400


برچسب‌ها: تک گویی, دلنوشته
[ شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۰ ] [ 23:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بامزّه‌ترین شخصیّت سفرهای گالیور

 

شاید یکی از زیباترین انیمیشن‌های دورۀ کودکی ما، کارتون "سفرهای گالیوِر" بود.

چند شب پیش اتّفاقی از شبکه امید دیدم.

کارتون‌های دورۀ ما، آخ که چقدرررر فرق داشتند با کارتون‌های الآن!

هم خلّاقیّت داشتند، هم سرگرمی، هم درس زندگی!

یکی از دلنشین‌ترین شخصیّت‌های گالیور، شخصیّت "گِلام" است؛

همون کودک به‌ظاهر بداخلاق و منفی، امّا خوش‌قلب و شیرین‌زبون.

همونی که تکیه‌کلامش اینه: "... من... می... دو... نـــــــم!"

داشتم این کارتون را  به‌یاد دوران کودکی خودم تماشا میکردم...!

دیشب، این جملۀ "گِلام" خیلی به دلم نشست که میگفت:

"چطور ممکنه با کسی که منو اسیر میکنه، دست و پامو میبنده، و میخواد اذیّتم کنه، باهاش رفیق باشم...؟؟!" 

 

سعید جرّاحی 17/10/1400


برچسب‌ها: خاطره, تک گویی
[ پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۴۰۰ ] [ 23:58 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

می‌گذرد روزگار؛

و  خاطراتش می‌ماند...!

 

  سال‌ها پیش، وقتی برای اوّلین‌بار، به‌عنوان معلّم  رفتم کلاس، یعنی سال اوّل معلّمی، شاید طرز نشستن و پای تخته ایستادنم نیز با الآن فرق میکرد! نمیدونم چه فرقی!

زنگ‌های تفریح، وقتی وارد دفتر میشدم، گاهی میدیدم چند تا از معلّم‌ها و اساتید قبلی خودم هم تشریف دارند. گرم صحبتی میشدیم که راستش آمیخته با اندکی شرم بود!

باید این حسّ را  تجربه کنید، تا بفهمید چی میگم...!

... سالها گذشت؛

انسان‌ها  بزرگ میشن؛ و نوجوان‌ها بزرگ‌تر!

الان  وقتی میرم دفتر، و  می‌بینم که برخی از شاگردهای سابق خودم، الان معلّم شده‌اند و کنار هم می‌نشینیم و صحبت می‌کنیم، باز هم حسّی متفاوت‌تر از  حسّ قبلی را تجربه می‌کنم...

امروز، در  اثر یک حادثه، دستم آسیب دید. رفتم اورژانس؛ پرستاری که دستم را آتل‌ بست، شاگردم بود؛ میگفت  10 سال پیش.

خاطراتی تعریف میکرد که بعضاً یادم نبود؛ درد را فراموش کردم، از بس که غرق لذّت شنیدنش شدم...

+ دنیا  پر از احوالات گوناگون است...

 

سعید جرّاحی 12/ آذر / 1400


برچسب‌ها: خاطره, تک گویی
[ جمعه دوازدهم آذر ۱۴۰۰ ] [ 10:51 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بلایی به نام مدارس غیرانتفاعی!

 

می‌نویسم که بماند:

بلایی که امروزه برخی مدارس غیرانتفاعی، دارن بر سرِ پرورش و آموزش این مملکت میارن، آنقدر ویرانگر است که آثار این خرابی و ویرانی را  سال‌ها بعد، با هیچ وسیله‌ای، و  با هیییییچ بودجه‌ای  نمیتوان جبران کرد!

 

انگار رقابت میکنند تا تعداد دانش‌آموزان‌شون بالاتر باشه؛ تا  درآمدشون بیشتر باشه!

خوشحالند که رضایت خانواده‌ها را -با نمره؛ یا حفظ ظواهر- جلب میکنند!

ولی نمیدانند که حافظه، اخلاق، زندگی‌کردن، حتّی حرف زدن و نوشتن و خواندن، آداب معاشرت، و مخصوصاً خلّاقیّت نسل نوجوان را  دارن نابود میکنند...

اگر کسی هم مخالفت کند، به‌راحتی حذف میشود!

 

+ کاش کسی می‌آمد که طرحی نو دراندازد...

 

سعید جرّاحی / دبیر سادۀ ادبیّات

1400/8/17


موضوعات مرتبط: فرهنگی
برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی
[ دوشنبه هفدهم آبان ۱۴۰۰ ] [ 20:15 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

حکایت یک بینا  و  یک نابینا! 

 

از مغازه اومدم بیرون.

از دور دیدم که یک آقای نابینا، با عصای سفید خودش داره میزنه به زمین، و قدم به قدم میره جلو.

حسّ نوعدوستی اومد سراغم!! که برم بهش کمک کنم!

دوان دوان رفتم جلو، تا رسیدم بهش. دیدم ایستاد.

گفتم: آقا ببخشید؛ میخواین برید اون‌طرف خیابون؟ کمکی از من ساخته است؟

گفت: نه؛ میخواستم برم ایستگاه اتوبوس؛ منتظر اتوبوس هستم.

گفتم: خب، اجازه بدید کمک‌تون کنم!

گفت: خیلی ممنون. الان داخل ایستگاه هستم!

پشت سرش را  نگاه کردم؛ دیدم بله؛ درست میگه! داخل ایستگاه است!

عصازنان اومده و  اومده؛ و  با چشمِ نداشته، خوب فهمید که دقیقاً داخل ایستگاه اتوبوس است!

خداحافظی کردم و  برگشتم!

 

+ گاهی بعضی آدم‌ها نیازی به کمک ما ندارند؛ آن‌ها  بیناتر از  ما هستند.

 

سعید جرّاحی 10/8/1400


برچسب‌ها: خاطره, تک گویی
[ سه شنبه یازدهم آبان ۱۴۰۰ ] [ 13:20 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

تابستان خود را  چگونه گذراندید؟

 

تابستان خود را چگونه گذراندید؟

چقدرررر  از این موضوع انشا خوشم نمیاد!

چون هیچ قوّۀ تخیّل یا خلّاقیّتی را نشون نمیده!

ولی برای ثبت خاطرات، گاهی خوبه!

تابستان امسال هم تمام شد؛ و امروز اوّل مهر است.

برای خودم، امسال، متفاوت‌ترین تابستان این دهه اخیر بود.

هرچند تا حدود سه هفته پیش، هنوز کلاس ترم تابستانی میرفتیم، و فقط همین 20  روز تعطیل کامل بودم!

این تابستان، برعکس سال‌های دیگه، شاید کمتر سفر رفتم، ولی تجربه‌های متفاوت‌تری داشتم.

امسال شاید بالغ بر 150 فیلم خوب تماشا کردم؛

فیلم‌های خاصّی که هم برای کار و شغلم نیاز بود، هم برای نوشتن و تحقیقم؛

و هم برای فهمیدن آدم‌های اطرافم...!!


امسال چند چیز به‌ظاهر خوب را هم از دست دادم؛ ولی فقط به‌ظاهر خوب!

و الان که فکرش را میکنم، چه خوب که از دست دادم؛ و کاش سال‌ها نگهشون نمیداشتم...!


امسال مشکل اساسی‌ام حلّ شد؛

مشکلی که دیگران باعث و بانی‌اش شده بودند و گردن نمیگرفتند !

 و سال‌ها برای اثبات حقّانیّت خودم، مجبور شدم با زمین و زمان بجنگم...

و عاقبت آنچه میخواستم همان شد؛

و به آنچه میخواستم رسیدم...


امسال، علاوه بر کتاب‌های خاصّی که خوندم، بخشی از کتاب جدیدم را نیز آماده کردم.

هرچه پیش میرم، سختی‌اش بیشتر میشود!!

راستی، جای برنامۀ "کتاب‌باز" خیلی خالی بود...

 

سعید جرّاحی/   اوّل مهرماه 1400


برچسب‌ها: تک گویی
[ پنجشنبه یکم مهر ۱۴۰۰ ] [ 7:24 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

زلزله‌ای به نام 20 شهریور

 

امسال، خودم را  عادی جلوه دادم برای عبور امروز، 20 شهریور؛

که اگر حسّاس نباشم، شاید امسال، عادی از کنارم بگذرد!

امّا آمد؛  با همان سروصدای خاصّ خودش، با همان زلزله‌اش...

آمد، همه چیز را  لرزاند ... و  رفت.

+ این چه سرّی است در برخی روزهای تقویم شخصی!

نمیدانم!

 

سعید جرّاحی 20 / شهریور/ 1400


برچسب‌ها: تک گویی
[ شنبه بیستم شهریور ۱۴۰۰ ] [ 23:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

صحنه‌ای که 

آدم  میتونه باهاش  نورِ چشمی خدا بشه...

 

امشب در یک مراسم بودم؛ صحنۀ ساده، امّا  قابل توجّهی دیدم.

یک نوجوان تقریباً 10 ساله با برادر کوچکترش یه گوشه‌اش نشسته بودند و داشتند با موبایل بازی میکردند.

امّا نحوۀ نشستن و لباسشون یه جوری بود که مناسب نبود؛ (نمیشه واضح‌تر  توضیح بدم!)

نه مناسب روضه، و نه مناسب هیچ جای دیگه! حتّی مثلاً پارک!!

همۀ اطرافیانی که نزدیکش بودند، معذّب بودند؛

 ولی مجلس به گونه‌ای بود که نمیشد رفت و  بهش گفت!

خلاصه اوضاعی بود!



یهو دیدم یه نوحوان دیگه شاید 12 ساله که پشت سرش نشسته بود،

بلند شد، رفت جلو  و اون موضوع را به اون نوجوان 10 ساله گفت، و برگشت جای خودش نشست.

همون لحظه، این نوجوان 10 ساله، اون وضع را  اصلاح کرد!


شاید باورتون نشه چه حسّ خوبی پیدا کردم به کاری که اون نوجوان 12 ساله کرد.

نه تنها من، بلکه تمام اطرافیانی که میدیدند، و نمیتونستند چیزی بگویند!

انگار این نوجوان، مُنجی و  مُصلح اون وضع بود؛ و نورِ چشمی شد برای همه‌مون.
 

 +  راستش همون لحظه به این فکر کردم که :

کسی که "امربه معروف و نهی از منکر" میکنه، چقدرررر  پیش خدا عزیز و نورِ چشمی میشه...

 

سعید جرّاحی 28/5/1400


موضوعات مرتبط: دینی
برچسب‌ها: تک گویی
[ پنجشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۴۰۰ ] [ 23:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ساعت شنی تیرماه

 

حدسم درست بود!

امروز این ساعت شنی به کار افتاد؛ 27 تیرماه 1400.

تا  کی به آخر برسد؟ تیرماه یک سال بعد، یا دو سال و چند سال بعد!

سرانجام تمام میشود!

بی‌عدالتی، خباثت، خیانت، دروغ، خودخواهی و خودسری... عواملی که یک دوئل را  رقم میزنند!

و  دوئل، حدّاقلّ یک جنازه بر جای میگذارد...!

+ کسانی که قبلاً بودند، و  دیگه نیستند، براشون دعا کنید!

 

+ نوشتم؛ تا بماند برای یکی از همان تیرماهان کُشنده‌ای که نمیشود نوشت...!

شاید آن روز،  گناه خود را به گردن بگیرند...!

 

سعید جرّاحی 27 / تیرماه / 1400

 

پی‌نوشت:

امروز به تاریخ 6-5-1400، این ساعت شنی، به طرز کاملاً غیرمنتظره‌ای، از حرکت بازایستاد.

خدایا شکرت...     --->             این پست

 

 

 


برچسب‌ها: تک گویی, خیانت, دروغ, تیرماه
[ یکشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۰ ] [ 23:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

تقدیر هفتۀ آخر تیرماه!

 

اواخر تیرماه و  هوا  این‌شکلی؟؟!... اصلاً باور کردنی نیست!

هوای امروز یزد، یه چیزی شبیه اواسط بهار یا اوایل پاییز بود!

 قربون بارون چند ساعته برم!

 

هفتۀ آخر تیرماه هم رسید؛ همان موعد مقرّر.

این هفته قراره اتّفاقات مهمّی بیفته و  تقدیر را  عوض کنه؛

یا هیچ اتّفاقی نیفته و  تقدیر همان باشد که بود...

+دیروز  از زندگان، دعا خواستم، و از رفتگان نیز خواستم همّت‌شون بدرقۀ راه زندگان گردد...

 

سعید جرّاحی 26/تیر/1400


برچسب‌ها: تک گویی, تیرماه, باران
[ شنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۰ ] [ 18:3 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این دو خاطره از ایّام کودکی + عکس

 

امروز  -قدم‌زنان-  داشتم میرفتم منزل پدر.

در راه، چند تا پسربچّه دیدم که داشتند "تیله‌بازی" میکردند!

ذهن و دلم رفت به ایّام کودکی!

 و برام جالب بود که این بازی‌های دوران کودکی من هنوز زنده هستند...

رسیدم منزل پدر. در حیاط منزل‌شون، صحنۀ جالبی دیدم.

 

عکس  در  قسمت ادامه مطلب..

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: عکس
برچسب‌ها: خاطره, تک گویی
ادامه مطلب
[ دوشنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۰ ] [ 20:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

دو حسرتی  که مهدی آذر یزدی میخورد...

 

امروز 18 تیرماه، سالگرد درگذشتِ مرحوم مهدی آذر یزدی در سال 88 بود.

قبلاً خاطره‌ای که حضوری از ایشون داشتم را  براتون تعریف کردم.

امروز  میخوام یه توصیه از این نویسندۀ استثنایی براتون بگم؛ که خالی از لطف نیست.

یادمه حدود سال 82 وقتی که برای مصاحبه با آذریزدی روی دائرةالمعارف "مشاهیر" کار میکردیم،

از ایشون پرسیدیم:

در تمام عمرتون، آیا حسرت چیزی را  خورده‌اید؟ 

و  ایشون گفتند بله! و  دو تا جواب دادند:

1- یکی حسرت تمام کتاب‌هایی که نخوندم.

2- و یکی هم  حسرتِ اینکه چرا ازدواج نکردم!

 

+ این را  که گفت، حالش منقلب شد و  اشک به چشمش اومد؛

و  حال من  دگرگون‌تر...!


سعید جرّاحی 18/4/1400


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره, کتاب
[ شنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۰ ] [ 18:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

این وبلاگ، از  همه ی  دوست‌دارانِ اندیشه های ناب "جلال‌آل‌احمد" و  نیز  همه ی  آن‌هایی که معتقد به آزاداندیشیِ سالم و  منطقی هستند، دعوت به همکاری می‌کند؛

...نیز  از صاحب‌نظرانی که به "نقد" عالمانه اعتقاد دارند.

امـّا  چرا  از  هر دری، سخنـی؟!
باید بگویم که «جلال بزرگ» از هیچ چیز در اطرافش، غافل نبود؛ و  از هیچ نکته‌ای فروگذار نکرد؛
چون که او  «درد دین و جامعه» را  با هم داشت...

ما نیز  به تبعیـّت از آن «روشنفکر جهان‌دیده»، از همه چیز  سخن خواهیم گفت...





برچسب‌ ها
فتنه (359)
طنز (241)
خیانت (234)
زندگی (214)
کتاب (212)
خاطره (185)
سینما (182)
رسانه (155)
دروغ (129)
قطار (113)
عکس (105)
سوتی (77)
طلاق (44)
داعش (32)
یزد (23)
نفت (21)
فقر (19)
چین (10)
یمن (9)
قطر (1)
امکانات وب
روزنامه پیشخوان در وبلاگ روزنامه آمار خصوصی آمار

جاوا اسكریپت

قفل صفحه