انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد
مردی  که در میقات، خسی شد؛ و  در ادبیّات، کسی؛...  همو   که "جلال آل قلم" بود
پيوندهای روزانه
 

داستان:

گوشه‌ای از وضع موجود!

 

 

ميگویند روزی مردی بازرگان خری را به زور ميكشيد، تا به دانايی رسيد.

دانا پرسيد:چه بر دوش خَر داری كه سنگين است و راه نمیرود؟

 

مرد بازرگان پاسخ داد: يك طرف گندم، و طرف ديگر ماسه!

دانا پرسيد: به جايی كه ميروی ماسه كمياب است؟

 

بازرگان پاسخ داد: خير، به منظور حفظ تعادل طرف ديگر ماسه ريختم!!


دانا ماسه را خالی كرد و گندم را به دو قسمت تقسيم نمود و به بازرگان گفت:

حال خود نيز سوار شو و برو به سلامت!


بازرگان وقتی چند قدمی به راحتی با خَر خود رفت، برگشت و از دانا پرسيد:

با اين همه دانش، چقدر ثروت داری؟

دانا گفت هيچ!!!


- بازرگان شرايط را به شكل اوّل باز گرداند و گفت:

من با نادانی خيلی بيشتر از تو دارم، پس علم تو مال خودت و شروع كرد به كشيدن خَر و رفت ...


+ اين واقعيّت جامعه ماست ..!

 

گردآوری: محسن ابویی

 


موضوعات مرتبط: داستان، اجتماعی
[ دوشنبه هشتم خرداد ۱۳۹۶ ] [ 21:25 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

این وبلاگ، از  همه ی  دوست‌دارانِ اندیشه های ناب "جلال‌آل‌احمد" و  نیز  همه ی  آن‌هایی که معتقد به آزاداندیشیِ سالم و  منطقی هستند، دعوت به همکاری می‌کند؛

...نیز  از صاحب‌نظرانی که به "نقد" عالمانه اعتقاد دارند.

امـّا  چرا  از  هر دری، سخنـی؟!
باید بگویم که «جلال بزرگ» از هیچ چیز در اطرافش، غافل نبود؛ و  از هیچ نکته‌ای فروگذار نکرد؛
چون که او  «درد دین و جامعه» را  با هم داشت...

ما نیز  به تبعیـّت از آن «روشنفکر جهان‌دیده»، از همه چیز  سخن خواهیم گفت...





امکانات وب
روزنامه پیشخوان در وبلاگ روزنامه آمار خصوصی آمار

جاوا اسكریپت

قفل صفحه