انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد
مردی  که در میقات، خسی شد؛ و  در ادبیّات، کسی؛...  همو   که "جلال آل قلم" بود
پيوندهای روزانه

 

سلام.

یکی از خوانندگان خوب وبلاگ، داستانی از قطار برامون فرستادند.

داستانی -قصّه‌گونه- که واگویه‌ای است سرشار از  احساس؛ همراه با صوَر خیال و خلق واژه.

مثل این ترکیبات:

"مقصدِ قطارِ نگاهش.."  /  بی‌اختیار در ایجاد طعم ذهنی /  جادوگری که می‌بلعد و  باز می‌آورد!

 

👈  این داستان را  با هم میخوانیم:

 

قطار

 

داستان‌هایی نهفته در  دل قطار...

 

دقّت کرده‌ای چه داستان‌هایی نهفته است در دل قطارها؟؟

این را به هنگام بدرقه کردن عزیزی در ایستگاه قطار از خود پرسیدم.

تصمیم گرفتم دقایق بیشتری در آنجا سپری کنم ..

تنه‌ای خوردم و مسافری عجله داشت؛ آنقدر که یادش رفت عذرخواهی‌اش بر زمین افتاده!.. برش داشتم!
چند صندلی آن طرف‌تر مسافری / منتظری آرنج بر زانو زده، دو دستش را به مانند دو جلد از کتابی بسته _نیایش گونه_ زیر چانه اش گذاشته بود؛ مقصدِ قطارِ نگاهش، آن زوج جوانی بود که رخسارشان اسرارها هویدا می‌کرد :   "فراق از  یار؟  نَتْوانم، نَتْوانم ..."

سیبک گلویش فاش میکرد دارد بغضی را  قورت میدهد!

با یک دست، جلد کتاب احساسش را  مچاله کرد و با دست دیگر، آن را از انظار مخفی نگاه داشت.

   ناگاه نگاهم را دستگیر کرد. با زیرکی توانستم نگاهم را فراری دهم و در میان دستان گره خوردۀ آن زوجِ گیسوسپید پناه دهم. ‌(جای مادرم خالی تا با حرف‌هایش گوشم را بپیچاند و بگوید: نمیگویی راجبت خیال بد کنند؟؟ و من بگویم : آخر مادرجان نمیدانی در دنیای من این آدمها و اشیا هستند که همچون کتابی اسرارآمیز مرا فرا میخوانند .. و باز او بگوید : خدا عاقبتمان را به خیر کند با این دخترک دیوانه!)

نگاهِ سرکشم در پنجره‌های قطار به دنبال قصّه‌های نهان‌شده در دل آن می‌گشت...

قطار به مصداق کتابخانه ای است مالامال از کتاب های زندگی؛ از پنجرۀ هر کوپه، کتابی را بر میداشتم و چند صفحه‌ای از اسرار کنون‌شان را میخواندم.

قطار در عین بی‌اختیاری در ماجراهای خوب و بد آدم‌ها، نقش‌هایی به او تحمیل میشود.

قطار میشود جادوگری که باری در فضایی مه‌آلود و دودی، یارت را می‌بلعد؛ و  باری دگر در همان فضای مه‌آلود، او را به تو باز بر میگرداند.

می‌بینی قطار  هم تلخ است و هم شیرین؛ امّا خود به‌تنهایی اختیاری در ایجاد این طعم ذهنی ندارد.

ای قطار! محبوبم را می‌بری، ببر.. امّا سالم برسان!

مبادا دل به پیچ و تاب ریل‌ها بدهی!!

ساز ناسازگاری با خسته‌دلان مزن..

سوت‌ات را  هم بگذار برای بازآوردنش ...

 

خاتون  ۹۸/۹/۱۰


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: قطار, دلنوشته
[ چهارشنبه سیزدهم آذر ۱۳۹۸ ] [ 21:40 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

این وبلاگ، از  همه ی  دوست‌دارانِ اندیشه های ناب "جلال‌آل‌احمد" و  نیز  همه ی  آن‌هایی که معتقد به آزاداندیشیِ سالم و  منطقی هستند، دعوت به همکاری می‌کند؛

...نیز  از صاحب‌نظرانی که به "نقد" عالمانه اعتقاد دارند.

امـّا  چرا  از  هر دری، سخنـی؟!
باید بگویم که «جلال بزرگ» از هیچ چیز در اطرافش، غافل نبود؛ و  از هیچ نکته‌ای فروگذار نکرد؛
چون که او  «درد دین و جامعه» را  با هم داشت...

ما نیز  به تبعیـّت از آن «روشنفکر جهان‌دیده»، از همه چیز  سخن خواهیم گفت...





امکانات وب
روزنامه پیشخوان در وبلاگ روزنامه آمار