انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد مردی که در میقات، خسی شد؛ و در ادبیّات، کسی؛... همو که "جلال آل قلم" بود
| ||
حکایت محمود و اَیاز سمبلی از حکایت عاشق و معشوق
سلطان محمود غزنوی، غلام سیاهی داشت به نام "اَیاز". او این غلام را خیلی دوست داشت. و دیگران حسادت میکردند که چرا فرق میگذاری بین چاکران دربار ؟ یک روز سلطان خواست ثابت کند که چرا ایاز را بیشتر دوست دارد؟ مجلسی تشکیل داد و همه را دعوت کرد. یک سنگ قیمتی بزرگ را روی صخرهای گذاشت، و پتک آهنی در کنار آن. سپس رو کرد به حاضران مجلس و گفت: از شما میخواهم به اینجا بیایید و این پتک سنگین را روی این جواهر بکوبید! ابتدا وزیر اعظم آمد. پتک را بالا برد که بزند؛ ولی یک لحظه حیفش آمد! منصرف شد و پتک را به زمین گذاشت. سلطان پرسید چرا نزدی؟ وزیر گفت: قربان! حیف نیست که این جواهر به این زیبایی و قیمت، پودر و نابود شود؟ سلطان گفت: بله درست است؛ حیف بود! نفر بعد را صدا زد و گفت که این کار را انجام بده. او نیز همین بهانهای آورد، و جواهر را از تکّهتکّهشدن نجات داد. سپس نفر بعد، و نفر بعد... و همۀ حاضران، همگی بهانهای آوردند و پتک را نزدند!
نوبت به "ایاز" رسید؛ سلطان به او گفت این پتک را بر جواهر بکوب. ایاز هم پتک را بالا برد؛ و بدون معطّلی، جواهر را پودر کرد ! همۀ حضّار تعجّب کردند؛ و منتظر بودند که پادشاه به خاطر نابودی این سنگ جواهر، گردنِ ایاز را بزند! سلطان نزد ایاز آمد و از او پرسید: -چرا جواهر به این زیبایی را شکستی؟ حیفت نیامد؟ ایاز جواب داد: -من اصلاً جواهری ندیدم؛ من فقط دستور ارباب خودم را دیدم و اطاعت کردم.
حالا متوجّه شدید...؟؟؟ + حکایت مطیع بودن عاشق از معشوق، حکایتی است که فقط عاشق و معشوق میفهمند...
گردآوری: سعید جرّاحی 19/آبان/1400 موضوعات مرتبط: داستان برچسبها: عاشقانه ها [ چهارشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۰ ] [ 21:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |