انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد مردی که در میقات، خسی شد؛ و در ادبیّات، کسی؛... همو که "جلال آل قلم" بود
| ||
روشنفکــر عاشـــق...
سلام. از چند روز پیش، این پست را روی وبلاگ گذاشتم با پرسشی؛ که این روز یادآوری شود. نظرات مخاطبین را هم –تا دیروز- به نمایش نگذاشتم تا خوانندگان عزیز، وقتی نظراتشون را مینویسند، از حافظهی خودشون کمک بگیرند، نه از روی نظرات قبلی!
...و امروز سالگرد شهادت «جلال آل قلم» است.
دربارهی «جلال»، خیلی چیزها شنیدهاید. امـّا امروز قصد دارم متفاوتتر از دفعات قبل، و برخلاف تصـوّر عامـّهی مردم بنویسم:
قشر تحصیلکردهی جامعه، او را «روشنفکر» میداند؛ عدّهای، آن بزرگ را مردی مصمـّم، و سیاستمداری محکم و قاطع میدانند؛ "خانم دکتر دانشور" درباره او اصطلاح مرد «آتشینمزاج» را به کار برده است؛... و عموم مردم، او را بیشتر با کتابهایش میشناسند؛ با داستانهای فوقالعادهاش؛ و با مقالاتی که گاهی یکتنه در مقابل یک کشور و حتـّی یک دنیـا میایستاد؛ مقابل ابرقدرت شرق، با کتاب «بازگشت از شوروی»؛ و مقابل ابرقدرت غرب، با کتاب «سفر به آمریکا»؛ و مقابل استبداد داخلی و حکومت استعمارزدهی حاکم بر ایران، با کتاب مستطاب «غربـزدگــی»؛ ..و بالأخره معرّفی روشنفکر واقعی، و رسوا کردن روشنفکرنماهای وطنفروش، با کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران»... و حتماً یادتون هست که براتون نوشتم قضیهی مشاجرهی تاریخی او را با "نخستوزیر بهایی" ایران...!!!
امـّا امروز، میخواهم -جدای از این خصوصیـّات باصلابت و منحصر بهفردش، از حسّ عاطفی و عاشقانهی او نیز براتون بنویسم؛ ...از حسـّی که نسبت به همسرش داشت، و همسرش نیز نسبت به او... **
نوشتهام را به دو «نـامـه» اختصاص میدهم؛ نامههایی که این دو زوج عاشق، در روزهای دور از هم، و در سفر برای هم نوشتهاند؛ «سیـّد جلال آل احمد» و «سیمین دانشور»..............
(لطفاً موقع خواندن نامهها، به تکتک جملات و حتـّی کلماتی که نسبت به همدیگه به کار میبرند دقـّت کنید):
(۱) نامهی
«جلال آل احمد»
به «سیمین دانشور»
خب سيمين جان! يك خريّت كردم كه ناچارم برايت بنويسم! [ساعت] چهار و سه ربع (4:45 دقیقه) بعدازظهر از سر كاغذ بلند شدم. لباس پوشيدم و رفتم شميران. ميخواستم كمي هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت، خانه مانده بودم. نزديك پل رومي كه رسيدم، خود به خود گفتم [ماشین] نگه داشت. دك غروب بود و هوا داشت تاريك ميشد. از پل عبور كردم و يكمرتبه يادم به آن روزها افتاد كه با هم از اين راه ميآمديم و ميرفتيم، و آخرين و تنها گردشگاهمان بود. روي هر سنگي كه يك وقت نشسته بوديم اندكي نشستم و هواي تو را بو كردم و در جستوجوي تو زير همهي درختها را گشتم. بعد، از همان راه معهود به طرف جادّهي پهلوي راه افتادم. وسطهاي راه، كمكم تاريك شد و كسي هم نبود و يكمرتبه گريهام گرفت.. اگر بداني چقدر گريه كردم!... از نزديكيهاي آنجا كه آن شب، پايت پيچيد و رگبهرگ شد (يادت هست؟) گريهام گرفت، تا برسم به اوّل جادّهي آسفالته، آن طرف كه نزديك جادّه پهلوي ميشود. همينطور گريه ميكردم و هِقهِقكنان ميرفتم. گريهكنان رفتم تا پاي آن دو تا درخت كه بالاي كوه است و يكي دوسهبار قبل از عروسي پاي آن نشستيم.. يادت هست؟
هيچ همچه قصدي نداشتم؛ ولي اگر بداني چقدر هواي تو را كرده بودم. آنقدر دلم گرفت كه ميديدم در غياب تو همان كوه و تپـّه، همان پستي و بلنديها، همان درختها و جويها هستند، من هستم، ولي تو نيستي! درختها خزان كرده بود . كلاغها صدا ميكردند. جويها خشك بود و خلوت! آنقدر خلوت بود كه با آزادي تمام، هايهاي گريه ميكردم!.. چقدر خيال آدم آسوده است؛ و يكمرتبه به فكر افتادم كه اين كار را حتـّي در خانه هم نميتوانم بكنم. "كريم" ميديد [و] خجالت ميكشيدم! با آن درخت سر كوه، مدّتي به ياد تو حرف زدم و تأسّف خوردم كه چرا قلمتراش با خودم نداشتم تا در تاريكي، يادگاري به خاطر تو روي آن بكَـنَم! چقدر بچـّهگانه است! نيست؟! ولي اين كار را بالأخره خواهم كرد.
اگر بداني چه گريهاي مرا گرفته بود...! راستش را بخواهي پس از رفتنت، دو سه بار بيشتر گريه نكرده بودم. يكبار همان دو سه ساعت بعد از رفتنت، و يكبار هم در سينما، يادم نيست چه بود، ولي اين سوّمين بار، چيز ديگري بود! گريهاي بود كه در همهي عمرم نكرده بودم، مثل مادر مردهها!!...
تاریکی و سکوت و تنهایی، اجازه میداد که حتـّی اگر دلم بخواهد، فریاد بزنم. ولی دلم نمیخواست فریاد بزنم؛ دلم میخواست مثل پیرمردهایی که به جوانیِ خود، آهستهآهسته گریه میکنند گریه کنم! امـّا کمکم به هقهق افتادم و هایهای کردم...
وقتی تنها دلخوشی آدم، تنها همزبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلاً همهی وجود آدم را یکمرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا، دیگر نمیشود تحمـّل کرد.
آخ که تصدقـّت میروم! مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی؛ چون من خودم پس از این گریه، و حالا آسودهتر شدهام. راحتتر شدهام؛ و چه کمک بزرگی است این گریه! و مردها چه سنگدل میشوند وقتی گریهشان بند میآید.
ای خدایی که سیمین من، تو را قبول دارد و من کمکم از همین لحاظ و تنها به خاطر او هم شده میخواهم به تو عقیده پیدا کنم!........
***
(۲)
نامهی
«سیمین دانشور» به
«جلال آل احمد»
«جلال» عزيزم! امروز درست بيست روز است [که] از تو جدايي گزيدهام؛ و بيست سال بر من گذشته است. نميدانم ميتواني باور كني يا نه؟ همين قدر بدان درست مثل مادري كه بيفرزندش لقمهي لذيذ از گلويش پايين نميرود، اين جـلال و عظمت، بيتو براي من نه نمودي دارد و نه لذّتي. من در حضور جمع و دلم جاي ديگري است!.. باور کن هرگز نميدانستم اينقدر تو را دوست دارم... باور كن اگر اين جدايي روي نميداد، هرگز قدر صحبت مطبوع تو را نميدانستم. اكنون ميفهمم كه چقدر زندگي با تو شيرين است؛ حتـّي زير آن سقفهاي محقـّر؛ حتـّي در آن مدرسههاي كثيف حومه؛ حتـّي در آن خانهي پُر دردسر آقاي دقيقي؛ و حتـّي در آن خانهي پر جنجال و هياهوي شيرزاد. خلاصه، «دوست، ما را و همه نعمت فردوس، شما را...» من با تو باشم مرا بس است.. اكنون ميفهمم كه واقعاً بهشت، بي تو برايم دوزخي بيش نيست.
همين امشب، ما را به يك كافهي چيني به نام Golden Dragon يعني اژدهاي طلايي بردند و غذاي شاهانهاي به ما دادند. ولي من هر چه آنها گفتند و خنديدند، بغض گلويم را گرفته بود و اصلاً لقمه از گلويم فرو نميرفت. و اكنون به خانه آمدهام و بيدرنگ نوشتن را با تو آغاز كردهام.
باري، عزيزم! خيلي تعجـّب است كه دو سال و نيم زندگي، آنقدر آدم را بسته و وابسته كند؛ درست مثل مرغهاي مهاجر كه آنها را از هم جدا كرده باشند و در قفسهاي طلايي ولي جدا از هم جا داده باشند. شايد اين را يكبار ديگر هم به تو نوشته باشم، ولي نميدانم چرا اين را به اين حدّ، حسّ ميكنم و چرا تا اين حدّ، خودم را شبيه پرندگان مهاجر از هم جدا شده احساس مينمايم.......
گردآوری: سعیـد جــرّاحـــی 18/شهریور/90 مطلب زیر را هم ببینید: - خاطره ای از زبان یکی از دوستان "جلال آل احمد"
موضوعات مرتبط: نامههای جلال و سیمین برچسبها: جلال آل احمد, جملاتقصارجلالآلاحمد, عاشقانه ها [ جمعه هجدهم شهریور ۱۳۹۰ ] [ 3:8 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |