انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد
مردی  که در میقات، خسی شد؛ و  در ادبیّات، کسی؛...  همو   که "جلال آل قلم" بود
پيوندهای روزانه

سخنی که سیمین نگفت...! + تصاویر

.

امشب، شبِ وفاتِ شهادت‌گونۀ جلال آل احمد است. 🖤

این متن، دلنوشته‌ای است، برگرفته از عزای سویدای دل، دربارۀ این نویسندۀ روشنفکر، که خیلی‌ها نخواستند آن‌چنان که باید معرّفی شود...

...

سیمین و جلال، تا ابتدای دهۀ 40، زندگی عاشقانه‌ای داشتند.
امّا اوایل این دهه، اتّفاقی می‌افتد که رابطۀ این زوج را از حالت قبلی خودش خارج می‌کند.
می‌گذرد و می‌گذرد تا اینکه...

مابقی مطلب، در اینجا👈 ادامه مطلب ...

.


موضوعات مرتبط: سیاسی
برچسب‌ها: جلال آل احمد, دشمنان جلال‌آل‌احمد, خاطره
ادامه مطلب
[ دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 22:20 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ماجرای مغازۀ همسایۀ ما!

.

نزدیک خونۀ ما، جدیداً یه مغازه افتتاح شده، برای فروش سبزیجات آماده و محصولات خانگی.

این‌جور مغازه‌های تازه‌کار، با سرمایۀ اندک خودشون و احتمالاً وام سنگینی که گرفته‌اند، باید کلّی قسط بدهند. معتقدم پس باید از این مغازه‌ها حمایت کرد.

دیشب رفتم این مغازه. یک زن و شوهر جوان به عنوان فروشنده، و مغازه‌ای با قفسه‌های ابتدایی و برچسب‌هایی که روی هر محصول چسبانده‌اند.

نمی‌دونستم چی بگیرم! چون فقط می‌خواستم خرید کرده باشم! دو سه تا محصول را پرسیدم، نداشتند. ازشون یک بسته نعنا خشک خریدم و یک بطری سرکۀ خانگی. خواستم سبزی خورشتی قرمه‌سبزی هم بگیرم که زن‌وشوهر نیمساعتی این‌طرف و آن‌طرف یخچال را گشتند و آخرش گفتند تمام شده!! و گفتند فردا میاریم!

محصولات خریداری‌شده را آوردم خونه.

اوّل درِ شیشۀ سرکه را باز کردم؛ دیدم آبغوره است!
بستۀ نعنا خشک را هم باز کردم؛ دیدم شوید خشک بهم داده!

+ فقط خوب شد که سبزی قرمه‌سبزی تمام شده بود! وگرنه امشب باید کوکو سبزی درست می‌کردم!!

😂


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره, طنز
[ یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 11:2 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ماجرای این دو نفر

.

1) یه آقایی حدود 60 ساله، هر شب، موقع اذان میاد مسجد و گوشه‌ای میشینه و مشغول گوشی موبایلش میشه. مردم هم دارن نماز میخونن. نمازشون که تموم میشه، یکی یکی میرن خونه‌هاشون. این آقا هم بدون اینکه نمازی یا ذکری بخونه، بلند میشه و میره خونه! هر شب همین ماجرا!

آقایی حدود 60 ساله.
.

2) امشب یه آقاپسر حدوداً 10 ساله دیدم که اومده بود مسجد و چون به نماز اوّل نرسیده بود، بینِ دو نماز داشت نماز اوّل خودش را می‌خوند که به نماز جماعت دوّم برسه. یک‌لحظه نگاهم افتاد بهش؛ به قدری تمرکز کرده بود و کلمات را دقیق و متین قرائت می‌کرد و نمازش را باحال می‌خوند که مات و محوِ تماشای او شدم...

راستش وقتی با نماز خودم مقایسه کردم، دیدم باید نمازمو دوباره از اوّل بخونم!

فقط 10 سالش بود...

.

.

.

👇👇👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ جمعه هفتم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 19:19 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

داستانی واقعی

از این اعتراف نتانیاهو

.

سلام.
🔺 لطفاً این 4 شماره را تا آخر بخونید؛ کاملاً واقعی است...
.
1- سال 88 بود؛ اتّفاقات بعد از انتخابات ریاست جمهوری و دروغِ «تقلّب در انتخابات» پیش آمده بود و تعدادی دانش‌آموز هم دچار احساسات شده بودند و دستبند سبز می‌بستند و شعارهایی می‌دادند... شعارهایی که نمی‌دانستند از کجا نشأت گرفته و پشتش چه کسانی هستند...!!
.
2- در یکی از کلاس‌ها، یکی از دانش‌آموزانی یاغی، از آن‌هایی که حتّی پدرشون هم نمیتونه جلوشونو بگیره، شروع کرد به توهین به حزب‌الله لبنان و مردم فلسطین! اسمش (م. ع.) بود و پدرش از آن دلّالان اقتصادی که پول حلال و حرام برایش فرقی نمی‌کرد...!
این پسر قلدر، شروع کرد به توهین به حزب الله و بعدش توهین به مراجع و روحانیون دینی...!

از تعجّب مونده بودم چه بگویم به این بچّه! کاملاً مشخّص بود حرف‌هایی که می‌زند، اصلاً خودش هم نمی‌فهمد چه می‌گوید! همگی القائات و تلقین‌های شبکه‌های ماهواره‌ای بود. (آن‌ موقع هنوز واتساپ و اینستاگرام نبود؛ ولی BBC فارسی و VoA صدای آمریکا بود!!)

این دانش‌آموز که اتّفاقاً وضع درسی‌اش هم چندان تعریفی نداشت و به پشتوانۀ ثروت پدرش، دنبال درس‌خواندن هم نبود، بعد از این‌که حرف‌هایش را زد و یکی-دو نفر دیگر مثل خودش را با خودش هم‌صدا کرد، گفتم کلاس ما آزاد است برای هر حرف و صحبت و "نقد" و انتقادی... شما هر چی خواستید گفتید، حالا بذارید منم چند کلمه صحبت کنم...

گفتم و گفتم و گفتم و یکی از جملاتی که گفتم این بود:
حزب‌الله لبنان و شخصِ سیّدحسن نصرالله به اسرائیل گفته که اگر یک گلوله به سمت ایران شلیک کنید، ما صدها موشک به سمت اسرائیل شلیک می‌کنیم.

پس آقای (م. ع.)! این شخصی که الآن دارید بهش توهین می‌کنید، دقیقاً الآن محافظ ایران است و مراقب من و شماها... اگر اون سدّ محافظ تخریب بشه، سیلِ اسرائیل میاد داخل ایران...!

این را که گفتم، پوزخندی زد و زیرِ لب گفت: همش شعار...!!
.
3- گذشت و گذشت و سال 1401 رسید.

قضایای پاییز 1401 و فتنۀ زن، زندگی، آزادی و فتنه مشکوک مهساامینی پیش آمد و تعدادی از دانش‌آموزان، به‌خاطر احساساتِ خامِ بچّگانۀ خودشون، درگیر این فتنه‌های خیابانی شده بودند...

یه روز داشتیم با معاون مدرسه دربارۀ اتّفاقات مدرسه صحبت می‌کردیم. گفت یکی از دانش‌آموزان سابق این مدرسه هم دیشب در میدان (نعل اسبی) دستگیر شده. پرسیدم کدام دانش‌آموز؟ گفت همان دانش‌آموز قلدر را یادتونه چند سال پیش این‌جا بود و هر روز دعوا راه می‌انداخت؟ گفتم اسمش چی بود؟ گفت (م.ع.)
گفت دیشب مأموران اطّلاعات وقتی او را بازداشت کردند، هم در مغازه‌اش وسایل مشکوک پیدا کردند، و هم پیام‌هایی از خارج از کشور روی تلفن موبایلش کشف شده!
.
4- از سال 88 تا الان که 1404 هستیم، حدود 16 سال می‌گذرد.
نتانیاهو اعتراف کرد که ترور آن سیّد بزرگ، سیّدحسن نصرالله باعث شد که به ایران حمله کند...
.
.

سعید جرّاحی 1404/4/8

.

.

.

.

👇👇👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: فتنه, اسرائیل, خاطره, کلاس درس و امتحان
[ یکشنبه هشتم تیر ۱۴۰۴ ] [ 8:32 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطره‌ای از یک شعر عاشقانه

این خاطره را شاید کمتر جایی تعریف کرده باشم:

سال‌ها پیش، شاید 77 سال پیش، قبل از اینکه معلّم بشوم، در یکی از شرکت‌های تولیدی کار می‌کردم. از آن شرکت‌هایی که الان هر کسی بشنود که خودم آن‌جا را رها کردم و آمدم معلّمی را انتخاب کردم، کمترین تَشَری که می‌زند این است که «حیف نـبود؟!»

ولی واقعاً حرف نبود؛ شاید حقوقش سه برابر معلّمی بود، ولی آن موقع، دیگر معلّم نبودم!

خلاصه، چون به شعر و ادبیّات هم علاقه داشتم، هر روز صبح، یک بیت یا یک غزل زیبا و نکته‌دار می‌نوشتم و می‌گذاشتم زیرِ شیشۀ میزِ کارم. چیزی معادلِ «استوری و وضعیّت» در پیام‌رسان‌های امروزی!

رئیس و همکارانم هر روز می‌آمدند و سلیقۀ آن روز را می‌خواندند و کار را شروع می‌کردند.

یک روز -شاید به مناسبتی- این بیت شعر زیبا را گذاشتم:

«من به خالِ لَبت ای دوست! گرفتار شدم
چشمِ بیمـار تـو را دیـدم و بیمـار شدم...!

یکی از همکاران وقتی این بیت را خواند، چشمکی به اون یکی زد و اون یکی هم به اون یکی... و خلاصه پِچ‌پچ‌ها شروع شد!

خبر به گوش رئیس رسید!

آمد و خواند و اخم‌ها را در هم کشید و گفت: آقاسعید! دیگه هر چیزی را این‌جا ننویسید!... و من متعجّب از این که مگه من کِی هر چیزی را این‌جا نوشتم؟! گفت از شما بعیده! این شعر چیه گذاشتید زیر شیشۀ میز؟!

ایشون آدم نسبتاً مذهبی‌ای بود؛ ولی از آن‌ها که فرصت نمی‌کرد روزی 5 بیت شعر بخواند یا کتابی مطالعه کند!

اجبارم کرد که شعر را بردارم!

امّا وقتی به ایشان گفتم که شاعر این شعر کیست، تعجّبی که در صورتش دیدم هنوز بعد از 77 سال فراموش نمی‌کنم...!

در دیوان شعر "امام خمینی"، غزلی عاشقانه-عارفانه آمده با این بیت شروع:

«من به خالِ لَبت ای دوست! گرفتار شدم
چشم بیمـار تـو را دیـدم و بیمـار شدم...!»

.

بعدها این بیت شعر را هم دیدم؛

بیتی که منسوب است به "حضرت رهبر" (در جواب شعر بالا) :

«تو که خود خالِ لبی، از چه گرفتار شدی؟!
تو طبیب همه دردی، ز چه بیمار شدی...؟!»

.

.


برچسب‌ها: عاشقانه ها, خاطره
[ پنجشنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ 15:41 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

آدم عجیبی بود... واقعاً می‌ترسید...

.

یه آقایی را می‌شناختم، آدم عجیبی بود. سنّش حدوداً بالا بود و بازنشستۀ ادارۀ راه و ترابری استان.

ظاهرِ مؤمن و موجّهی نـداشت؛ امّا گاهی پایِ سخنرانی‌های مذهبی می‌نشست.

خودش می‌گفت زیاد مقیّد به نماز نیستم. می‌خونم ولی منظّم نیست. امّا فقط سالی یک شبانه‌روز کاملاً منظّم و سرِ وقت می‌خونم...!

می‌پرسیدم چرا؟

می‌گفت که امام صادق گفته "شفاعت ما ائمّه به کسانی که نماز را سبک می‌شمارند نمی‌رسد!"

اون یک روزی که نماز را کامل و منظّم می‌خوند، همین روز شهادت امام صادق(ع) بود.

آدم عجیبی بود...! راست می‌گفت... واقعاً می‌ترسید...

+ خوشا به سعادتش...

.


موضوعات مرتبط: دینی
برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ پنجشنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ 6:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطره‌ای از

یک مسیحی عاشق امیرالمؤمنین(ع)

.

🔺ﺟﺮﺝ ﺟﺮﺩﺍﻕ مسیحی می گوﯾﺪ: ﺭﻭﺯی ﺩﺭ ﻫﻤﺎﯾﺶ ﻓﺮﻫﻨﮕﯽ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻢ ﮐﺘﺎﺑﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﮐﺘﺎﺏ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﺎﺳﺖ. (ﻧﻬﺞ ﺍﻟﺒﻼغه)

🔸پرﺳﯿﺪﻡ ﻣﺮﺑﻮﻁ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ۱۴۰۰ ﺳﺎﻝ پیش.
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻄﺎﻟﺐ ۱۴۰۰ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﺎ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ؟ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﻫﺪﯾﻪ ﺭﺍ...

.

ادامۀ ماجرا در قسمت "ادامۀ مطلب"...

👇👇


برچسب‌ها: امام علی, خاطره
ادامه مطلب
[ جمعه یکم فروردین ۱۴۰۴ ] [ 21:49 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

نوروز علوی...

.

سال 1381 بود؛ نوروز بود؛ آن سال نیز ایّام نوروز همزمان شده بود با تاسوعا و عاشورا.

عدّه‌ای می‌گفتند عید است و بذارید مردم خوش باشند!
عدّۀ زیادی هم می‌گفتند این سه-چهار روز اوّل صبر می‌کنیم، بعدش عید می‌گیریم؛ ارزش نداره که بی‌احترامی کنیم به آقاامام حسین(ع).
.

... آن سال گذشت؛ 23 سال گذشت و باز هم امسال، همزمانی نوروز با ایّام شهادت آقاامیرالمؤمنین(ع).

آنهایی که آن سال مراعات کردند و آنهایی که مراعات نکردند؛ برای هر دو گروه گذشت.

امسال هم می‌گذرد؛ امّا یک چیز ثبت می‌شود: احترام یا بی‌احترامی...!
....

سال خوبی داشته باشید؛ زیرِ سایۀ آقاامیرالمؤمنین(ع). 🌹

وبلاگ انجمن ادبی آقاسیّدجلال آل احمد

نوروز 1403

.

.

.


برچسب‌ها: امام علی, خاطره
[ پنجشنبه سی ام اسفند ۱۴۰۳ ] [ 15:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

کلاس دختران و پسران نسل امروز!

.

- آخرین روز کلاس‌ها (22اسفند) در یکی از مدارس دخترانه کلاس داشتم.
زنگ تفریح که در دفتر نشسته بودیم، خانم مدیر و معاون مدرسه داشتند از برخی دانش‌آموزان دختر می‌نالیدند! از اخلاق‌شون، از رفتارشون، از برخی حرکات و افکارشون...!

راست می‌گفتند!... ساعت قبل، کلاس دهم بودم و ساعت بعدش کلاس دوازدهم. هر کدام‌شان به شکلی...!

+ بیشتر از این توضیح نمیدم!... فقط یک جمله اشاره کنم که شاید حدود 20 سال پیش می‌گفتم بیچاره دانش‌آموزان دختر که گیرِ این پسرهای خطرناک می‌افتند!

ولی امروز چیزهایی در کلاس دیدم و شنیدم که گفتم "بیچاره پسرها"...!😉

+ یه چیزای دیگه هم دیدم که در پست‌های آینده خواهم گفت...

.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, تک گویی
[ شنبه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۳ ] [ 10:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این چند عکس

از بازیگران قصّه‌های مجید

.

این روزها

دوباره سریال "قصّه‌های مجید" بازبخش میشه

.

(1)

.

(2)

هوشنگ مرادی کرمانی،

نویسندۀ اصلی قصّه‌های مجید

.

(3)

کیومرث پوراحمد (کارگردان)

و مادرش (پروین‌دخت یزدانیان) در نقشِ "بی‌بی"

.

(4)

مجید کوچک و بزرگ!

.

(5)

مجید و خانواده

.

(6)

(جهانبخش سلطانی، در نقشِ ناظم مدرسه)

.

(7)

مرتضی حسینی، در نقش آقای حیدری؛ معلّم)

.

(8)

دستِ بی‌بی بر سرِ مجید

و دست مجید بر مزار بی‌بی!

.

.

.

👇👇👇

سریال "قصّه‌های مجید"

هر روز/ ساعت 17/ شبکۀ آی‌فیلم

.

.


برچسب‌ها: سینما, خاطره
[ دوشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۳ ] [ 21:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این چند جمله

دربارۀ ماجرای جلسۀ امتحان

.

* چند پست قبل، دربارۀ ماجراهای جالب در جلسۀ امتحان نهایی نوشتم.

این هم قسمت دوّمش:

1- امروز پایان امتحانات دهم بود.
امّا کلاس یازدهم و دوازدهم هنوز دو یا سه امتحان دارند.

2- این یک ماه ایّام امتحانات، دوستان جدیدی پیدا کردم از مدارس مختلف. دوستانی بامعرفت و نانِ حلال‌خورده را برای خودم سوا کردم و قرار شد بیشتر در ارتباط باشیم و حتّی کلاس‌های فوق برنامۀ تابستان هم شرکت کنند.

+ هیچ چیزی بهتر از معرفت و حلال‌زادگی نیست.

3- قبل از ورود به مدرسه، یکی از شاگردان قدیمی خودم را هم دیدم که رشتۀ خاصّی قبول شده و داره الان فارغ التّحصیل میشه و میگفت که قراره برای ادامه تحصیل برود و قول داد که دوباره برگردد؛ از ایتالیا!

4- امروز جلسۀ آخر حوزۀ امتحانی بود؛ و امتحان ریاضی؛ و 120 دقیقه هم وقت داشت.
یکی از دانش‌آموزان ، 5 دقیقه که نوشت، پرسید چقدر دیگه وقت داریم!

5- امروز چون جلسه آخر بود، مطمئنّ بودم که بازرس از اداره میاد. اواخر وقت بود که دیدیم دو نفر آقا و دو نفر خانم وارد جلسه شدند. پوشه‌ها و برگه‌ها و صورت‌جلسه و مدارک را بازدید کردند و سپس آمدند با تک‌تک مراقبان هم سلام و علیک کنند.

یکی از آقایان به سمت من آمد و خوش و بش و چاق سلامتی ... و دیدم که اسم کوچکم را صدا زد! تعجّب کردم که چرا اینقدر صمیمی؟! و وقتی تعجّب مرا دید، خودش آشنایی داد که همکلاسی دوران دانشجویی بودیم با هم؛ حدود 77 سال پیش!
چند دقیقه‌ای تجدید دیدار و تجدید خاطره کردیم و از برخی اساتید هم یاد کردیم. آخر صحبت هم گفت نشون به اون نشون که فلان روز، تولّدته!!
اون نشونی‌ها فقط متعلّق به همان 77 سال پیش بود؛ و من متعجّب که چجوری -اینهمه سال- یادش مونده...؟!

.

6- یکی از شیرین‌ترین لذّات عمر، خاطره‌بازی است...

.

سعید جرّاحی 26/3/1403

.

.

.

.

👇👇👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, تک گویی
[ شنبه بیست و ششم خرداد ۱۴۰۳ ] [ 18:10 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

چند خاطره جالب

از جلسۀ امتحان نهایی

.

امروز، اوّلین جلسۀ امتحان نهایی بود.

نیم‌ساعت قبل از امتحان، در لحظۀ آخر بهِم خبر دادند که باید به عنوان مراقب برم سرِ جلسه امتحان.

صحنه‌های جالبی به چشمم آمد که چند موردش را براتون می‌نویسم.

=

1-یکی از دانش‌آموزان وقتی امتحان شروع شد، شاید به 5 دقیقه اوّل نرسیده بود که گفت: تموم شد؛ میتونیم بریم؟!... و رفت!

2- یکی دیگه، چند دقیقه‌ای که نوشت، سرش را گذاشت روی دستۀ صندلی و خوابید؛ خواب عمیق!

3-یکی دیگه را از دور دیدم که هر مطلبی را که می‌نوشت، برای لحظاتی انگشت خودش را می‌مکید! یعنی مثلاً 5 ثانیه می‌نوشت؛ و شاید 10 ثانیه انگشتش را می‌مکید!... تمامِ انگشت را!!

4- همان ابتدا، دانش‌آموزان باید بازرسی بدنی می‌شدند و سپس باید از جلوی دستگاه الکتریکی برای بازرسی گوشی عبور می‌کردند.

یکی از دانش‌آموزان وقتی رسید جلوی دستگاه، دستگاه آلارم داد و سوت کشید که یعنی وسیله‌ای به همراه دارد!
همکارم پرسید چی داری؟
گفت هیچی! فقط هندزفری !!

5 - چون کارت‌های ورود به جلسه همگی عوض شده بودند، برخی دانش‌آموزان کارت خودشونو عوض نکرده بودند، بنابراین برخی جاها و صندلی‌ها عوض شده بود.

دانش‌آموزی وارد شد و بعد از چند لحظه برگشت و در حالیکه بغض کرده بود، گفت آقا یه نفر دیگه جای ما نشسته... و زد زیر گریه!

6- و آخر اینکه وقتی جلوی درِ ورودی سالن، دانش‌آموزان را بازرسی بدنی میکردیم، یکی یکی دست‌ها را باز میکردند و ما هم یک بازرسی مختصری میکردیم که گوشی نداشته باشند.

یه دانش‌آموز وارد شد و وقتی دید که دست‌هامو باز کردم، او هم دست‌هاشو باز کرد و با لبخند پرید تو بغلم !!

.

+ خدا رحم کنه تا جلسۀ آخر!

.

.

👇

👇👇 👇👇

👇

👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

..

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, سوتی, خاطره, تک گویی
[ شنبه پنجم خرداد ۱۴۰۳ ] [ 17:57 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

چند ماجرا

دربارۀ نمایشگاه کتاب امسال

.

امسال نیز نمایشگاه کتاب به پایان رسید؛ با دو فضای متفاوت برای خودم؛ چه موقعی که با عزیزان شاگردم رفتیم، و چه بعداً با خانواده؛ و تجربه‌ای که لازم بود ازش برگیرم...
اگر از بوی کتاب بگویم و فضای کتاب‌خوانی که مست‌کننده است، اغراق نکرده‌ام؛ چون خیلی‌ها این احساس را دارند...

کتاب و فضای کتاب‌خوانی، مثل بهشت دنیاست...
.
از اینکه بگذریم، چند کلمه‌ای را برای آسیب‌شناسی فضای فرهنگی نمایشگاه می‌نویسم:

👇

1- غرفه‌ای دیدم که نمادها و سمبل‌های "خوک" را به نمایش گذاشته بود!!! و باید بگویم این اتّفاقِ مشکوک متأسّفانه در غرفۀ کودک و نوجوان بود...

* ... و بیچاره ذهن پاک و سفید کودکان... و به‌نظرتون آیا این‌ها اتّفاقی است؟؟؟... هرگز!

شکّ نکنید که این‌ها حساب‌شده و مشکوک است و خدا می‌داند که پشت پردۀ آن چه کسانی هستند؟؟
.
2- غرفه‌ای دیدم که هیچ بازدیدکننده‌ای نداشت و فروشندگانش در حسرتِ یک مکثِ کوتاه مخاطبان بودند در جلوی کتاب‌های غرفه! و غرفه‌ای دیگر که از شدّت شلوغی‌اش جای سوزن‌انداختن نبود.

=پس تبلیغات را جدّی بگیرید...
.
3- غرفۀ دیگری دیدم که حجاب را تمسخر می‌کرد؛ و کاریکاتوری رسم کرده بودند برای توهین به بانوان محجّبه!

=(جزئیّاتش بماند که چرا انسان گاهی اینقدر شیطان‌صفت می‌شود...!)
.
4- و مورد دیگر، زنانی که بیرون از نمایشگاه حجاب داشتند و وقتی وارد محدودۀ نمایشگاه میشدند، حجاب را به طرز مشکوک و مرموزانه‌ای برمی‌داشتند و دسته‌جمعی به تبرّج و جلوه‌گری می‌پراختند...!!

= سال قبل، مراقبانی بودند برای مواظبت از سلامت چشم و ذهن جویندگان علم، ولی امسال آنان نبودند و اینها رها بودند!!

.

5- آقای جوان دانشجویی را دیدم که دلش غنج می‌رفت برای خرید برخی کتاب‌ها، ولی پولش یاری نمی‌کرد برای خریدش! و کاش بُن کتابی می‌داشتم تا به او هدیه دهم...

.

6- یکی از قشنگی‌های نمایشگاه کتاب همیشه این بوده و است که ناگهان با یکی از نویسندگان معروف و محبوب خودتون روبرو می‌شوید! و آن‌جاست که غافلگیر می‌شوید که چه بگویید و چه بپرسید؟!

و...

و صحنه‌های نابی که فقط سالی یک بار تکرار می‌شوند، آن‌هم فقط در فضای نمایشگاه کتاب.

در مجموع، نفس کشیدن در فضای نمایشگاه کتاب، یکی از بهترین لحظات زندگی میتونه باشه...

اگر شما هم چشیدید یا قراره که در آینده بچشید، گوارای‌تان... نوش جان‌تان...

سعید جرّاحی - 29 اردیبهشت 1403

.

.

👇 کلیک کنید 👇

👇👇

تصاویر اختصاصی از حواشی نمایشگاه

.

.


موضوعات مرتبط: فرهنگی
برچسب‌ها: کتاب, تک گویی, خاطره, سفرنامه
[ شنبه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 7:33 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

جشن متفاوت برای روز معلّم

.

هر سال عزیزان دانش‌آموز برای جشن روز معلّم، خلّاقیّت‌های خاصّی به خرج میدن.
و امسال هم متفاوت و خلّاقانه.
ازشون ممنونم... 🌹

جدای از زحمتی که کشیدند و هزینه‌ای که کردند -که دست‌شان مریزاد- حسّ و حال و لطافت باطن‌شون برام جذّاب بود.

انسان باید معلّم باشد و معلّم جدّی و سخت‌گیر هم باشد و باز هم این‌گونه عکس‌العمل خالصانه از عزیزانش بگیرد... تا بفهمد که حسّ و حالِ بنده چون است...!

.

.

(1)

وارد کلاس که شدم،

با این صحنه مواجه شدم!

.

(2)

و این‌هم نقّاشی پای تخته!

.

(3)

طرّاحی روی کیک !

ازشون ممنونم...

به خاطر صفایی که دارند...🌹❤️

.

.

(4)

این احساس هر چه که باشد، ظاهری نیست؛

یعنی تا "دل"ی نباشد، این‌گونه نمیشود...

.

زیبا نیست...؟؟

.

(4)

صفحه 86

از کتاب "سرباز فراری"

.

.

.

👇👇👇

لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, دلنوشته, قطار
[ یکشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 5:51 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

عکس، تزئینی است.

از دست این خانم‌ها...!

.

دیروز که از مدرسه برمی‌گشتم، در یکی از خیابان‌ها یک ماشین با سرعتِ پایین نمی‌ذاشت ازش سبقت بگیرم. نه خودش میرفت، نه میذاشت که ماشین‌های دیگه برن! نه که عمداً، بلکه بعدا فهمیدم که اصلاً حواسّش نبوده!

هر چه بوق میزدم و چراغ میدادم، کنار نمیرفت. تا اینکه در جایی که فضای بیشتری بود ازش سبقت گرفتم. وقتی به کنار این ماشین رسیدم، دیدم که رانندۀ آن -که یک خانم بود- در یک دستش جعبۀ آرایش گرفته، و در دست دیگرش قلم آرایش، و داره خودشو در آیینۀ ماشین، آرایش میکنه!

! به قدری صحنۀ عجیبی بود که هر کسی که میدید، مات و مبهوت میشد...!

+ خانم‌ها از حدّاکثر وقتشون استفاده میکنن...!

.

.

.

👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ جمعه چهارم اسفند ۱۴۰۲ ] [ 9:6 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بازوان یک معلّم...

.

دیروز یکی از دوستان قدیمی را دیدم؛ یکی از دوستان در همین عکس؛ از نسل طلایی دانش‌آموزانی که ورّاث‌شان راه اجداد خود را ادامه نمیدهند!

نیمساعتی -به‌سرعت برق و باد- هم‌صحبت شدیم و ذکر خاطرات و ایده‌ها و سرگذشت تک‌تک دوستان در این تصویر.

.

+ ... و چه لذّتی دارد برای یک معلّم وقتی نتیجۀ خود را سال‌ها بعد در چهره‌های مصمّم می‌بیند...

.

👇 کلیک کنید.. 👇

👇

همۀ تصاویـر

.

.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, تک گویی
[ دوشنبه بیست و پنجم دی ۱۴۰۲ ] [ 22:45 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این دو خاطره، از "وقتِ رفتن"...!

.

1) دوشنبه شب هفتم آبان سال 86 بود؛ طبق معمول همۀ دوشنبه‌شب‌ها پای رادیو بودم و برنامۀ شبانه رادیو پیام را با قراری که با دوستان عزیز دورۀ دانشجویی داشتیم می‌شنیدم.

- دوشنبه شب‌ها استاد ساعد باقری، مجری برنامه، از ساعت 10 شب تا 2 بامداد، همراه با مطالب جالب و جذّابش، ما را همراه میکرد...

-همیشه ساعت 1:55شب که میشد، یعنی در آخر برنامه، شعری را به عنوان "غزل خداحافظی" می‌خواند.

آن شب نیز غزلی از "قیصر امین‌پور" را به‌عنوان غزل خداحافظی خواند؛ از کتاب "دستور زبان عشق"؛ همه را یادداشت کردم.

فردا صبح آن روز (یعنی 8 آبان) در اخبار صبحگاهی اعلام شد که "قیصر امین‌پور" دیشب ساعت3 بعد از نیمه شب (یعنی یکساعت بعد از خواندن غزل خداحافظی) از دنیا رفته است...!

...

2) دیروز 8 آبان بود. در سالگرد رحلت قیصر امین‌پور بعد از 16 سال.

-فیلمی را میدیدم از قیصر با صدای خودش که این شعر زیبا و عجیب را دکلمه میکرد.... چقدر مناسبت‌ها با هم هماهنگ هستند...! آن سال در همان روزها، سریال "مدار صفر درجه" هم داشت پخش میشد... مثل الان که داره دوباره بازپخش میشود...!

= این همان شعر است؛ باز هم از کتاب "دستور زبان عشق" :

دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟!

می‌توان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنکه دستور زبان عشق را
بی گزاره در نهاد ما نهاد،

خوب می‌دانست تیغ تیز را
در کف مستی نمی‌بایست داد...!

.

خدایش رحمت کند...

سعید جرّاحی 8/آبان/1402


موضوعات مرتبط: ادبیـّات، شعر
برچسب‌ها: دلنوشته, تک گویی, خاطره
[ سه شنبه نهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 21:3 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

.

برای استادم...استاد دکتر غلامرضایی

.

همین چند روز پیش (یعنی سه شنبه 2 آبان) به صورات اتّفاقی داشتم دربارۀ رحلت یکی از اساتیدم در کلاس برای دانش‌آموزانم صحبت می‌کردم؛ که سال‌ها پیش، استادم آقای دکتر فلاحتی در ایّام کلاس از دنیا رفت و آن روزها چقدر غصّه‌دار شده بودیم...

فردای آن روز، یکی از همکارانم خبر تلخ دیگری بهم داد؛ آرام و شمرده-شمرده؛ چون از علاقه‌ام به آن استاد گرانقدر خبر داشت... خبر این بود:

با دکتر غلامرضایی چه درس‌هایی داشتید؟ و من گفتم اکثر دروس تخصّصی و مرجع‌شناسی را با ایشان گذراندم... چطور مگه؟ و همکارم بعد از کلّی مقدمه‌گویی گفت که دیروز مراسم خاک‌سپاری ایشان بود... دقیقاً سه شنبه 2 آبان!

بماند که دیگر چه حالتی رفت...!

.

.

دکتر غلامرضایی یکی از عزیزترین اساتیدم بود؛

در دو دانشگاه متفاوت، در دو مقطع کارشناسی و ارشد.

علاوه بر کلاس‌های درس، شاید ساعت‌ها به صورت خصوصی ازشان کسب فیض می‌کردم و دربارۀ ادبیّات و نسخه‌شناسی ازشان می‌آموختم. آن موقع‌ها شاید از روحیّۀ جوانی یا هر چیز دیگری، چه مباحثاتی با ایشان می‌کردم و گاهی خودم را مُحقّ هم می‌دانستم!!... و خیالم بر آن بود که خیلی می‌دانم؛ غافل از این‌که نمی‌فهمم که نمی‌دانم...! و ایشان با سعۀ صدر به همۀ سؤالات بی‌ربط و باربط یک دانشجوی آتشین‌مزاج پاسخ می‌داد... و چقدر نجیب بودند که خم به ابرو نمی‌آوردند...

شاید اوج عصبانیّت ایشان این بود که در برابر استدلالات غیرتخصّصی این شاگرد کوچک، فقط می‌گفتند: «خیر، این‌گونه نیست!»

چند سال بعدش که به‌ظاهر کمی بزرگ‌تر شدم، ازشان اجازه می‌گرفتم و در کلاس‌های مقطع دکترا شرکت می‌کردم تا مثلاً راه را هموار کنم... لیکن مدّتی بعد، دست تقدیر، و خباثت برخی دیگر از اطرافیان ایشان، مرا از ادامۀ تحصیل محروم کرد و دیگر زیارت‌شان نکردم؛ جز دیدن چهرۀ ایشان در قاب تلویزیون، و شنیدن مباحث علمی در برنامه‌های پژوهش‌محور؛ و نیز مطالعۀ آثار ایشان...

... و امروز که این واگویه را مینویسم، هنوز تلخی آن خبر را حلّ نکردم...! چون لبخندهای ملیح استاد را که به یاد می‌آورم، لب بستن بر آن را چیزی جز تلخی نمی‌افزاید...!... و چقدررررررر نجیب بودند ایشان...

.

تنها عکسی که ازشان به یادگار دارم

(...)

.

با این‌که درجۀ استاد تمامی (پروفسوری) داشتند، کمترین جلوه‌ای از این درجه و مقام در رفتار و چهره‌شان دیده نمی‌شد. در کلاس، در سالن دانشکده، در جلسات گروه ادبیّات؛ در بین دانشجویان و در بین اساتید دیگر که غیر از مرحوم دکتر صادقیان که پیشکسوت بودند، مابقی اساتید به‌نوعی شاگرد ایشان محسوب می‌شدند؛ ولی اگر کسی آن جمع را نمی‌شناخت، نمی‌دانست کدام استاد است و کدام‌ها شاگرد.

کتاب "سبک شناسی" تألیف ایشان، پهلو به پهلوی کتاب سبک شناسی "ملک‌الشّعرای بهار" در دانشگاه‌های ایران تدریس میشد.

...و یادم نمی‌رود روزی که در یکی از مجلّات معتبر علمی معروف، مقاله‌ای دربارۀ این کتاب نوشته شد و ایشان چقدر غصّه می‌خوردند از ندانستن برخی همکاران‌شان؛ تا جایی که برای ردّ "نقد" ناجوانمردانۀ آن مقاله، شاهد مثال‌هایی نشانم دادند، آن روزی که از دفتر گروه بیرون آمدند و در اوج فروتنی و نجابت، شاهد مثال‌ها را نشانم دادند... و...

اوج دقّت و ریزبینی و ظریف‌اندیشی در بین دانشگاهیان بودند؛ یک کلمه و حتّی یک حرف از زیر دست‌شان عبور نمی‌کرد مگر این‌که حقّش به‌کمال ادا شود...

شاید وسواسی که الآن برای درس و تدریس و نوشتن و ویراستاری دارم، ریشه در وسواس ایشان دارد؛ که ساعت‌ها روی یک واژه و جمله استدلال می‌کردند و شاهد مثال از متون کهن می‌آوردند... خدایش رحمت کند...

در بزرگی و بزرگواری و استادیِ ایشان همین بس که «حضرت استادم» حرف ایشان را سند غیرقابل نَسخ و شُبهه می‌دانستند؛ و سخن هر آن کسی که خلافش را می‌گفت برنمی‌تابیدند...

... و هنوز فراموش نکردم آن جملۀ حضرتشان در مورد علامت تشدید در کلمه‌ای که همه می‌گفتند تشدید ندارد و استاد غلامرضایی بر داشتنش تأکید می‌کردند و «حضرتم» تأیید کردند که دارد.

...

در یک کلام این بیت را که از خودشان آموختم مینویسم؛

که انگار "رودکی شاعر" این بیت را برای ایشان سروده باشد:

از شمارِ دو چشم: یک تن کم

وز شمارِ خِرد: هزاران بیش

...خدایش بیامرزاد؛

و قرین رحمت واسعۀ خودش قرار دهاد... آمین.

...

سعید جرّاحی/ شاگرد کمترین آن استاد

4/8/1402

.

(برای شادی روح همۀ درگذشتگان، مخصوصاٌ این استاد گرانقدر صلوات و فاتحه‌ای نثار کنید.)

.


موضوعات مرتبط: ادبیـّات
برچسب‌ها: خاطره
ادامه مطلب
[ پنجشنبه چهارم آبان ۱۴۰۲ ] [ 23:33 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

عشق حافظ شیراز...

.

* امروز 20 مهرماه، روز بزرگداشت حافظ است.

دوست عزیزی داشتم در دوران دانشجویی، که با حافظ شیرازی خیلی مأنوس بود. گاهی که به کوهنوردی میرفتیم یا در محفل انس و ادبی که داشتیم، این غزل را با هم میخوندیم و هر بار هم نکته‌ای تازه ازش برمیگرفتیم.

گاهی این غزل را در کلاس برای شاگردانم میخوانم؛ مخصوصاً دو تا از ابیات خاصّش را...

.

آن یار کزو خانهٔ ما جایِ پَری بود
سر تا قدمش چون پَری از عیب بَری بود

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچــاره ندانســت که یــارش سفــری بــود

تنها نه ز رازِ دلِ من پرده برافتاد
تا بود فلک، شیوهٔ او پرده‌دری بود

منظورِ خردمندِ من آن ماه که او را
با حُسنِ ادب شیوهٔ صاحب‌نظری بود

از چنگِ مَنَش اختر بَدمِهر به دَر بُرد
آری چه کنم؟ دولتِ دورِ قمری بود

اوقاتِ خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود...

خوش بود لبِ آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنجِ روان رهگذری بود

خود را بکُش ای بلبل از این رشک که گُل را
با بادِ صبا وقتِ سحر جلوه‌گری بود!

هر گنجِ سعادت که خدا داد به حافظ
از یُمنِ دعایِ شب و وِردِ سَحَری بود...

.

20 مهرماه/ روز بزرگداشت حافظ

.


موضوعات مرتبط: ادبیـّات، شعر
برچسب‌ها: خاطره
[ پنجشنبه بیستم مهر ۱۴۰۲ ] [ 17:6 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

کلاس‌های خاصّ درس جلال آل احمد

.

-انجمن جلال: شما شاگرد جلال آل احمد بودید. کلاس درس ایشان و رابطۀ وی با دانشجویان و اطرافیانش به چه شکل بود؟

-آقای پـایافر: نمی‌توان اسم کلاس را روی آن جلسات گذاشت؛ چون بیشتر به جلساتی شبیه بود برای بحث و گفتگو، آن‌هم نه برای موضوعی خاصّ بلکه مطالب متنوّع که بعضاً می‌توانست از موضوع‌های کاملاً متفاوت باشد مطرح می شد. آن کلاس‌های جلال آنقدر شلوغ می‌شد که تعدادی از شرکت کننده‌ها سرپا می‌ایستادند؛ و لازم به ذکر است که فقط حدود 30 الی40 نفر دانشجو آن ترم را با مرحوم جلال، درس ادبیّات داشتند ولی تعداد شرکت‌کننده‌ها به بیش از 100نفر می‌رسید...

.

مصاحبۀ یکی از اعضای انجمن جلال آل احمد

با استاد پایافر، یکی از شاگردان جلال آل احمد

.

.


برچسب‌ها: جلال آل احمد, خاطره
[ جمعه هفدهم شهریور ۱۴۰۲ ] [ 22:50 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

آن دو مردادماه!

.

1) مرداد سال 1401 آن سیل عجیب و عظیم در شهرمان آمد که حجمش شاید بی‌سابقه بود.
امسال امّا همچنان منطقۀ گرم و خشک!

.

2) مرداد 1389 این وبلاگ تأسیس شد. بعد از تأسیس انجمن ادبی جلال آل احمد؛ به اتّفاق آن دوستان باوفا.

قبلش مدّت‌ها با یک وبلاگ دیگه کار میکردیم که به دلایلی مسدود شد. این وبلاگ راه‌اندازی شد و الآن وارد چهاردهمین سال فعّالیّت خودش شده، با بیش از یک میلیون بازدیدکننده.

+ بابت این موضوع خیلی خوشحالم که سبک خیلی را از وبلاگها را به این وبلاگ نزدیک کردیم.

.

+ سخن از آن دوستان باوفا شد. هنوز با تعدادی از آنان در تماسیم و کنار هم.

و چقدر ترسناکند وبلاگ‌هایی که می‌آیند و می‌بندند و دوباره یکی دیگه!

ترسناکند چون نمیشه روشون حساب باز کرد!

+ اصولاً وفای انسانیّت به ماندگاریِ اوست....

+ ممنونم از همۀ دوستان ماندگار و پایدار و باوفا... 🌹

سعید جرّاحی / مرداد 1402

.


برچسب‌ها: خاطره
[ سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۴۰۲ ] [ 8:29 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

میدان راه‌آهن،

منحصربه‌فردترین میدان جهان!

.

تا یکی دو سال قبل، میدان راه‌آهن، یکی از "عجیب‌ترین میدان‌های ایران" بود.

از پارسال تا حالا تبدیل شده به "عجیب‌ترین میدان خاورمیانه!"

و البتّه از همیشه تا هنوز، "منحصربه‌فردترین میدان جهان!"

= آنان که می‌دانند... می‌داننــــد !

امروز چند ساعتی اونجا بودم، نفس کشیدن در آن فضا، جنسش متفاوته...!

بوی درختانش، حسّ نیمکت‌هایش، چشم‌انداز منظره‌اش، عمقِ خاطراتش...

و رقصِ طولی و افقی دلبری که موسیقیِ صدایش خوش‌تر ز هر ترانه!

...

...


برچسب‌ها: دلنوشته, خاطره, قطار
[ یکشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۲ ] [ 23:35 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

نامه‌ای از سیمین به جلال از آمریکا

.

سیمین دانشور، سال‌ها در آمریکا تحصیل کرد؛

و از آنجا برای همسرش جلال آل احمد، نامه مینوشت؛ و جلال هم برای سیمین:
.

یکی از این نامه‌ها:

نامۀ سیمین به جلال:

.

برسد به دست جلال:

کاغذ(نامۀ) افسرده‌ات رسید؛ در حالی که افسردگی و ملال را نباید جدّی گرفت. مَحلَش نذاری، خودش میرود. اتّفاق مهمّی نیفتاده. تازه بِالکل حقوق تو را قطع کنند، قناعت میکنیم و تو همیشه بلد بوده‌ای از صفر شروع کنی. تنها روحیّه داشتن و روحیّه را حفظ کردن مهمّ است.

اینجا (آمریکا) خیال میکنی امثال تو چه حال و روزی دارند؟ بیخود نیست که به پوچی رسیده اند.

دیشب رفتیم و تآتر "در انتظار گودو" از "بکِت" را دیدیم. در انتظار گودو که هر دوی ما خوانده‌ایم.

[سراسر] بی‌دست و پایی، مرگ [بود]... خب لابد بکِت هم وضعیّت دردناک را آزموده که به این پوچی رسیده...!

عزیز دلم! همه جا درد هست؛ حتّی زیباشناسی بدون درد نمیشود.

.

جلال جان!

از جمعه تا به‌حال، یک کلمه برای تو ننوشته‌ام. مشغول درست و راست کردن داستان‌هایم بوده‌ام.

شنبه‌شب خانۀ "اِستون" شام دعوت داشتیم؛ و چند نفر از بزرگان قم را دعوت کرده بود. و تکّه‌هایی از ترجمۀ انگلیسی هرج و مرج کتاب‌های درسی تو را برایشان خواندم؛

و معلوم است که سوال‌پیچم کردند که حرف شوهر تو چیست؟

حالیِ‌شان کردم که حرفِ حسابِ شوهر من این است که چرا آمریکا در کشورهایی که دارد میخ خود را در آن‌ها فرو میکند، سعی دارد که هویّت و فرهنگ ملّی‌شان را از آن‌ها بگیرد؛ با به خورد دادن ادبیّات آمریکایی به آن‌ها، با "انجمن ایران و آمریکا"، با کتابخانۀ "فرانکلین"، و از همه مهمّ‌تر با پیاده کردن سیستم فرهنگی آمریکا، یعنی تدریس به روش واحدی و غیره و غیره.

به طور خلاصه شوهر من از متّحدالشّکل کردن و فابریکی کردن افراد بشر متنفّر است...!

به فکر فرو رفتند و جواب درستی هم برای این برداشت نداشتند.

قربان تو بروم: سیمین.

.

پخش شده از برنامۀ "خـانۀ جلال"

20بهمن1401/ شبکه نسیم.

.

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


موضوعات مرتبط: نامه‌های جلال و سیمین
برچسب‌ها: جلال آل احمد, خاطره
[ جمعه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱ ] [ 7:47 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

دو خاطره از جلسۀ امتحان

.

گاهی برنامۀ مراقبت داریم در جلسات امتحان مدارس.

جمعیّت شلوغ در سالن، و هر کلاسی هم در ردیف خودش.

اون روز برنامۀ "فنون2 یازدهم" داشتیم.

به صورت اشتباهی، به یکی از دانش‌آموزان یازدهم ، "برگۀ فنون1 دهم" رسید!

این آقا نزدیک 25 دقیقه نوشت و نوشت!

تازه اون وقتی فهمید برگۀ خودش نیست، که به یک سؤال سخت رسید!!!

سعید جرّاحی 7/10/1401


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, سوتی, خاطره
[ چهارشنبه هفتم دی ۱۴۰۱ ] [ 8:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

شوخی شوخی سِکسِکه!

.

تا حالا فکر میکردم "تند غذا خوردن" علّت اصلی سِکسِکه است!

ولی امروز فهمیدم علّت‌های دیگر هم میتواند داشته باشد!

مثلاً چای خوردن!

البتّه تصوّر کنید که مراقب جلسۀ امتحانات ترم هستید،

و در آن سکوت محض، شروع میکنید به چای خوردن،

و یهو سِکسِکه‌ات هم شروع میشود...!

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, تک گویی
[ شنبه سوم دی ۱۴۰۱ ] [ 15:33 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بیتی، یا جمله‌ای، یا نکته‌ای...!

.

روی نکته‌ای که میگویم، فکر کنید:

بعضی از آدم‌ها ممکن است جمله‌ای را در ذهن داشته باشند که برایشان خیلی خاصّ است!

جمله‌ای یا ضرب‌المثلی، یا بیت شعری...

من امّا این شعر مولانا، یکی از عجیب‌ترین و خاصّ‌‌ترین جملات زندگی‌ام بوده است.

مخصوصا یکی از ابیاتش را که همیشه در مواقع خاصّ، زمزمه میکنم...

.

آن بخت، که را باشد، کآيد به لب جویی/
تا آب خورَد از جو، خود عکس قمر يابد!

يعقوب‌صفت کی بود کز پيرهن يوسف /
او بوی پسر جويد، خود نور بصر يابد!

يا تشنه چو اعرابی در چه فکند دلوی
در دلو نگارينی چون تنگ شکر يابد...!

يا موسی آتش جو، کآرد به درختی رو/
آيد که برد آتش صد صبح و سحر يابد!

در خانه جهد عيسي تا وارهد از دشمن/
از خانه سوی گردون ناگاه گذر يابد!

يا چون پسر ادهم راند به سوی آهو /
تا صيد کند آهو خود صيد دگر يابد!

يا چون صدف تشنه بگشاده دهان آيد/
تا قطره به خود گيرد در خويش گهر يابد!

.
مولانا

+ این موقع خاصّ، همین چند شب پیش اتّفاق افتاد...!

نوشتم تا بماند!


موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ پنجشنبه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۱ ] [ 19:16 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

.

امروز داشتم کامنت‌های قدیمی را میخوندم.

پیام دوستانی قدیمی که سال‌ها پیش برایم گذاشتند، و ماندگار شد.

بعضی از این پیامرسان‌ها ممکن است از دسترس خارج بشن؛

و تمام پیام‌های خصوصی و شخصی به صفحۀ PV هم طبیعتاً حذف میشن.

ولی پیام‌های اینجا، برای همیشه به یادگار می‌مانند، و خاطرۀ دوستان عزیزم همیشه زنده است...

.

+ ممنون از همۀ دوستان. ❤️🌹

.

سعید جرّاحی / وبلاگ انجمن جلال آل احمد

11 / آذر / 1401


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ جمعه یازدهم آذر ۱۴۰۱ ] [ 18:50 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

مراقب دروازه‌بان‌های زندگی‌مون باشیم...

.

در سال ۱۹۳۷ در انگلستان یک مسابقه فوتبال بین تیم‌های چلسی و چارلتون به‌علت مه غلیظ در دقیقه ۶۰ متوقف شد...

اما ( #سام_بارترام ) دروازبان #چارلتون ، 20 دقیقه پس از توقّف و لغو بازی، همچنان درون دروازه بود!

زیرا به‌علت شلوغی پشت دروازه‌اش، سوت داور را نشنیده بود.

او با دست‌هایی گشاده و با حواس جمع در دروازه می‌ماند؛ و با دقّت به جلو نگاه میکند تا به گمان خودش در برابر شوت‌های حریف غافلگیر نشود.

وقتی بعد از 20 دقیقه، پلیس ورزشگاه به او نزدیک شد و خبر لغو مسابقه را به او داد ،

سام بارترام با اندوهی عمیق گفت:

چه غم‌انگیز است که دوستانم مرا فراموش کردند، در حالی که من داشتم از دروازۀ آنها حراست می‌کردم...

در طول این مدت فکر می‌کردم که تیم ما در حمله است، و به تیم رقیب مجال نزدیک شدن به دروازه‌ی ما را نداده است.

...

+ در میدان زندگی هم چه بسیار بازیکنانی هستند که از دروازه آنها با غیرت و حمیّت، حراست کردیم؛

امّا با مِه‌آلود شدن شرایط در همان لحظه اوّل، میدان را خالی کرده و ما را تنها گذاشتند...!!

.

ارسال: محمّدفاضل فلاحتی

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


موضوعات مرتبط: ورزشی
برچسب‌ها: خاطره, فتنه
[ دوشنبه یازدهم مهر ۱۴۰۱ ] [ 7:58 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

.

خاطره‌ای عجیب و جالب از یک صابِئی!

(قسمت 1)

صابئین، کسانی هستند که معروفند به "ستاره‌پرست".

البتّه ستاره را به عنوان خدا نمی‌پرستند؛ آن‌ها پیرو حضرت یحیی(ع) هستند.

محلّ زندگی اکثریّت آن‌ها، الان در عراق است.

.

یکی از صابئین، به نام "ابوعلی" خاطره‌ای تعریف میکند؛ او میگوید:

من و همسرم، سال‌های زیادی با هم زندگی میکردیم، ولی صاحب فرزند نمیشدیم.

یعنی همسرم 9 مرتیه باردار شد؛ ولی هربار بچّه سِقط میشد.

پدرم با اینکه مسلمان نیست، به حرم امام علی (ع) رفت و دعا کرد.

حتّی به خودش اجازه نداد که به حرم امام داخل شود. دعا کرد و برگشت.

سال بعد ، خدا به ما یک فرزند داد؛

و من به پاس تشکّر از امام علی(ع)، اسم فرزندم را "علی" گذاشتم.

مستند "حاشیه‌ای کوتاه، از یک متن بلند"

شبکه2- مورّخ 28/6/1401 ساعت 8:30


موضوعات مرتبط: دینی
برچسب‌ها: امام علی, خاطره
[ دوشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 9:0 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

جملۀ "لطفاً دهن‌تونو ببندید"

گاهی خوب است!

.

شاید تا حالا این جمله را در یک دعوا شنیده باشید که یک طرف، به طرف دیگر دعوا میگه"دهنتو ببند!"

خب، جملۀ بی‌ادبانه‌ای است خب!

.

ولی امروز این جمله را شنیدم، و اصلاً تلخ نبود؛ و چقدر هم خوب بود!

وقتی حدود 45 دقیقه دهانم باز بود، و دندانپزشک مشغول عصب‌کشی و ترمیم دندان آسیا!

از یک طرف، درد، از یک طرف صدای متّه و دریل و سوراخ کردن،

و از یک طرف نیز باز بودنِ فکّ و دهان، برای 45 دقیقه!

و وقتی دنداپزشک محترم گفت:

"خب، تمومه، دهنتونو ببندید" ، چقدررررر شنیدنش لذّتبخش بود!

امتحان کنید!

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره, طنز
[ پنجشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 17:28 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

آخرین عکس از جلال

عاقبت جلال آل احمد چه شد؟

چند سال پیش، دیداری بود بین اصحاب قلم،

و شمس آل احمد، برادر کوچک جلال آل احمد.

شاید تمام حاضران، به عشق «جلال» آمده بودند!

... و من وقتی روبروی شمس آل احمد نشستم، محو تماشای او شدم؛

چرا که در چهرۀ او، فقط «جــلال» را می‌دیدم...

...
شمس در آن جلسه، حرفهای عجیبی زد.

یادم است که وقتی ازش پرسیده شد:

علّت فوت «جلال» چی بود؟ شمس خیلی قاطع و محکم گفت:

...«جلال» نمُـرد؛... «جلال» را کُشتنند؛

او را به‌زور به اَسالِم گیلان بردند و کُشتند...

...

آری، جلال آل احمد در 18 شهریور 1348 به دست ساواک کشته شد؛

و حتّی اجازۀ تشییع جنازۀ عمومی به خانواده‌اش ندادند؛

و بدتر از همه اینکه،

همسرش سیمین دانشور را تهدید کردند،

که اگر حرفی بزند، او را هم به سرنوشت همسرش دچار میکنند!

... و بیچاره سیمین!

سعید جرّاحی 17/6/1401

.

👇👇👇👇

بازگشت به صفحۀ اصلی وبلاگ

.


برچسب‌ها: جلال آل احمد, دشمنان جلال‌آل‌احمد, خاطره
[ پنجشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 22:30 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

دوستانِ دشمن!

.

جالب است که بدانید :

یک مطالعه در آزمایشگاه رسانه‌های MIT نشان داده که:

نیمی از افرادی که شما فکر می‌کنید دوستتون هستند،

اصلا شما را به عنوان دوست‌ خودشون حساب نمیکنن 😐

پس حواسّتون باشد که

برای چه کسی، "مرام و معرفت" خرج می‌کنید... 😉

.

امروز،

تو خونه، اندکی وقت فراغت پیدا کردم.

رفتم وسایل قدیمی را جابجا کنم.

چه یادگاری‌هایی دیدم! چه نوشته‌هایی خوندم!

یاد و خاطرۀ همۀ شاگردان باوفا و بامعرفتم به‌خیر..

.

همچنین بازماندۀ برخی افراد را هم دیدم!

آدم‌هایی که به‌ظاهر، چه گل‌هایی که دادند؛

و بعدش چه خیانت‌هایی که کردند...!

.

سعید جرّاحی/ معلّم سادۀ ادبیّات

11/6/1401


برچسب‌ها: خاطره, خیانت
[ جمعه یازدهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 17:27 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطره‌ای از پایان یک روز درسی!

چند سال پیش، دو روز در هفته را در یک استان دیگر تدریس میکردم.

ظهر دوشنبه برمیگشتم یزد؛ تا برای کلاس سه‌شنبه اینجا آماده بشم.

یادمه هفتۀ اوّل مهرماه که رفتم اونجا، ایّام محرّم بود.

ظهر دوشنبه که کلاسم تمام شد، رفتم مسجد مرکزی آن شهر که نماز ظهر را بخونم؛ و بزنم به دلِ جادّه.

وقتی وارد مسجد شدم، نماز تمام شده بود و مردم داشتند آماده میشدند برای ناهار نذری امام حسین(ع).

من هم یه گوشه‌ای ایستادم و نمازم را بستم. چون شکسته بود، زود تمام شد.

بعد از نماز دیدم، همه دارن به من نگاه میکنن! حتّی بچّه‌های کوچک را هم دیدم که دارن پِچ پچ میکنن! بعضیا هم خنده‌های پنهانی...! تعجّب کردم! نمیدونستم چرا؟

بی‌توجّه به نگاه‌ها و خنده‌ها، بلند شدم که نماز دوّمم را ببندم، که دیدم خادم مسجد آمد جلو و گفت:

"آقا! قبله را اشتباه ایستادید!!!"

ای داد...! عجب غفلتی کرده بودم...!مسجد، تقریبا تازه‌ساز بود و من به قبله توجّه نکرده بودم!

تشکّر کردم و نماز اوّل را دوباره خواندم.

+ بعد از دو نماز، خستگیِ همۀ آن روز، با غذای نذری آن مسجد، به در شد.

.

👇👇👇👇

بازگشت به صفحۀ اصلی وبلاگ

.


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره
[ سه شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۱ ] [ 16:48 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این پست را،  دارم زیر بارون مینویسم!

 

الف) صبح‌نوشت:

دیشب، حدود ساعت 2 بعد از نصف شب، رفتم بودم قدم بزنم!

داشت بارون میومد؛ البتّه نَم‌نم بارون.

وقتی رسیدم خونه، زیاد شد.

و از ساعت 3 خیلی شدید شد، شاید شدیدترین باران یزد!

تمام کوچه، و خیابان و محلّۀ ما،  رفت زیر آب!! عجب سیل ترسناکی!

از همان ساعت 3، تا الان که نزدیک 8 صبح است، داشتیم راهِ آب را باز میکردیم، که سیل، وارد خونه‌ها نشه.

عجب شب عجیبی بود...!

1. یکی اینکه دیشب واقعاً  دلم برای مردم شهرهای سیل‌زده سوخت...

2. و دیگه اینکه به‌شدّت نگران عزیزانم هستم که خبری ازشون ندارم.

       ...کاش یه خبری می‌دادند که حالشون خوبه... لطفاً!

------------------

 

ب) عصرنوشت:

میانگین بارندگی یزد، در یک سال، 50 میلیمتر است.

        دیشب در یزد، فقط در یک شب، 90 میلیمتر باران آمد.  (آمار جدید را تصحیح کردم. )

 بالاترین میزان بارندگی در ایستگاه راه‌آهن بوده!

امّا خداروشکر که به خیر گذشت؛ خودم اندک کسالتی، و  اون هم برطرف میشه.

در تمام عمرم، دو بار از باران ترسیدم!

1- یه بار، نوجوان بودم و شب، تنها در منزل، دیدم که از سقف اتاق، مثل شلنگ، دارد آب می‌ریزد پایین! مانده بودم تنهایی چه کنم! رفتم بالای پشت بام، سوراخ سقف را پیدا کردم؛ و در آن باران شدید بهاری، با مقداری سیمان و خاک رُس، آن‌جا را مسدود کردم و برگشتم پایین. خوب شد !

2- بار دوّم، بخشی از دورۀ سربازی، در منطقۀ پُر بارش نزدیک شمال کشور بودیم که باران پاییزی شروع شد. هوا هم سرد، به سردی همان کوه البرز. نیمه‌های شب، از سقف آسایشگاه پادگان، آب جاری شد! همه جمع شده بودیم وسط سالن، و  نگاه میکردیم. البتّه اون موقع، شاید دیدن بارانِ این‌شکلی، برام جذّاب‌ بود بیشتر، تا ترسناک! یادمه همگی اسلحه برداشته بودیم و  با حالتِ "آماده‌باش"، به باران وحشی نگاه میکردیم!!... یه جورایی همه‌مون هول شده بودیم!

3- و  سوّمین بار، دیشب بود؛ حدود ساعت 4 صبح؛ همان موقع که آب به خانۀ همسایه‌ها افتاده بوده. و بیچاره‌ها نمی‌دانستند چه کنند! زن و بچّه و پیر و جوان، آمده بودند وسط کوچه. وقتی از کوچه میخواستیم عبور کنیم، تا زانو در آب بودیم! همسایه‌هایی که اصلا همدیگه را نمیشناختند، چه کمکی به هم میکردند؛ همکاری در حدّ خانواده! همگی با تیشه و کلنگ، به جان بتُون افتاده بودیم تا راهِ آب را باز کنیم!

+ گذشت... غیر از دلتنگی‌هایش،

خدایا شکرت که هر سه بار  به خیر گذشت...

 

سعید جرّاحی - عصر 7/5/1401


برچسب‌ها: هواشناسی, باران, یزد, خاطره
[ جمعه هفتم مرداد ۱۴۰۱ ] [ 7:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

وقتی قلم روی کاغذ میذارید،

اوّل تاریخ بزنید !

 

امشب، موقع قدم زدن، یکی از شاگران قدیمی خودم را دیدم.

شاید برای معدود مواردی بود که شناختم!

اکثر مواقع، چهره‌های در حال رشد دانش‌آموزان، آنقدر تغییر کرده که تشخیص نمیدم؛ و باید ازشون بخوام که خودشون بگویند کی و کجا؟؟!

ولی امشب شناختم!  از درس و کارشون پرسیدم:

 مدیر یک کارخانه و صاحب یک درمانگاه پزشکی نزدیک منزل ما، که هر روز از مقابلش عبور می‌کردم و نمی‌دیدم!!

 

نکتۀ جالب‌انگیزناک در ملاقات امشب این بود که :

چند تا یادگاری از آن سال‌ها را  یادآوری کردند؛

از کلمۀ مستطاب "نقد" که میگفتم همیشه پررنگ‌تر و  متفاوت بنویسند؛

تا فردوسی حکیم،... 

و  مهمّ‌تر از همگی، تأکید روی "تاریخ زدن" بالای هر نوشته بود؛

 و  گفتند که چقدر این عادتِ تاریخ زدن، تا الان براشون مفید بوده...

 

+ لذّت بردم از این مصاحبت و یادگاری خوب!

+ + این‌گونه بامعرفت باشیم...

 

سعید جرّاحی/  دبیر سادۀ ادبیّات 29/4/1401


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی, خاطره
[ چهارشنبه بیست و نهم تیر ۱۴۰۱ ] [ 22:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

موقع پیاده شدن، هول نـشید!!

 

امشب داشتم از جشن برمیگشتم؛ 

دیدم یه پیرمرد با نوۀ حدوداً 10 ساله‌اش کنار خیابان، منتظر تاکسی ایستاده.

هوا تاریک بود؛ و  آن گوشه‌ای که این دو نفر ایستاده بودند، زیاد به چشم نمی‌آمد.

ایستادم، و سوارشان کردم که  تا یه جایی برسونم.

پیرمرد بیچاره که معلوم بود خسته شده، میگفت:

خیلی وقته که منتظر تاکسیه؛ ولی هیچ خبری نیست!

خلاصه وقتی به مقصد رسیدند،  گفت کرایه‌تون  چقدر میشه؟

گفتم نه پدرجان! مسافرکشی نمیکنم؛ امروز عیده؛ صلوات بفرستید و  خیر پیش.

بنده خدا،  هم خوشحال شد، هم هول شد! 

    چون موقع پیاده شدن گفت: سال خوبی داشته باشید!!! 😂 

 

سعید جرّاحی 27/4/1401

روز عید غدیر

 

👇👇👇👇 

بازگشت به صفحۀ اصلی وبلاگ

 

 


برچسب‌ها: خاطره
[ دوشنبه بیست و هفتم تیر ۱۴۰۱ ] [ 23:8 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

(عکس‌نوشته)

عاشقِ عاقل ...

 

دورۀ دانشجویی، عصرها و شب‌ها، در  یک شرکت تخصّصی کار میکردم.

یه همکار داشتم، که افکار خاصّی داشت؛ زیاد با هم مباحثه میکردیم.

یه بار گفت :

تنها کسی را  که در این کشور قبول دارم، "شهید بهشتی" است و بس.

پرسیدم: چرا فقط ایشون؟!

گفت:

چون دانشمند بود و سرش به کار خودش بود و  کاری به شرق و غرب نداشت!

 

بهش گفتم: آره خب؛ ولی یک جملۀ معروف است که میگه:

به آمریکا بگویید از ما عصباش باش؛ و از این عصبانیّت  بمیر !

این جملۀ معروف، از همین "بهشتیِ دانشمند" است...

 

+  ...هنوزم با اون همکارم رفیقیم؛  الان خیلی‌ها را  قبول داره...

 

سعید جرّاحی 7 / تیر / 1401

 

 

👇👇👇👇 

بازگشت به صفحۀ اصلی وبلاگ

 


موضوعات مرتبط: فلسفه
برچسب‌ها: خاطره
[ سه شنبه هفتم تیر ۱۴۰۱ ] [ 10:40 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطرات سربازی (4)

برنامۀ روزانه پادگان

سلام.

در قسمت قبلی خاطرات سربازی،

مراحل اعزام، و خشم شب، و شکستن غرور و جزئیّاتش را براتون نوشتم.

امروز نوبت به برنامۀ روزانۀ ما، در این 12 روز دورۀ آموزشی میرسد.

مابقی ماجراها در قسمت ادامه مطلب..

برای دریافت رمـز:

آدرس بذارید تا رمز را تقدیم کنم.


موضوعات مرتبط: نظامی
برچسب‌ها: خاطره, خاطرات سربازی, تیرماه
ادامه مطلب
[ دوشنبه ششم تیر ۱۴۰۱ ] [ 15:39 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ملک الشّعرای بهار

 

چهرزاد بهار (دختر ملک‌الشّعرای بهار)

 

کینۀ رضاشاه،  نسبت به  ملک‌الشّعرای بهار

 

ملک‌الشّعرای بهار، شاید بزرگترین شاعر و  ادیب معاصر باشد،

که در هر زمینه‌ای کار کرده و سخن گفته است...

 

"چهره زاده بهار"، دختر محمّدتقی بهار، (معروف به ملک‌الشّعرا)  تعریف می‌کرد:

شب عید نوروز بود؛ همۀ خانواده و فامیل دور هم جمع بودیم. سفره چیده بودیم، و  آماده غذا.

 ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد.

وقتی در را باز کردیم، دیدیم چند تا مأمور رضاشاه آمدند دنبال پدرم؛

و گفتند آقای "محمّد تقی بهار" بازداشت است!

همۀ خانواده و فامیل را  به گریه انداختند...

پدرم را بردند و به زندان انداختند و چند روز بعد او را تبعید کردند.

 

دختر ملک الشعرا میگفت:

خاندان شاه پهلوی از همان ابتدا با پدرم ملک الشّعرا خوب نبودند.

 

بعدها خودِ ملک الشّعرا نیز در خاطراتش مینویسد:

آنقدر اشعار قهّار در مَذمّت و نکوهش دیکتاتوری، بر ضد رضا شاه گفتم،

که او تصمیم گرفت که من را هم  از صحنه حذف کند...!

 

منبع: مستند "چونان سرو؛ زندگینامۀ ملک‌الشّعرای بهار"

شبکۀ مستند/ یکشنیه مورّخ 1401/3/9 - ساعت 10:30

 


موضوعات مرتبط: ادبیـّات، تاریخی
برچسب‌ها: خاندان شاه پهلوی, خاطره
[ سه شنبه دهم خرداد ۱۴۰۱ ] [ 21:54 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این دو حکایت

از  نتایج کلاس‌های مجازی!

یا  عدم مطالعۀ آزاد...!

 

امروز مراقب جلسه امتحان بودم. یه بخش سالن، دورۀ دوّم؛ و بخش دیگر هم دورۀ اوّل.

یه دانش‌آموز کلاس هشتمی کنار من بود. هر 5 دقیقه یک‌بار میپرسید: ببخشید،چقدر دیگه تا پایان امتحان وقت داریم.

و منم زمانش را   میگفتم.

بازم 5 دقیقه بعد میپرسید: ببخشید، چقدر دیگه تا پایان امتحان وقت داریم؟

بهش گفتم اگر سؤالات را  نوشتی و تمومه، خب پاشو  برگه‌ات را  تحویل بده!

-گفت: بله تمومه؛ ولی نمیتونم برم!

-گفتم چرا؟

-گفت: اگر قبل از "یک‌ساعت و نیم"، از جلسه امتحان برم بیرون، مادرم شاکی میشه!!!


 

2) دورۀ اوّل، امتحان علوم داشتند.

یکی از دانش‌آموزان در جواب این سؤال که "نام یک حیوان پستاندار تخم‌گذار را بنویسید"  جواب نوشته بود:  "شُتـر" !!!

معلّمشون رفت بالا سرش گفت این چیه نوشتی؟   آخه شتر؟؟

-اصلا شتر می‌دونی چیه؟  تا حالا شتر  ندیدی؟ 

-دانش‌آموز گفت:   نـه!!

 

سعید جرّاحی 7/3/1401


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, طنز
[ یکشنبه هشتم خرداد ۱۴۰۱ ] [ 7:53 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

2 بـرادر؛  و   2 همکلاسی

 

دانش آموزان، وقتی از مدرسه فارغ‌التّحصیل میشن، بعد از مدّتی دو دسته میشن:

1- گاهی آنقدر بی‌معرفت که وقتی همکاران دربارشون حرف میزنن، جز  "بدنامی"، چیز دیگری براشون نمی‌ماند!!

 بدنام بین معلّم‌ها و بین خودِ همکلاسی‌ها!

یکی از همین‌ها را شاید یه روز اسمش را معرّفی کنم!

البتّه تعجّبی نیست! وقتی ادب و تربیت یک فرد دچار مشکل باشد، نتیجه‌ای جز این نیست...!


2) برعکسش، گاهی هم آنقدر بامعرفت که در کلاس هم هرچند وقت یکبار به یادشون میفتیم و ازشون یاد میکنیم.

امروز یکی از همین بامعرفت‌ها را دیدم:

دو برادر بودند، با فاصلۀ دو سال از یکدیگر.

برادر بزرگتر خیلی کوشا و جویا؛  و  اون یکی کوچکتر  فقط جویا!!

سال‌ها گذشته. الآن هر دو برادر  در رشته و شغل خودشون موفّق هستند:

یکی پرستار؛ و اون یکی کارشناس بورس و امور مالی.

و هر دو عجب ادب و تربیتی...


3- امشب بعد از سال‌ها "استاد حسن‌آقا معزّالدّینی" را دیدم؛ موی و محاسن،  تماماً سپید کرده، امّا همچنان خوش‌بیان و ملیح...!

و چه آرامشی در همین دیدن...!

نوشتم تا بماند!

 

سعید جرّاحی 6/3/1401


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ جمعه ششم خرداد ۱۴۰۱ ] [ 22:25 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

نقل مکان و دغدغه‌هایش!

سلام.

چند روزی مشغلۀ اثاث‌کشی داشتیم؛ و عجب مشغله‌ای!

اثاث‌کشی، خیلی سخته؛

دغدغه و خستگی‌هایش به کنار، انسان باید از یک دنیای پر از خاطره جدا بشه.

اصولا رها کردن، برای انسان سخت است؛ و مخصوصاً رها کردن عُلقه‌ها!

تا جایی که گاهی بوی "تیرماه" هم می‌آمد!

(و شاید الان بتونم بفهمم بوی بدِ تیرماه از کجا منشأ میگیرد!)

در عجبم برخی آدم‌ها چقدر راحت رها میکنند...!!

اسباب‌کشی، با تمام معایبی که دارد،

ولی این حـُسن را هم دارد که انسان، تلخی‌ها و پلیدی‌ها را تمیز میکند، و به دنیای جدیدی وارد می‌شود...

به‌نوعی زندگی جدید!

(ممنون از دوستانی که جویای حال بودند؛ اینجا و پیامرسان‌ها.)

جرّاحی 3/3/1401


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره, تیرماه
[ سه شنبه سوم خرداد ۱۴۰۱ ] [ 19:58 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

از خیلِ نویسندگانِ نسلِ جلال آل احمد

دکتر اسلامی ندوشن هم رفت...

امشب اخبار اعلام کرد دکتر اسلامی ندوشن از دار دنیا رفت.

یک لحظه دلم ریخت...!

همین چند روز پیش، قصد داشتم مطلبی را در معرّفی ایشون بذارم؛ و نشد !

دکتر محمّدعلی اسلامی ندوشن، در سال 1304 در روستای ندوشن یزد متولّد شد.

بیش از 60 کتاب نوشت و ترجمه کرد

کتاب خاطراتش را بارها در کلاس معرّفی کردم، به نام "روزها" در 3 جلد.

خاطرات فقر و محرومیّت مردم ایران، در آن سال‌های حدود 1310 تا 1320.

که چه مشقّتی کشید تا توانست درس بخواند...

ایشون استاد بنده بودند؛ و شخصاً خیلی ازشون آموختم.

یادمه موقع نوشتن کتاب "اومانیسم در فلسفه" در خدمت‌شان بودم، و ایشان با کهولت سنّ خودشان، با حوصلۀ تمام، پاسخم را میدادند.

خدایشان رحمت کند.

معروف بود که یکی از زیباترین نثرهای معاصر، متعلّق به ایشان است.

اگر خاطرتون باشه، وقتی در کلاس از عزیزان میپرسیدم چند نفر از شما، دکتر اسلامی ندوشن را میشناسید؟

و وقتی تعداد کمی میشناختند، افسوس‌کنان میگفتم:

ایشون را شاید در آمریکا و کانادا و اروپا بیشتر از شما همشهریاتش بشناسند...!

این سه عکس، یادگار از ایشان :

(1)

خدایش رحمت کند؛

روز 25 بهمن 1380 بود؛

مراسم بزرگداشت "مهدی آذریزدی"، که خودِ آذریزدی هم بود؛

و چه خوش و بشی با هم میکردند این دو نویسندۀ زبردست...

وقتی در حاشیۀ مراسم، دربارۀ اومانیسم ازشون پرسیدم،

ایشون -با آن سنّ بالا- ایستاده بر پا،

با سعۀ صدر پاسخ میدادند...

(2)

متنی که همان روز پشت عکس بالا نوشتم.

(3)

متن پیشگفتار کتاب "اومانیسم در فلسفه"

و تقدیری که از دکتر اسلامی ندوشن کردم...

روحشون شاد؛ و قرین رحمت خدا...

سعید جرّاحی 6 / اردیبهشت / 1401

.

.

.

.

.

👇👇👇👇

بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ

.

.


موضوعات مرتبط: ادبیـّات
برچسب‌ها: جلال آل احمد, کتاب, خاطره
[ سه شنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۱ ] [ 21:51 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

نوشتم تا بماند

بعضی روزها، برای انسان، آنقدر سرنوشت‌ساز هست که هیچوقت یادش نرود.

روزهایی که مسیر زندگی او را  عوض کند.

مثل سه‌شنبه 17 فروردین حدود 100 سال پیش! ساعت 13:20

(نوشتم تا بماند!)

 

 


برچسب‌ها: خاطره, تک گویی
[ چهارشنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۱ ] [ 13:20 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بامزّه‌ترین شخصیّت سفرهای گالیور

 

شاید یکی از زیباترین انیمیشن‌های دورۀ کودکی ما، کارتون "سفرهای گالیوِر" بود.

چند شب پیش اتّفاقی از شبکه امید دیدم.

کارتون‌های دورۀ ما، آخ که چقدرررر فرق داشتند با کارتون‌های الآن!

هم خلّاقیّت داشتند، هم سرگرمی، هم درس زندگی!

یکی از دلنشین‌ترین شخصیّت‌های گالیور، شخصیّت "گِلام" است؛

همون کودک به‌ظاهر بداخلاق و منفی، امّا خوش‌قلب و شیرین‌زبون.

همونی که تکیه‌کلامش اینه: "... من... می... دو... نـــــــم!"

داشتم این کارتون را  به‌یاد دوران کودکی خودم تماشا میکردم...!

دیشب، این جملۀ "گِلام" خیلی به دلم نشست که میگفت:

"چطور ممکنه با کسی که منو اسیر میکنه، دست و پامو میبنده، و میخواد اذیّتم کنه، باهاش رفیق باشم...؟؟!" 

 

سعید جرّاحی 17/10/1400


برچسب‌ها: خاطره, تک گویی
[ پنجشنبه بیست و سوم دی ۱۴۰۰ ] [ 23:58 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

عکس، جنبۀ تزئینی دارد.

خاطرات سربازی (3)

شکستن غرور، یکی از نتایج دوران سربازی!

در دو پست قبلی، خاطراتی را از دوران آموزشی خدمت سربازی براتون گفتم.

بعد از اینکه درس تموم شد و دفاع از پایان‌نامۀ ارشد هم در اوایل بهمن، به پایان رسید،

چند روز بعدش، نامه‌ای آمد که ...

مابقی در قسمت ادامه مطلب.. (پایین همین پست، سمت راست)

رمـز:

آدرس بذارید تا رمز را تقدیم کنم.


برچسب‌ها: خاطره, خاطرات سربازی
ادامه مطلب
[ شنبه بیست و هفتم آذر ۱۴۰۰ ] [ 5:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

می‌گذرد روزگار؛

و  خاطراتش می‌ماند...!

 

  سال‌ها پیش، وقتی برای اوّلین‌بار، به‌عنوان معلّم  رفتم کلاس، یعنی سال اوّل معلّمی، شاید طرز نشستن و پای تخته ایستادنم نیز با الآن فرق میکرد! نمیدونم چه فرقی!

زنگ‌های تفریح، وقتی وارد دفتر میشدم، گاهی میدیدم چند تا از معلّم‌ها و اساتید قبلی خودم هم تشریف دارند. گرم صحبتی میشدیم که راستش آمیخته با اندکی شرم بود!

باید این حسّ را  تجربه کنید، تا بفهمید چی میگم...!

... سالها گذشت؛

انسان‌ها  بزرگ میشن؛ و نوجوان‌ها بزرگ‌تر!

الان  وقتی میرم دفتر، و  می‌بینم که برخی از شاگردهای سابق خودم، الان معلّم شده‌اند و کنار هم می‌نشینیم و صحبت می‌کنیم، باز هم حسّی متفاوت‌تر از  حسّ قبلی را تجربه می‌کنم...

امروز، در  اثر یک حادثه، دستم آسیب دید. رفتم اورژانس؛ پرستاری که دستم را آتل‌ بست، شاگردم بود؛ میگفت  10 سال پیش.

خاطراتی تعریف میکرد که بعضاً یادم نبود؛ درد را فراموش کردم، از بس که غرق لذّت شنیدنش شدم...

+ دنیا  پر از احوالات گوناگون است...

 

سعید جرّاحی 12/ آذر / 1400


برچسب‌ها: خاطره, تک گویی
[ جمعه دوازدهم آذر ۱۴۰۰ ] [ 10:51 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

شعری که تشنه‌ای را سیراب می‌کند...

 

بعضی وقت‌ها ممکنه پیش بیاد که یک شعر، تمام زندگی انسان را نشان دهد!

خودم خاطره‌های خوبی از این شعر زیبای مولوی دارم؛ با  تمام وجودم...

 

  -آن بَخت کِه را باشد، کآیَد به لبِ جویی/

                تا آب خورَد از جو، خودْ عکسِ قَمَر یابَد؟

  -یا تشنه چو اَعْرابی، در چَهْ فِکَنَد دَلْوی/

                در دَلْو،  نِگارینی چون تَنْگِ شِکَر یابَد

  -یا موسیِ آتش‌جو، کآرَد به درختی رو /

                آید که بَرَد آتش، صد صُبح و سَحَر یابَد

  -در خانه جَهَد عیسی، تا وارَهَد از دشمن /

                 از خانه سویِ گَردون ناگاه گُذَر یابَد

  -یا هَمچو سُلَیمانی، بِشْکافَد ماهی را /

               اَنْدَر شِکَمِ ماهی آن خاتَم زَر یابَد

 

مـولانا

دقیقاً  10 / آذر / 1400


موضوعات مرتبط: شعر
برچسب‌ها: عاشقانه ها, خاطره
[ چهارشنبه دهم آذر ۱۴۰۰ ] [ 0:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

لیلی گلستان:

جلال آل‌احمد، اوّلین عشق زندگی‌ام بود...

.

سیّده لیلی گلستان، مترجم و عضو کانون نویسندگان ایران است.

وی دختر ابراهیم گلستان، نویسندۀ معروف است؛ و مادر "مانی حقیقی، کارگردان سینما.

خانم گلستان در سال ۱۳۹۳ جایزه شوالیه ادب و هنر فرانسه (نخل آکادمیک) را دریافت کرد.

او این روزها نمایشگاه نقّاشی‌های مسعود کیمیایی را در گالری خودش بر پاکرده.

در حاشیۀ این نمایشگاه،

خانم گلستان در مورد رفاقتش با زنده‌یاد جلال آل‌احمد و عدم توجّهش به قضاوت دیگران چنین گفت:

«من هیچ‌وقت به قضاوت دیگران کاری نداشته‌ام.

من حرف خودم را می‌زنم و آن‌ها نیز هر حرفی دل‌شان می‌خواهد بزنند!»

.

جلال آل احمد

لیلی گلستان در جواب اینکه آیا هنوز هم جلال آل‌احمد را دوست دارد؟

گفت «عاشقش هستم!»

و با خنده ادامه داد:

«جلال، اوّلین عشق زندگی‌ام بود؛ امّا بعد که بزرگ‌تر شدم و توانستم کتاب‌هایش را بخوانم، واقعا عاشق نثرش شدم؛

نثر موجَزِ عصبیِ تند و تیزش را بسیار دوست دارم؛

و کتاب «مدیر مدرسه» را یکی از شاهکارهای ادبیاتِ فارسی می‌دانم؛

و همین‌طور «سنگی بر گوری» را، که چه‌قدر با آن گریه کردم.

جلال واقعاً آدم بزرگی بود...»

.

.

منبع: خبرگزاری‌ها

گردآوری: سعید جرّاحی 10 / آذر / 1400

.


برچسب‌ها: جلال آل احمد, خاطره
[ چهارشنبه دهم آذر ۱۴۰۰ ] [ 0:0 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطرۀ جلال آل احمد 

از  نیما یوشیج 

 

شاید در حدود سال 29 و 30 بود که یکی دو بار با  زنم (سیمین) به سراغ نیما یوشیج رفتیم.

 همان نزدیکیهای خانۀ آنها تکّه زمینی وقفی از وزارت فرهنگ گرفته بودیم و خیال داشتیم لانه‌ای بسازیم.

 این رفت و آمدها بود و بود، تا خانۀ ما ساخته شد و معاشرت همسایگانه پیش آمد.

 از آن به بعد  پیرمرد را زیاد می‌دیدم؛ گاهی هر روز؛ در خانه‌هامان، یا در راه.

◙ گاهی هم سراغ همدیگر می‌رفتیم؛ تنها یا با اهل و عیال.

گاهی دردِ دلی، گاهی مشورتی از خودش  یا  از زنش؛

 یا دربارۀ پسرشان،  که سالی یک بار مدرسه عوض می‌کرد، 

و  هر چه می‌گفتیم بحران بلوغ است، و سخت نگیرید،  فایده نداشت...!

 

کتاب "پیرمرد چشم ما بود"

جلال آل احمد


موضوعات مرتبط: ادبیـّات، تاریخی
برچسب‌ها: جلال آل احمد, خاطره
[ چهارشنبه سوم آذر ۱۴۰۰ ] [ 21:58 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

حکایت یک بینا  و  یک نابینا! 

 

از مغازه اومدم بیرون.

از دور دیدم که یک آقای نابینا، با عصای سفید خودش داره میزنه به زمین، و قدم به قدم میره جلو.

حسّ نوعدوستی اومد سراغم!! که برم بهش کمک کنم!

دوان دوان رفتم جلو، تا رسیدم بهش. دیدم ایستاد.

گفتم: آقا ببخشید؛ میخواین برید اون‌طرف خیابون؟ کمکی از من ساخته است؟

گفت: نه؛ میخواستم برم ایستگاه اتوبوس؛ منتظر اتوبوس هستم.

گفتم: خب، اجازه بدید کمک‌تون کنم!

گفت: خیلی ممنون. الان داخل ایستگاه هستم!

پشت سرش را  نگاه کردم؛ دیدم بله؛ درست میگه! داخل ایستگاه است!

عصازنان اومده و  اومده؛ و  با چشمِ نداشته، خوب فهمید که دقیقاً داخل ایستگاه اتوبوس است!

خداحافظی کردم و  برگشتم!

 

+ گاهی بعضی آدم‌ها نیازی به کمک ما ندارند؛ آن‌ها  بیناتر از  ما هستند.

 

سعید جرّاحی 10/8/1400


برچسب‌ها: خاطره, تک گویی
[ سه شنبه یازدهم آبان ۱۴۰۰ ] [ 13:20 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بی‌اعتنا  به  دنیــا ! +عکس

 

سال 80 یا 81 بود. 

یه سمیناری برگزار میشد -اگر اشتباه نکنم- برای رونمایی از دائرةالمعارف مشاهیر.

چون مسؤول مؤسّسه، معاون وزیر ارشاد بود، تعدادی از مقامات طراز اوّل کشور را هم دعوت کرده بودند.

یادمه حتّی رئیس مجلس و معاون رئیس جمهور و تعدادی از وزرا و نمایندگان مجلس هم بودند. مسؤولان استان یزد هم بودند.

ما هم با حدود 40 نفر از همکاران‌مون که جزء هیأت تحریریّۀ دائرةالمعارف بودیم، یک گوشه‌ای نشسته بودیم!

بعد از سخنرانی‌ها و مراسم، موقع شام که شد، همه رفتند سالن پذیرایی.

هر میزی 4 نفر، و انواع غذا روی میز؛ و   همگی شیرجه روی دیس غذاها!

همۀ آقایان، از بالا و پایین، در سالن غذاخوری بودند؛

جز یک نفر!

و ایشان تنها کسی بود که بی‌خیالِ آنهمه تشریفات و تزئینات غذایی، از سالن خارج شدند.

و آن شخص، آیت‌الله علاقبند بودند.

 که بعدها از نزدیکان‌شون شنیدم که هیچ‌وقت طرفدارِ غذای اعیانی نبودند؛

مخصوصاً غذایی که معلوم نیست از کجاست؟ یا چیست؟ 

نفس گرم این عارف، نتیجۀ همین ملاحظاتی بود که داشتند.

از سراسر یزد، و  خارج از یزد برای استخاره‌های بی‌تردید ایشان به مسجد امیرچقماق می‌آمدند؛ و  جواب می‌گرفتند.

 

+ عکس بالا، جواب یکی از همین استخاراتی است که به خطّ خودشون علامت گذاشتند.

سال 86، بابت یک ماجرای خیلی خیلی مهمّ که الان معنای جواب ایشان را  میفهمم!

- دیروز این عارف از پیش ما رفتند. روح‌شان شاد.

 

سعید جرّاحی 12/8/1400


موضوعات مرتبط: دینی، فرهنگی
برچسب‌ها: خاطره
[ سه شنبه یازدهم آبان ۱۴۰۰ ] [ 11:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ماجرای کلاس مجازی ،

و فوتبال، و  اعلام ساعت!

 

امشب منزل یکی از اقوام، مهمان بودیم.

دو فرزند داشتند: آقاپسر کلاس پنجم؛ و  دخترخانم کلاس دوّم دبستان.

از آقاپسر پرسیدم کلاس‌هاتون چحوری هستند؟ حضوری یا مجازی؟

گفت مجازی.  گفتم درسهاتو  خوب میخونی؟  خندید و  گفت بله!

رفت کنار مادرش نشست؛ و  وانمود کرد که یعنی داره تمرین‌ها را  کار میکنه!

چند لحظه‌ای که گذشت، فوتبال شروع شد. پا شد رفت جلوی تلویزیون دراز کشید و مامانش هم ادامۀ حلّ تمرینات!!

از مادرش پرسیدم چرا اینجوری؟ گفت: کار هر روزه‌ام همینه!! او فوتبال ببینه، و  من درس بخونم!!!

-----------

از دخترخانم پرسیدم: عمو! مدرسه‌ات را دوست داری؟

گفت: هم بله، هم نه!!     پرسیدم: چرا  نه؟

گفت: خانم‌[معلّم]مون همش منو صدا میزنه، نمیذاره  یه‌دقیقه بخوابم!!

پرسیدم: خب امروز  چی یاد گرفتی تو کلاس؟

گفت: زبان انگلیسی یاد گرفتم، ساعت هم یاد گرفتم!!

گفتم: میتونی بگی الان ساعت چنده؟

گفت بله هم  به فارسی میگم، هم به انگلیسی بلدم!
گفتم بگو.

به ساعت دیواری نگاه کرد و یه‌کم فکر کرد و گفت: به فارسی ... میشه نیمساعت مونده به شش!

به انگلیسی هم... میشه نُه و نیم!

 

دقیقاً  به همین صراحت و  قاطعیّت!

و  تازه اون موقع  ساعت 7 شب بود!

------------

+ یک لحظه حسّ عجیبی پیدا کردم!

تمام این دو سال آموزش مجازی و کرونا و کلاس‌های آنلاین، اومد جلوی چشمم!

 

+ + خدایا  رحم کن!

سعید جرّاحی  27/7/1400

دبیر ادبیّات


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, طنز, کرونا
[ سه شنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۰ ] [ 22:32 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

اختاپوس تبلیغات رسانه‌ای

 

1)  یادتونه چند سال پیش که قرار بود تلگرام فیلتر بشه،

و به‌جای آن، پیامرسان‌های داخلی بیاد،

چه تبلیغات عجیبی ضدّ پیامرسان‌های داخلی به راه افتاده بود؟؟

یادتونه چه جوک‌هایی برای "سروش و ایتا و گپ" ساخته بودند؟؟

 

2) یادمه یکی از اون روزها در یکی از کلاس‌های دخترانه، اعلام کردیم که چون تلگرام بسته شده، مطالب درسی و کمک‌درسی را در سروش میذاریم.

 یکی از دانش‌آموزان دختر پا شد، و  جوکی را  بر ضدّ پیام‌رسان ایرانی گفت که +18 بود!

مات و متعجّب از شنیدن این جوک از یک دختر 17 ساله!!!

 

3) نفوذ و  رخنۀ "اختاپوس تبلیغات رسانه‌ای" تا کجا باید باشد، تا مسؤولان و مردم بفهمند که درگیر اختاپوس هستیم؟؟؟

هرچند شاید بچّه‌ها تقصیری نداشته باشند!

وقتی مدارس ما و اساتید داشنگاه ما اِصرار دارند که گروه‌های درسی را در پیامرسان‌های خارجی بسازید، دیگر چه اعتراضی میشود به جوان و نوجوان کرد؟؟!!
 

4) چند روز پیش، فیسبوک و واتساپ و اینستاگرام قطع شد.

خیلی‌ها ضرر کردند؛

امّا آیا ایرانی‌ها آنقدری که ضدّ پیامرسان‌های ایرانی خودشون جوک ساخته بودند، آیا همانقدر برای این خارجی‌ها هم جوک ساختند؟؟؟!

 

5)   پیامرسان "ایتا" را  امتحان کنید.

یکی از قوی‌ترین و کامل‌ترین پیامرسان‌هاست.

+ امتحان کنید...

 

سعید جرّاحی 16/7/1400

 

 

 

👇👇👇👇 

بازگشت به صفحۀ اصلی وبلاگ

 

 


موضوعات مرتبط: فرهنگی
برچسب‌ها: خاطره, کلاس درس و امتحان, رسانه, غربزدگی
[ جمعه شانزدهم مهر ۱۴۰۰ ] [ 18:37 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

دانشمندی در لباس مجاهدان

 

یه روز، در دوران دانشجویی،

درس مبانی دستور2، در محضر استادِ جانم، کلاس داشتم.

میانه‌های کلاس -مثل تمام کلاس‌های حضرت استاد- بحث به زمین و زمان رسیده بود؛

از هر جایی، نکته‌ای؛ و  از  هر شاخه‌ای، میوه‌ای!

یکی از دوستانم یک نسخه از کتاب کلیله و دمنه را به دست حضرت استاد داد.

ایشان نگاه کردند و نام مصحّح را  دیدند و  با تعجّب گفتند: علّامه حسن‌زاده آملی؟؟!

و بعدش فرمودند:

این نسخه را  تا حالا ندیده بودم. کسی که کتاب کلیله را  تصحیح [نسخه‌ای] کند، کم کسی نیست؛

و  البتّه از شخصیّتی مثل علاّمه حسن‌زاده بعید هم نیست...

------------

+ بارها خواستم دربارۀ جامع‌الشّرایط بودن و  دارالفنون بودنِ علّامه بنویسم؛

که افتاد به امروز؛ بعد از رحلت‌شان؛ که در سفر متوجّه این فقدان شدم.

این عکس، و این خاطره،  اَدای دینی بود بر بنده حقیر.

++ دانشمندی که لباس رزمندگان مجاهد را  بپوشد، مستقیم در آغوش خداست...

.

.

 

 

سعید جرّاحی 6/7/1400


برچسب‌ها: کتاب, خاطره
[ سه شنبه ششم مهر ۱۴۰۰ ] [ 18:51 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

پاییز ِ ماندگارِ  وفادار...

 

فرق پاییز با دیگران یک جمله است:

پاییز:

       وفادارترین فصلِ خداست...

نشان به آن نشان که:

وقتی صدای سوتِ آمدنش از دور می‌آید، بوی  "او" هم  همراهش می‌آید!

و حافظۀ خیس خیابان‌های شهر، در هنگام قدم‌زدن‌های شبانه،

همیشه همراهِ زمزمه‌هایش در کنار خِش‌خِش برگ‌هاست.

و درختانی که به آمدنش می‌ایستند؛

و  کلاهِ برگ  از سر خود برمیدارند...!

 

سعید جرّاحی /   اوّل پاییز، اوّل مهر 1400


برچسب‌ها: دلنوشته, خاطره, قطار
[ پنجشنبه یکم مهر ۱۴۰۰ ] [ 21:32 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطره‌ای از 

ازدواج جلال آل احمد و سیمین دانشور

 

عکس و  متن خاطره در قسمت  " ادامه مطلب.." 

 

 


برچسب‌ها: جلال آل احمد, خاطره
ادامه مطلب
[ جمعه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۰ ] [ 9:52 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

جلال آل احمد

مهمانِ من ...

.

کیف دستی‌اش را برمیداشت، و کُتش را روی دوشش می‌انداخت و میرفت.

گاهی همراه سیمین، همسرش؛

و گاهی هم تنها. به روستاها و شهرهای کوچک میرفت.

پای دردِ دلِ مردم پایین‌دست می‌نشست و گوش میکرد؛

و اگر کمکی میخواستند، دریغ نمیکرد.

یک بار در رستورانی نشسته بود.

پیرمردی وارد شد؛ خواست مقداری نان خالی بگیرد برای صبحانه.

کافه‌چی با پرخاش گفت: بدهی‌ات زیاد شده، چیزی به تو نمیدهم!

جلال بلند شد؛ رفت جلو. مقداری پول به صاحب کافه داد؛

و گفت: تا یکماه، صبحانۀ این آقا مهمان من!

و آمد بیرون.

+ بعدها فهمید که او جلال آل احمد است...

خاطره‌ای از سیّد جلال آل احمد

گردآوری : سعید جرّاحی 18/ شهریور/ 1400


موضوعات مرتبط: اجتماعی
برچسب‌ها: جلال آل احمد, خاطره
[ پنجشنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۰ ] [ 23:16 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطره‌ای دربارۀ جلال آل احمد

بعد از حدود 50 سال

 

 

سفرهای زیادی رفتم برای پیدا کردن آثاری از جلال آل احمد.

وارد شهر اسالم شدم؛ در گیلان.

از هر کسی که سراغ میگرفتم، او خیابان جلال آل احمد را به من نشان میداد.

به خیابان رسیدم. ابتدای خیابان، یک قهوه‌خانۀ قدیمی بود.

حدس زدم اینجا شاید قدیمی‌های شهر ، بتونن به من کمک کنند برای تحقیقم.

به صاحب قهوه‌خانه گفتم: دنبال ردّی می‌گردم از آشنایی با جلال آل احمد.

مردی که موهای سرش به سفیدی می‌زد، یک دفعه توجّه‌اش جلب شد.

از آشنایی من با جلال پرسید و از کاری که مشغولش بودم، به او گفتم.

او که خودش را بهرام معرّفی میکرد گفت:

مادر من با سیمین خانم (همسر جلال) دوست بود.

چون در کارخانۀ چوب‌بری، بخش مهمانسرا کار می‌کرد و آقا جلال و سیمین خانم هم گه‌گاهی می‌آمدند آنجا می‌ماندند.

سیمین خانم چند باری هم خانه ما آمده بود.

دو نفر دیگر هم در قهوه‌خانه بودند، و هر دو خاطراتی از جلال گفتند.

برایم عجیب بود از سه نفری که اتّفاقی تا آن موقع با آنها مواجه شده بودم هر سه جلال آل احمد را می‌شناختند.
 

 

آقابهرام از تصویری که از جلال در ذهن داشت، گفت:

آقا جلال را چند باری کنار دریا دیدم. شلوار کوتاهی پوشیده و جلوی خانه‌اش زیر سایه‌بان نشسته و مشغول مطالعه بود.

خدا بیامرزدش! ما شنیدیم ساواک و سازمان امنیّت [شاه] او را کشتند.

اینجا حسابی شلوغ شده بود برای تشییع جنازه‌اش.

تابوت جلال را هم در همین کارخانۀ چوب‌بری ساختند؛ اوس عبدالله حافظی و برادرش پرویز.

 

 

مهدی قِزِلی:

(نویسنده، مستندنگار، روزنامه‌نگار، 

مدیر بنیاد شعر و ادبیّات داستانی ایرانیان، 

و دبیر اجرایی جشنواره‌ و جایزه‌های ملّی)


برچسب‌ها: جلال آل احمد, خاطره
[ چهارشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۰ ] [ 22:32 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطرات سربازی (قسمت 2)

خشـم شب!

سلام.

هفتۀ قبل، در قسمت اوّل خاطرات سربازی، ماجرای اعزام اوّل را نوشتم.

امشب فقط یکی از مهمّترین خاطرۀ اون دوره را مینویسم؛

خاطره‌ای وحشتناک، به نام "خشم شب"!

چون بیشتر از هرچیزی یادم مونده؛ و "شاید برای شما هم اتّفاق بیفتد !!"

متن خاطره در قسمت ادامه مطلب...

رمـز:

آدرس بذارید تا رمز را تقدیم کنم.


موضوعات مرتبط: نظامی
برچسب‌ها: خاطره, خاطرات سربازی
ادامه مطلب
[ جمعه پانزدهم مرداد ۱۴۰۰ ] [ 22:18 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطرات دوران سربازی یک سرباز،

که دو بار به سربازی رفت!

معروف است که میگن پسرها، 2 سال میرن سربازی، ولی به اندازۀ 20 سال، خاطره تعریف میکنن!!

از امروز، بعضی از خاطرات خوش و ناخوشِ دوران سربازی خودم را تعریف میکنم.

شاید براتون عجیب باشه که بگم بنده دو بار به خدمت رفتم! البتّه نه کامل!

یک باز زمانی که ...!

بقیۀ خاطره را در قسمت ادامه مطلب بخوانید...

رمـز:

آدرس بذارید تا رمز را تقدیم کنم.


موضوعات مرتبط: نظامی
برچسب‌ها: خاطره, خاطرات سربازی
ادامه مطلب
[ پنجشنبه هفتم مرداد ۱۴۰۰ ] [ 22:42 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

یاد و  خاطرۀ این استاد بزرگوار  به‌خیر 

 

به گمانم سال 86 بود؛

یک دورۀ آموزشی در خدمت عزیزان باصفایی بودیم خارج از درس و کتاب و  مدرسۀ رسمی.

هم دانش‌آموزان بودند، هم دانشجویان؛ و  فارغ از نمره و کارنامه، آمده بودند که واقعاً یاد بگیرند...

کلاس‌هایی فکری و تحلیلی درباره مسائل روز دنیا و زندگی و قدرت تحلیل آینده. 

دورۀ خیلی خوبی بود...  مثل اسمش "مدرسۀ عشق".

در میانه‌های دوره،  استاد عزیز و بزرگواری تشریف آوردند که دربارۀ سینما، مسائل سیاسی و  نفوذ صهیونیسم تدریس میکردند:

 "استاد فرج‌نژاد".


زنگ‌های استراحت بین دو کلاس که استاتید کنار هم جمع میشدند، سخنانی از  استاد فرج‌نژاد میشنیدیم که هیچ کجای دیگر نبود.

خیلی چیزها ازشون یادگرفتم.

یادمه یه صحبت دو نفری باهم داشتیم، و اگر اشتباه نکنم ایشون دربارۀ 11 سپتامبر، و ماجرای ساختمان شمارۀ 7 نکاتی را  گفتند، و  من درباره ماجرای تیم فوتبال عراق در المپیک گفتم؛ که به طرز عجیبی با نفوذ آمریکا تا مقام چهارمی المپیک پیش رفته بود! آنهم به دلایلی که باید و باید  این اتّفاق می‌افتاد!

 عکس‌العمل این استاد بزرگوار، همراه با اون لبخند ملیحی که داشتند، خیلی برام غنیمت بود...

 

این دورۀ تابستانه تمام شد؛

ولی سالیان سال، هرجا حرفی از سیاست بین‌الملل و نفوذ صهیونیسم بین‌الملل بود، به یاد استاد فرج‌نژاد می‌افتادم...

تا اینکه شنیدم این بزرگوار نازنین، دو روز پیش در یک تصادف (احتمالاً مشکوک) به رحمت خدا رفته است.

 ایشان  از جمله محقّقان و پژوهشگران برتر کشور در حوزه سواد رسانه‌ای بودند.

از مرحوم فرج‌نژاد، آثار فاخری همچون «دین در سینمای شرق و غرب» ، «اسطوره‌های صهیونیستی سینما»، «سینما و فلسفه شک‌‌گرایی و صهیون»، «هیورکایت و سینمای صهیونیسم» و  «ارتباط کابالیسم یهودی و مدرنیته» به یادگار مانده است.


 

نکتۀ عجیب اینکه:

 در خبرها نیامد که ایشان، چرا به همراه خانواده، "سوار بر موتور"  بودند!

و  چرا با وجود سال‌ها زحمت در حوزۀ نگارش و تحلیل سواد رسانه، صاحب ماشین نیستند؟؟!

 یکی از رفقای ایشان می‌گوید: 

اخیراً  به او گفتم چرا ماشینت را  فروختی؟

ایشان گفت: چون هر جا رفتم کتابم را  چاپ کنم، هزینۀ چاپ کتابم را ندادند!!

و چون موضوعش را برای جبهه انقلاب لازم می‌دانستم، مجبور شدم ماشینم را بفروشم و هزینه کنم!!

 موضوع کتاب ایشان در مورد دسیسه‌ها و برنامه‌های صهیونیسم بود!

 

+ پاکی و  صفای استاد فرج‌نژاد، و  اخلاصی که داشت، بدرقۀ راهش در آن دنیاست؛

که شکّ ندارم به خاطر همین اخلاصش، و  همّت و پشتکاری که داشت برای افشای دسیسه‌های دشمن، قطعاً امام زمان(عج) هم از ایشان خشنود است...

خدایش رحمت کناد. 
 

و  خدا  به ما رحم کند که بامعرفت باشیم، و  عاقبت‌مون به‌خیر باشد...

 

سعید جرّاحی 31/4/1400


موضوعات مرتبط: سیاسی، فرهنگی
برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, کتاب, سینما, خاطره
[ جمعه یکم مرداد ۱۴۰۰ ] [ 6:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطره‌ای از جلال آل احمد:

 حسّ یک حاجی روشنفکر در مراسم حجّ

 

جمله‌ای با تمام حسّ و حال حاجیان در مراسم "سعی صفا و مَروه":

    «این سعی بین صفا و مَروه، عجب کلافه می‌کند آدم را !  

یکسر  بَرَت می‌گرداند به هزار و چهارصد سال پیش، به ده هزار سال پیش؛

با هَروله‌اش، و با زمزمۀ بلند و بی‌اختیارش، و با زیرِ دست و پا رفتن‌هایش؛ و بی‌خودیِ مردم!

 و نعلین‌های رها شده؛ که اگر یک لحظه دنبالش بگردی، زیر دست و پا  لِه می‌شوی!

و با این گم‌شدن عظیمِ فرد در جمع؛ یعنی آخرین هدف این اجتماع؟ و این سفر...؟

شاید ده هزار نفر، شاید بیست هزار نفر،  در "یک آن"  یک عمل را می‌کردند،

و مگر می‌توان میان چنان بی‌خودیِ عظمایی به سیِ خودت باشی؟ و  فـُرادا  عمل کنی؟...»

 

کتاب: خسی در میقات

خاطرات حجّ زنده‌یاد سیّد جلال آل احمد

گردآوری: سعید جرّاحی 30/4/1400 (عیدقربان)


موضوعات مرتبط: دینی
برچسب‌ها: جلال آل احمد, خاطره, سفرنامه حجّ
[ چهارشنبه سی ام تیر ۱۴۰۰ ] [ 6:16 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

این دو خاطره از ایّام کودکی + عکس

 

امروز  -قدم‌زنان-  داشتم میرفتم منزل پدر.

در راه، چند تا پسربچّه دیدم که داشتند "تیله‌بازی" میکردند!

ذهن و دلم رفت به ایّام کودکی!

 و برام جالب بود که این بازی‌های دوران کودکی من هنوز زنده هستند...

رسیدم منزل پدر. در حیاط منزل‌شون، صحنۀ جالبی دیدم.

 

عکس  در  قسمت ادامه مطلب..

 

 

 

 


موضوعات مرتبط: عکس
برچسب‌ها: خاطره, تک گویی
ادامه مطلب
[ دوشنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۰ ] [ 20:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

دو حسرتی  که مهدی آذر یزدی میخورد...

 

امروز 18 تیرماه، سالگرد درگذشتِ مرحوم مهدی آذر یزدی در سال 88 بود.

قبلاً خاطره‌ای که حضوری از ایشون داشتم را  براتون تعریف کردم.

امروز  میخوام یه توصیه از این نویسندۀ استثنایی براتون بگم؛ که خالی از لطف نیست.

یادمه حدود سال 82 وقتی که برای مصاحبه با آذریزدی روی دائرةالمعارف "مشاهیر" کار میکردیم،

از ایشون پرسیدیم:

در تمام عمرتون، آیا حسرت چیزی را  خورده‌اید؟ 

و  ایشون گفتند بله! و  دو تا جواب دادند:

1- یکی حسرت تمام کتاب‌هایی که نخوندم.

2- و یکی هم  حسرتِ اینکه چرا ازدواج نکردم!

 

+ این را  که گفت، حالش منقلب شد و  اشک به چشمش اومد؛

و  حال من  دگرگون‌تر...!


سعید جرّاحی 18/4/1400


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره, کتاب
[ شنبه نوزدهم تیر ۱۴۰۰ ] [ 18:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ملاقاتی بدون ارادۀ  ما انسان‌ها


سال‌ها پیش، یه دوست عزیز و  نازنین، یادگاریِ خوبی پیشم گذاشت.

یک گردنبند، از اون مدل‌ها که داخلش دعا میذارن. (عکس بالا)

خیلی وقت بود که از آن دوست نازنین خبر نداشتم؛

و خیلی وقته که این گردنبند یادگاری‌اش را  -به یادش- به گردن میندازم!

امروز  او را ملاقات کردم؛ کاملاً اتّفاقی!

بدون اینکه شاید خودش یادش باشد که این یادگار را به من داده؛

یا بدون اینکه اصلاً بداند که همان موقع ملاقات،  گردنبندش بر گردنم بود،

و  آویخته در جوارِ  قلبم...! 

 

+  معجزه،  فقط  کارِ خداست...

 

سعید جرّاحی 12/4/1400
 


برچسب‌ها: تک گویی, دلنوشته, خاطره
[ شنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۰ ] [ 21:27 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

مراقبت از حرف و سکوت!

 

سه روز پیش، فارغ‌التّصحیح شدم!

امسال با اینکه امتحانات مجازی بودند، ولی به هرحال بودند! با تمام مشقّات‌شون!

فردای اون روز، برخی کلاس‌های ترم تابستانی هم شروع شد! و همین‌طور ادامه دارند تا اواخر شهریور!

یعنی تعطیلات تابستان، برای برخی دبیران محترم، در حدّ همان یکی-دو  روز !!

دیروز مدرسه بودم؛ یکی از همکاران عزیز و فرهیخته را دیدم؛ و چند دقیقه‌ای با هم حرف زدیم.

حرف‌مون کشید به سختی سال مجازی؛ و اینکه یکی از دانشجویان، یه مشکلی براش پیش اومده و نهایتاً خودکشی!!

**  نکتۀ خاصّ این ماجرا اینکه:

ایشون میگفتند از کجا معلوم که در قیامت، از بندۀ معلّم هم،  بازخواست نکنند که تو  میتونستی در کلاس، حرفی بزنی که ذهن شاگردانت از موضوع خودکشی برای همیشه خالی بشه؛ و  چرا نگفتی؟؟

این را که گفت، قطرۀ اشکی به گوشۀ چشمش اومد؛ و  ادامه داد: 

شاید ماها به اندازۀ یک درصد، یا  یک هزارم درصد  مقصّر باشیم...!

 

+ راستی، اگر ما معتقد به آیۀ "ذرّةٍ خیراً  یَره ؛ و  ذرّةٍ شرّاً یره" هستیم،

پس خیلی باید مراقب حرف‌زدن‌ها و حرف‌نزدن‌هامون باشیم...!!

 

سعید جرّاحی 8/4/1400


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, تک گویی, دلنوشته, خاطره
[ سه شنبه هشتم تیر ۱۴۰۰ ] [ 23:23 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

آتشی که خاموشی ندارد... !

 

امشب داشتم رادیو گوش میکردم؛ شبکه فرهنگ؛ برنامۀ آشتی‌کنان.

زوج جوانی میهمان برنامه بودند.

تعریف میکردند که وقتی آقا به خواستگاری خانم رفته، پدر دختر میگه که باید بیام تحقیق در  محلّ سکونت و شغل شما.

او هم آدرس منزل و شغل را میده؛ و  پدر دختر هم چند روزی مشغول تحقیق.

بعد از تحقیق،  پدر دختر به اون آقا  جواب منفی میده!

آقا میپرسه که موضوع چیه؟ 

و  ایشون میگه که یکی دو تا  از همسایه‌های شما و همکاران‌تون حرف‌هایی زدند!

بعدها کاشف به عمل میاد که اون یکی دو نفر که حرف‌های ناجور زده بودند، کدورت شخصی داشتند با این آقای داماد،  و اینجوری خواستند که انتقام بگیرند!!

هرچند بعدها این آقا  تونست ثابت کنه که بی‌گناه است و  اون تهمت‌ها همش دروغ است،

ولی همین حرف‌ها باعث شد که زندگی این زوج جوان که واقعاً همدیگه را  میخواستند، بیش از 7 سال به عقب بیفته!

 

امشب، وقتی داشتم این برنامه را گوش میکردم، عجیب حسّ بدی داشتم!

چون چند موردش را از نزدیک دیده بودم!

به یاد اون سخنرانی "مرحوم شیخ احمد کافی" افتادم که میگفت:

شخصی که سال‌ها پیش فوت کرده بود را  به خواب می‌بینند.

دیدند که در یک تنور شعله‌ور میسوزد و  نعره‌ها  سر میدهد!

گاهی سرش را  از  میانۀ آتش تنور  بیرون می‌آورد و  فریاد میزند، و  اسم کسی را به زبان می‌آورد.

ازش میپرسند این شخص کیست؟

میگوید: او همسایهء ماست، چند سال پیش، شخصی آمد دم خانۀ ما برای تحقیق ازدواج پسرش با دختر این همسایۀ ما،

و  من چون با این همسایه،  کدورت شخصی داشتم، شروع کردم به بدگویی از دخترش!

تا جایی که او پشیمان شد، و  رفت؛...

و  این ازدواج سر نگرفت و باعث شد که این دختر، سال‌ها نتواند ازدواج کند!

و  الان دارم در تنور آتش میسوزم، به خاطر همان یک کلمه‌ای که گفتم؛ و ازدواج دو جوان را به عقب انداختم!

 

+ عزیزان خوانندۀ وبلاگ! چه دوست و آشنا، و  چه غریبه و رهگذر!

این موضوع را  خیلی خیلی جدّی بگیرید؛

گاهی سخنان‌مان، و حتّی کوچکترین حرکت دست و چشم و ابرو  هم ممکن است باعت سوءتفاهم شنونده بشود؛

و  آن وقت،  ما  می‌مانیم و آتشی که خاموشی ندارد...

 

+ ماجرایی شاهد بودم که شخص رذلی،  با یک حرکت، باعث بدبینی و کدورت و اختلاف شد،

و  نهایتاً یک ازدواج سالم را  نابود کرد!!!

 هر گناهی که این دو جوان مرتکب شوند، مستقیم گناهش به آتش‌بیار  این جدایی میرسد...!

 

سعید جرّاحی 4/4/1400

 

 

 

👇👇👇👇 

بازگشت به صفحۀ اصلی وبلاگ

 

 

 


موضوعات مرتبط: دینی، اجتماعی
برچسب‌ها: خاطره, ازدواج, خیانت
[ جمعه چهارم تیر ۱۴۰۰ ] [ 23:16 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطره‌ای از   "چمران بزرگ"

"توی کوچه، پیرمردی دیدم که روی زمینِ سرد خوابیده بود. چیزی نداشتم تا کمکش کنم. از فکر پیرمرد خوابم نمی‌برد. رختخوابم را جمع کردم و روی زمین سرد خوابیدم. می‌خواستم در رنج پیرمرد شریک باشم. آن شب مریض شدم، امّا روحم شفا پیدا کرد؛ چه مریضیِ لذّت‌بخشی...!"


امروز شهادت این مرد بزرگ بود

افتخار ایران، آقا مصطفی چمران 
 

 


برچسب‌ها: خاطره
[ دوشنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۰ ] [ 23:40 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ماجرای کنکور آزمایشی امروز !

 

-خواهرزادۀ محترمه، امروز کنکور آزمایشی داشت؛ ساعت 8 تا 12.

اومده بود منزل ما که مثلا دایی بهش کمک کنه،

که نتیجۀ خوبی بگیره، که مادرش کمتر بهش گیر بده!

 که مثلا روزی نیمساعت گوشیشو بهش بده!

- بنده هم چه کسی!

گفتم اصلا حرفشم نزن! خودت همۀ سؤالات را میخونی و جواب میدی!

 

-حدود ساعت 10 صبح، یه نیمساعتی باید میرفتم بیرون برای یه کار بانکی.

وقتی برگشتم، دیدم 10 تا کتاب دور خودش جمع کرده،

که یعنی داره رفع اشکال میکنه!!!

 

+ اینم از امتحان‌های مجازی آنلاین، که همه را  عادت داده به تقلّب!!

 

سعید جرّاحی 31/3/1400


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, طنز, کرونا
[ دوشنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۰ ] [ 23:27 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

قافله شد...!

 

... سال 77 بود.

یک دوست عزیز داشتم - که هرکجا هست، خدایا! به سلامت دارش؛

 گاهی با هم زمزمه می‌کردیم که:

"قافله شد؛  واپسیِ ما ببین!!"

 

اون موقع نمی‌فهمیدیم، و  غافل بودیم که در قافله‌ایم!

و نمیدانستیم روزی میرسد که از اعماق جان بگوییم که:

 "قافله شد؛  واپسیِ ما ببین!!"

 

کاش میشد برگشت به اون سال‌هایی که در تقویمش تیرماه نباشد؛

نباشد، تا کار به جایی نرسد که الان اردیبهشت،  بوی تیرماه بیاید...!

کاش همه‌چی سر جای خودش باشد،

همه چی سر جای خودش باشد؛ تا همه‌چی  خوش باشد...

 

سعید جرّاحی 30/2/1400

32 روز قبل از تیرماه!!


برچسب‌ها: دلنوشته, خاطره, تیرماه
[ پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۰ ] [ 17:33 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطره‌ای از  دوران نوجوانی !

 

دانش‌آموز بودم، کلاس اوّل راهنمایی؛ و  حدود 13 ساله.

ماه رمضان بود. ساعت آخر که زنگ خورد،  از  مدرسه اومدم بیرون. به همراه یکی از همکلاسی‌هام که خیلی صمیمی بودیم به سمت خونه حرکت کردیم. مسیرمون یکی بود. به خیابون که رسیدیم، دیدم پدر دوستم او را صدا کرد. پدرش مغازۀ شیرینی‌فروشی داشت. دقیقاً الان در ذهنمه که کجا و  چگونه! دو تایی رفتیم داخل مغازه.  پدرش میخواست یه کمکی بهش بکنیم که  چند تا از دیس‌های شیرینی را بذاره در ویترین.   دوتایی کمک کردیم و  دیس‌ها را  گذاشتیم و کارمون که تموم شد، خداحافظی کردیم که بریم خونه.   دوستم گفت تا اینجا اومدی، نمیشه که بدون شیرینی از مغازۀ ما  بری بیرون!   و  رفت و چند تا ظرف از انواع شیرینی تازه که چند لحظه پیش از  فِر  درآورده بود،  را آورد جلوم که بفرما !  منم که شیرینی‌دوست(!) تعارف را گذاشتم کنار، و  شروع کردم به میل کردن! و  چه لذّتی! نشستیم روی صندلی و شروع کردیم!  دوتایی  بالای یک کیلو شیرینی را در عرض 5 تا نیم‌دقیقه خوردیم!  بعدشم یه پارچ آب خنک آورد و  دو تا لیوان آب خنک خوردم و از پدرش خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون. 

داشتیم از عرض خیابون عبور میکردیم.  دقیقاً روی خطّ وسط خیابون که رسیدم، یکهو  انگار یکی زد پشت سرم! که پسر!!  تو  مگه روزه نبودی؟؟؟!!!

و الان که حدود 77 سال از اون ماجرا میگذره! و  هنوز که هنوز است وقتی به اون خیابون و کوچه و مغازه میرسم، به یاد او  روزۀ کلّه‌گنجشکیِ یهویی می‌افتم...!!

 

سعید جرّاحی 19/2/1400


برچسب‌ها: خاطره, تک گویی
[ یکشنبه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۰ ] [ 23:26 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

بار دیگر معلّمی که دوست میداشتیم... 

 

امسال نیز دوباره به یاد این سخن حضرت استادم افتادم؛

سخنی که شاید هزار برداشتِ متفاوت بشود از آن داشت!

 

آن سال، با لبخندی ملیح، و  غمی بنهفته در دل  فرمودند:

"معلّم شویم، که وقتی "شدیم"، یادمان بشود !..."

 

 

روز معلّم بر معلّمان روزگار  مبارک و گرامی 


موضوعات مرتبط: فرهنگی
برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره
[ یکشنبه دوازدهم اردیبهشت ۱۴۰۰ ] [ 10:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطره‌ای از  مردی که به جهان آخرت رفت، و برگشت...

 

" نوجوان بودم، هنوز سنّ تکلیف نبودم، حدود 11- 12 ساله.

رفتم توی یه باغی، چند تا آلبالو چیدیم. وقتی روح از بدنم خارج شد، این صحنه را به من نشون دادند. یک ندایی ... آمد که این چه کاری بود که کردی؟! شروع کردند به سرزنش من...  تا قبل از  شنیدن این ندا، حسّ اون سرخوشی را  داشتم. احساس سبکیِ روح.  ولی وقتی شروع کرد به این سرزش، انگار  سبدی را  گذاشتند روی کول من، و شروع کردند به پر کردن این سبد. هی دارن سنگینش میکنن. از خجالت اون کاری که کرده بودم، احساس میکردم این بار  داره اضافه میشه، که چرا این کار  را انجام دادی؟؟ صدا میگفت: الان به خاطر اون کار، باید تو را  از این بلندی پرت کنیم پایین! 

وقتی این ندا  اومد، آن‌چنان ترسی من را گرفت، به حدّی این ترسش مرا  گرفت که الان، دیگه از هیچی نمیترسم... آنقدر آنجا ترسیدم که الان حتّی از  مرگ هم دیگه نمیترسم!  آنقدر  ترسیدم که در این مدّت، اینقدر پیر شدم...!  تمام این سفیدی موهایم  به خاطر همون ترسی بود که به خاطر این گناه چشیدم. (آیۀ 17 سورۀ مزمّل: پس اگر کافر شوید، چگونه (از عذاب حقّ) نجات یابید در روزی که کودک از هول و سختی آن پیر شود؟)

 

توضیح کارشناس برنامه:

هنگامی که پای به حدود افراد میگذارم، مواجه میشیم با پدیده‌ای به نام ظلم.

ممکنه ظلم اخلاقی مرتکب بشیم، یا ظلم اقتصادی، یا ظلم سیاسی ، یا ظلم خانوادگی...

همان چیزی که ما تعبیر به "حقّ النّاس" میکنیم؛ و اینجاست که کار خیلی دشوار است...

حضرت امیر(ع) در خظبۀ 174 نهج البلاغه میفرماید:

یکی از انواع ظلم، ظلمی است که "لایُترَک" است؛ یعنی رها نمیشود؛ "و هناکَ قصاصٌ شدید"؛ در این ظلم، قصاص شدید است و سنگین.

و این همان است که این تجربه‌گر مرگ از آن تعریف میکند، که اگر ضربه‌ای به کسی زدیم، به جسم او، به مال او، به اعتبار او، به آبروی او، همگی باقی می‌ماند، و چهرۀ واقعی او را باید ببینیم، یا اینکه قبل از مرگ، باید حلالیّت بطلبیم...

امام علی(ع) فرمودند، تاوان این حقّ النّاسی که باید ببینند، تیغ و شمشیر و تازیانه نیست. بلکه "تحقیر" است، خُرد شدنِ وجود انسان است در مواجهه با این حقّ‌النّاس است.

این عذاب، به حدّی شکل میگیرد که آدمی زمزمه میکند که:

"در آتشم بیفکن و  نام گُنه مبر/ آتش به گرمی عرق انفعال(شرمندگی) نیست..."

  

فمَن یعمل مثقال ذرّة خیراً  یره

و  من یعمل مثقال ذرّة شرّاً  یره

= هر کسی ذرّه‌ای کار خیر و شرّ انجام دهد، آن را می‌بیند..

 

 

برنامۀ "زندگی پس از زندگی"

هر روز ساعت 18:30 شبکه 4

تکرار روز بعد ساعت 13:30

 

گردآوری: سعید جرّاحی 9/1/1400


موضوعات مرتبط: دینی، زندگی پس از زندگی
برچسب‌ها: خاطره, رمضان
[ پنجشنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۰ ] [ 23:25 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطره‌ای جذّاب از  سیمین دانشور 

 

امروز 8 اردیبهشت است، یکصدمین سالگرد تولّد سیمین دانشور، همسر جلال آل احمد.

این روز را با ذکر خاطره‌ای از ایشون گرامی میداریم.

خاطره‌ای جذّاب و خواندنی، از سیمین دانشور،

حدود 5 سال قبل از رحلت ایشان، که در سال 1385 در گفت و گو با مجلۀ «گوهران» چاپ شد.


این خاطره دربارۀ اوّلین ملاقات خانم دانشور با "امام موسی صدر"، رهبرِ ایرانیِ شیعیان لبنان است؛

(امام موسی صدر، با یک توطئۀ مشکوک، توسّط "قذّافی" رئیس جمهور لیبی، ناپدید شد.)


خانم دانشور تعریف میکند:

« موسی صدر خیلی خوش تیپ بود. حالا قذّافی او را ناپدید کرده یا کشته، من نمی‌دانم. غروب بود. موسی صدر آمد. در زد. یکی از زیباترین مردهای دنیا بود. با چشم‌های خاکستری، درشت و زیبا. لباس آخوندی او هم شیک بود...

در را که باز کردم، او را در چارچوب در دیدم و گفتم: ببینم! شما پیغمبری؟ یا امامی؟ حقّ نداری اینقدر خوشگل باشی!

خندید و گفت: جلال [آل احمد] هست؟

گفتم: آره! بیایید تو.

آمد داخل. نیما [یوشیج] هم بود. نیما که همیشه خانۀ ما بود. آن شب هم بود.

بعدها نیما یوشیج در خاطرات خود نوشته:

سیمین آن قدر محو جمال موسی صدر [امام موسی صدر رهبر شیعیان لبنان] بود که به من چای تعارف نکرد و من چای نخوردم!

موسی صدر، سه چهار روز ماند. نیما خیلی حسودیش شد. عادت داشت چایی را خودم بریزم. چون وسواسی بود و چایی نباید تفاله داشته باشد. سر استکان هم این قدر خالی باشد و خودم هم به او چایی بدهم. امّا راست می‌گفت. من محو جمال موسی صدر شده بودم.

سه چهار روز ماند و دفعۀ بعد ما رفتیم قم.

امام موسی صدر، رئیس نهضت اَمَل در لبنان بود.

کتاب "سووشون" سیمین را به عربی ترجمه کرد و آورده بود برای ما.

در قم، اندرونی-بیرونی بود. امّا باز می‌دیدمش. موقع شام و ناهار.»

 

گردآوری: سعید جرّاحی  8 / اردیبهشت / 1400


برچسب‌ها: جلال آل احمد, خاطره
[ چهارشنبه هشتم اردیبهشت ۱۴۰۰ ] [ 1:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

کتابخانۀ غذاخوری ! 

 

بعد از غروب، رفتم قدم بزنم؛ طبق روال هر شب.

امشب امّا از مسیر دیگه‌ای رفتم. از یکی از کوچه‌های قدیمی که خاطرات زیادی ازش داشتم.

(و  بخشی از  این پست را  در همان مسیر نوشتم!)

در راه برگشتن، به یک ساختمان قدیمی رسیدم؛ قدیمی امّا آشنای آشنا...

 

سال‌ها پیش، زمانی که نوجوان بودم، اونجا کتابخانه بود.

یادم نمیرود  که چه کتاب‌هایی ازش امانت میگرفتم و میخواندم.

کتاب‌هایی که بالاتر از سنّم بود، و خیلی از مطالبش را نمیفهمیدم!

مثل کتاب "فضانوردی، و ساخت سفینۀ فضایی!!"  یا کتاب "روانکاوی انسان‌ها".

و بعد از خوندنش، چه رؤیاپردازی‌هایی که میکردم برای رفع گرفتاری‌های فکری و روانی انسان‌ها!

و  یا  پرواز  به فضا!



چند سال بعد،  این کتابخانه تعطیل شد. 

ظاهراً مردم، دیگه آن‌چنان به دنبال غذای روح نبودند!

مدّتی بعد،  دیگه ما از اون محلّه رفتیم؛ و البتّه چند سال بعد دوباره برگشتیم.

 دیگه خبری از  اون ساختمان کتابخانه نداشتم.

تا اینکه شنیدم که یکی از  ارگان‌ها  اونجا را خریده، و تبدیل کرده به رستوران و غذاخوری!

قبلا غذای روح ارائه میشد؛ و حالا غذای جسم!!

ترکش نکردم؛ و بازم رفتم پیشش!

و  بارها به مناسبت‌های خاصّی ازش غذا میگرفتم.

چند سالی که گذشت،  کم‌کم فروش رستوران،  رفت به سمت بی‌رونقی!

تا اینکه حدود دو سال پیش،  این رستوران هم تعطیل شد!

مردمی که به دنبال غذای روح نبودند، ظاهراً دیگه پولشون به غذای جسم هم نمیرسید!!



امشب که رفته بودم  قدم بزنم،  "باز  از آن کوچه گذشتم!"

دیدم ساختمان زیبای این کتابخانۀ غذاخوری، به سمت ویرانی میرود !

سنگ‌ها و  آجر‌هایش ریخته، و چراغ‌هایش خاموش، و فضایش دلگیر شده...!

... خیلی حالم گرفته شد ! 

 

+ آدم‌ها  به خاطرات خودشون زنده هستند!

ولی باید  عادت کنند به فراموشی خاطرات خودشون...!

-----
امّا  ای دنیا!  ای روزگار!

آنانی که به ظواهرِ تو  چسبیدند، عاقبت به چه چیزی  رسیدند؟؟؟

 

 

سعید جرّاحی 17/1/1400


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره
[ سه شنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۰ ] [ 22:13 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ماجرای چک امروز!

 

از محلّ کاری که موقّتاً مشغول هستم، برای دریافت حقوق، معمولاً چک میگیریم.

هر ماه، چک بانک A، و  بلافاصله همون روز میرم و میگیرم.

امروزم چک را گرفتم.

 رفتم بانک A، نوبت گرفتم، منتظر نشستم، چک را پشت‌نویسی کردم، تحویل دادم.

صندوق‌دار بانک، شماره تلفنم را  پرسید و  پشت چک نوشت.

و شروع کرد به ثبت شماره و مبلغ در کامپیوتر !

آماده بودم که پول را بگیرم که دیدم آقای صندوق‌دار  داره میخنده!

گفتم چی شده؟

گفت این چک مربوط به بانک ما نیست، چک مال بانک  B است!

 

مثلاً اگر  نیم‌دقیقه  دیرتر میفهمید، چک را پاس کرده بود!

+ من حواسم پرت، حواس صندوق‌دار  پرت‌تــــر !

 

سعید جرّاحی 19/12/99


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره, طنز
[ سه شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۹ ] [ 23:9 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ماجرایی که همین دیشب دیدم و شنیدم!

 

دیشب رفته بودم داروخانه ماسک بگیرم.

یه زن و شوهر برای خرید دارو  اومدند داخل. یه بچّه حدود 5 ساله هم داشتند؛ که بیرون ایستاد!

بچّه میترسید که بیاد داخل!

مادرش هرچی می‌گفت بیا داخل،  نمیومد؛ ظاهراً از آمپول می ترسید!!

شب بود و  نمیشد بچّه تنهایی بیرون بمونه.

یهو دیدم مادرش داره میگه:

اگر نیایی داخل، میگم کرونا بیاد بخوردت!!

بچّۀ بیچاره  یهویی انگار از گربۀ سیاه ترسیده باشه، پرید داخل داروخانه!

 

 

جرّاحی 5/12/99


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: خاطره, کرونا, تک گویی, طنز
[ سه شنبه پنجم اسفند ۱۳۹۹ ] [ 16:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ماجرای تهمتی که به شخص بی‌گناه زده شد !

 

اوّلین باری که این ماجرا را شنیدم، خیلی تکان‌دهنده بود برام.

ماجرا برمیگرده به تهمت زدن.

آقایی تعریف میکرد که فردی داشت در وضوخانۀ مسجد، آماده میشد برای نماز.

یکی از دوستان قدیمش وارد وضوخانه میشه و مستقیم به داخل سرویس بهداشتی میره؛ 

و بعد از چند لحظه میاد بیرون و بدون گرفتن وضو، از اونجا خارج میشه.

اون آقا هم که وضو گرفته بود، پشت سرش میره بیرون، تا به داخل مسجد بره. 

وقتی میره بیرون، میبینه که اون آقا هم وارد مسجد شد، و مستقیم رفت به صف جماعت، و نماز را بست!

خیلی تعجّب میکنه؛  بعد از بیرون آمدن از سرویس بهداشتی، و نماز ؟؟!

به‌خاطرِ  کینه و کدورت قبلی که با او داشت، بعد از نماز، شروع میکنه به بدنامی و تهمت زدن به او !

و  هرکسی هم که این ماجرا را  میشنوه، تعجّب میکنه!

که یعنی چی نماز خوندن بدون وضو؟!!

 و   کار بالا میگیره که بعله، نمازِ بدون وضو،  فقط کارِ یک آدم دورو  و  ریاکار و  دروغگوست!

(به صفت‌ها دقّت کنید:  دورویی! ریاکاری! دروغگویی!!)

کم‌کم خبر میرسه به اون آقا ،

که چه نشستی؟!  که همۀ محلّه دارن پشت سر تو  غیبت میکنن و تهمت میزنن که بدون وضو نماز خوندی!

 

اون آقا هم پیگیری میکنه و میفهمه که اوّلین نفر چه کسی بود که این خبر را  پخش کرد؟!

یه روز که همه در مسجد جمع هستند، بین دو نماز بلند میشه و  از خودش دفاع میکنه.

و  میگه اون روز این آقا دیده که من وارد دستشویی شدم،

و بعدش بدون اینکه دوباره تجدیدِ وضو کنم، به صف نماز ایستادم.

بله درسته! ولی این، همۀ ماجرا نیست.

و  اصل ماجرا  از این قراره که:

اون روز از درمانگاه برمیگشتم؛ و تازه آمپول زده بودم. وضو گرفته بودم و  آمدم برای نماز.

امّا جای آمپول خیلی درد میکرد. احساس کردم که خونریزی کرده.

اومدم در سرویس بهداشتی مسجد، تا ببینم آیا جای آمپول، خون میاد یا نه؟  که دیدم چیزی نیست.

اومدم بیرون؛ و چون دیگه نیازی به وضوی جدید نبود،  مستقیم به صف نماز رفتم.

ولی شماها بدون اینکه پرس و جو کنید و  ببینید که واقعیّت چیه، به من تهمت زدید.

از تهمت شما نمیگذرم؛ چون حسّ اعتماد را  از اهالی مسجد گرفتید...


+ ماجرای تلخی بود؛ ولی این ماجرا، چقدر ممکنه برای ماها اتّفاق بیفته؟

مراقب حرف‌ها و  تصوّرات‌مون باشیم.

ما که خدا نیستیم! به فرض هم خطاکار بود؛ حسابش با خدا.

ولی اگر نیم‌درصد  احتمالِ اشتباه ما باشه، با همین تهمتی که به او  میزنیم، شاید ستون‌های شخصیّت اون شخص را  نابود کنیم...

 

+ حقّ‌النّاس را  جدّی بگیریم...

 

سعید جرّاحی 27/11/99


موضوعات مرتبط: داستان، دینی
برچسب‌ها: خاطره
[ دوشنبه بیست و هفتم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 20:58 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

ماجرای عجیب ابروهای یک پسر !!

 

دیروز شاهد صحنۀ عجیبی بودم؛ که به عنوان معلّم این جامعه، برام تلخ و خاصّ بود !

عصر رفتم آرایشگاه.

آقای آرایشگر مشغول اصلاح بود که یهو دیدم یه جوان حدوداً 20 ساله اومد داخل.

موهای عجیبی داشت! هم نوع اصلاح سر، و هم رنگ مو !

با آرایشگر رفیق بود؛ ازش پرسید: موهاتو  کجا رنگ کردی؟

گفت فلان آرایشگاه.

پرسید چند گرفته ازت؟

گفت 300 هزار تومن!!

رنگ‌های زرد و کِرِم و نارنجی و  دَرهم بَرهم!

پرسید  اومدی موهاتو کوتاه کنی؟

گفت نه، میخوام ابروهام را  بردارم!  وقت دارید؟

آقای آرایشگر گفت: بله عزیزم!

 

 

سعید جرّاحی 23/11/99


موضوعات مرتبط: فرهنگی، اجتماعی
برچسب‌ها: خاطره, تک گویی
[ جمعه بیست و چهارم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 11:58 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

قصۀ این عینک!

 

سالها قبل،

لطیفۀ طنزی شنیدم از مرحوم منوچهر نوذری، طنزپرداز رادیو، که میگفت:

یک استاد بنّا، داشت ساختمانی را می‌ساخت. رسید به قسمتِ دیوارِ خانه.

صاحبِ اون خونه گفت که این دیوار را محکم بساز!

-استاد بنّا گفت: این دیوار را  جوری میسازم که حتّی بمب هم نتونه خرابش کنه!

صاحبِ اون خونه گفت:

ممنون؛ ولی اگر یک زمانی پشیمان شدم و خواستم این دیوار را خراب کنم چه کنم؟!

-استاد معمار گفت:

کافیه فقط یه لگد به دیوار بزنی، همش فرو می ریزه!

 

حالا این لطیفۀ طنز، حکایت خریدن عینک بنده است!

 به لطف کلاس‌های مجازی و آنلاین در یک‌سال اخیر، نمرۀ چشمم بالاتر رفت!

این بود که مجبور شدم عینکم را عوض کنم.

چند روز پیش، رفتم عینک سازی.

به آقای عینک‌ساز گفتم یه فریم محکم میخوام که حالاحالاها موندگار باشه.

ایشونم یه قفسه را نشون داد و  گفت:

فریم‌های این قسمت،  از جنس فلان است؛ و  محکم!

با وسواس زیاد،  یک فریم را انتخاب کردم.

پرسیدم اگر این محکمه، همین را  برمیدارم.

گفت خیالتون راحت! محکم‌ترین فریم مغازۀ ماست!

وقتی لنز را تراش داد و جا انداخت، گفتم:

اگر  یه زمانی دسته عینک کج شد، آیا خودم میتونم راستش کنم؟

گفت: خودتون نه! خطرناکه! چون ممکنه بشکنه(!!) بیارید اینجا !

 

 

سعید جرّاحی 14/11/99


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: تک گویی, خاطره, طنز
[ سه شنبه چهاردهم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 17:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

قطار

قدرت خاطرات...

 

خاطرات، اساس زندگی هستند...

اگر خاطراتِ نقطه‌ای از شهر،  آزارت میدهد،

شَهرت  را  عوض نکن!

خاطرات اون نقطه را  عوض کن...!

 

قرص ماه را  آن گوشه می‌بینید؟

امشب قرص ماه، کامل بود؛

ماه در حال طلوع کردن است.

خاطرات،  اساس زندگی هستند...

+ اساس زندگی‌ات را   خوب پایه‌گذاری کن...

سعید جرّاحی 10/11/99


برچسب‌ها: دلنوشته, خاطره, قطار
[ جمعه دهم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 21:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

خاطره

مسابقۀ

خاطرۀ  کرونایی

 

یکی از خاطرات کرونایی خودتون را  برای ما و  مخاطبان عزیز  بنویسید.

(اگر طنز باشه بهتره)

 

در قسمت نظرات همین پست ( لطفاً بدونِ زدنِ تیکِ خصوصی) 👇  

 

 


برچسب‌ها: خاطره, کرونا, مسابقه
[ سه شنبه سی ام دی ۱۳۹۹ ] [ 9:33 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

سوتی

خاطره‌ای از  سوتی امتحانی !

 

امشب جلسۀ شورای دبیران بود؛ بازم حضوری!

برای هماهنگی شروع ترم جدید.

آخرای جلسه، همکاران معلّم، خاطرات خودشون را  از این ترم گذشتۀ کرونایی تعریف کردند.

یکی از دبیران دربارۀ تقلّبی‌های کور فضای مجازی، خاطره‌ای تعریف کرد.

ایشون گفتند:

امتحان شیمی گرفتیم. یکی از سؤالات این بود که:

مادّه‌ای را نام ببرید که فاقد عنصر نیتروژن باشد.

از تعداد 16 نفر دانش‌آموز کلاس،  13 نفرشون نوشته بودند "بازهای نیتروژن‌دار" !!!

 

همین روزها،

خودمم برخی از سوتی‌هایی که در امتحانات ادبیّات داشتیم هم تصاویرش را براتون میذارم.

 

سعید جرّاحی 29/10/99


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, طنز, کرونا
[ دوشنبه بیست و نهم دی ۱۳۹۹ ] [ 23:57 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

مسجد حضرت فاطمه زهرا(س)

از  نام "بانو حضرت زهرا"  هم میترسند...

 

یکی از  علما  تعریف میکردند که:

جمعی از مسلمانان در استرالیا تصمیم گرفتند که مسجدی در سیدنی بسازند.

قرار بود که ...

 

مابقی ماجرا در  قسمت ادامه مطلب.. 👇 

 

سعید جرّاحی 27/10/99

شب شهادت بانو حضرت زهرا (س)


موضوعات مرتبط: دینی
برچسب‌ها: کینه به اسلام, فرقه ها, خاطره
ادامه مطلب
[ شنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۹ ] [ 21:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

چه جایی هم  من گم شده بودم!! +عکس

 

چند روز پیش، برای یکی-دو  روزی،  از شهر رفتم بیرون؛ 

نه به قصد مسافرت؛ فقط برای اینکه از شهر برم بیرون، و   بزنم به دل جادّه...!

 

قرار بود  برم یه شهر دوست‌داشتنی؛ ولی وضعیّت کرونایی اونجا قرمز بود، و ورود ممنوع!

به جاش رفتم یه شهر دیگه.

برای پیدا کردن سوئیتی که قبلاً تلفنی گرفته بودم، از یه راه فرعی  وارد یه بلواری شدم.

کوچه به کوچه، تمام بلوار را  دنبال آدرس گشتم؛ ولی پیدا نکردم! یه جورایی گم شده بودم!

وقتی اومدم آخر بلوار، تابلو را  که نگاه کردم، جا خوردم!

 

تمام این مدّت در این بلوار گم شده بودم...! 👇 

بلوار  جلال آل احمد !

جلال آل احمد

 

 

 

سعید جرّاحی 27/10/99

 

 


برچسب‌ها: جلال آل احمد, خاطره, سفرنامه, طنز
[ شنبه بیست و هفتم دی ۱۳۹۹ ] [ 9:38 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

نگاهِ بدِ  رهگذران!

 

چند روزی بود که مختصر کسالت شدیدی داشتم،و مشکوک به کرونا، و چه وضعی!

 امشب یه کم بهتر شدم و چند دقیقه‌ای رفتم بیرون قدم بزنم.

وقتی سر کوچه رسیدم،  احساس کردم که یه چیزی جا گذاشتم! انگار گمشده دارم!

مثل احساسِ کسی که مثلاً موبایلشو  نیاورده! یا کلید خودشو جا گذاشته! و مانند اینها!

هرچی فکر کردم، یادم نیومد که چی گم کردم؟ تا  برگردم و بردارم! توجّه نکردم و رفتم.

 

به هر کوچه‌ای میرسیدم، نگاه رهگذران عجیب بود! نگاه عاقل اندر سفیه!

رفتم و برگشتم.

نزدیک منزل که رسیدم، یه پدر و فرزند از کنارم ردّ شدند: پدر و بچّه کوچیک.

یکهو  اون بچّه  چیزی به پدرش گفت، که تازه فهمیدم که چی جا گذاشتم!

و  اینکه چرا رهگذران کوچه و خیابان، نگاه بدی بهِم می‌کنند! و  چه کار بدی!!

  شنیدم که اون بچّه،  داره به پدرش میگه:  بابا!  آقاهه ماسک نزده!

 

سعید جرّاحی 13/10/99


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره, کرونا
[ شنبه سیزدهم دی ۱۳۹۹ ] [ 17:58 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

علّامه مصباح

علّامه مصباح و حاج قاسم

چرا  ازش میترسیدند؟؟

 

اواخر دوران دانشجویی، که همایش‌ها و کنفرانس‌های زیادی در دانشگاه برگزار میشد، مدام گوش به زنگ بودم که چه همایشی و در کجاست، که همه را شرکت کنم!

 یه روز دیدم که در سالن اعلانات دانشگاه، اطّلاعیه‌ای زدند مبنی بر مراسم سخنرانی این فیلسوف بزرگ در سالن اجتماعات، در فلان روز و ساعت.

روز موعود رسید و خودم را  رسوندم به اونجا.

بیرون از سالن، چند نفری -که مشخّص بود که دانشجویان نیستند- به صورت مشکوک دور هم جمع شده بودند؛

و  انگار برای برنامۀ خاصّی، مدام پِچ پچ میکنند!

قیافه‌هاشون داد میزد که  برای آشوب به پا کردن اومدند!!

 

دقایقی بعد، حراست دانشگاه آمد و  آنها را  جمع کرد و  از محوّطۀ سخنرانی بیرون فرستاد.

بله اونها قصدِ به هم زدنِ سخنرانی این فیلسوف را داشتند.

آن فیلسوف آمد؛ سخنرانی انجام شد و  تمام.

 

...  بعدها شنیدم یکی از همان‌هایی که سردستۀ آشوبگران بود،

 به جرم همکاری با سازمان منافقین دستگیر شده است!

 

بله،  آنها  اجیر شده بودند ،

و  دستور داشتند که سخنرانی "علّامه مصباح یزدی" را  به هم بریزند...!

 

+ به راستی، چرا از سخنرانی یک پیرمردی که فلسفه و کتاب‌هایش، افکار فرقه‌های کفر و شرک را  خنثی کرده بود، اینقدر  ازش وحشت داشتند؟؟...

چرا  مدّعیان اصلاح‌طلبی هم مثل سازمان منافقین رجوی، به دنبال بدنام کردن این علّامه بودند؟؟

 

 

سعید جرّاحی 13/10/99


موضوعات مرتبط: فلسفه
برچسب‌ها: کینه به اسلام, فرقه ها, خاطره
[ شنبه سیزدهم دی ۱۳۹۹ ] [ 17:20 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

سرابی به نام رفاه در اروپا!

 

یکی از اساتید دانشگاه (استاد تاریخ)، امشب خاطره‌ای را  در گروه اساتید تعریف کردند؛

که عیناً براتون نقل میکنم:

"همریش(باجناق) من در کشور سوئد است. اونجا باید دو جا، و هرکدام دو تا 8 ساعت کار کند، تا بتواند خوب زندگی کند !

الان بازنشسته شده؛ و تمام حقوق بازنشستگی،‌ خرج زندگیش می‌شود؛ و  برای پس انداز و مسافرت، باید کار  کند.

مثلا ایشان میگوید: اونجا ماشین ارزان هست؛ ولی مالیات عبور از خیابان‌ها با ماشین شخصی و بنزین، از قسط ماشین بیشتر است!!!

باجناقم تعریف میکرد : خانمی از ایران پناهندگیش را قبول نکرده بودند، و باید  تو پارکینگ ایرانی‌ها می‌خوابید (...)

بعد از 30 سال سکونت در سوئد، باید 30 سال دیگر قسط خانه بدهد!

و  اگر بمیرد، دولت جلوی خانه را می‌گیرد!! "

 

 نقل از دکتر زرنگار- استاد تاریخ


موضوعات مرتبط: اقتصادی، اجتماعی
برچسب‌ها: خاطره
[ سه شنبه دوم دی ۱۳۹۹ ] [ 22:4 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

شــب یلـــــدا

سفر به چشمۀ پاییز +تصاویر

 

امسال، آذرماه خیلی زود گذشت!

نه اینکه خیلی خوش گذشته باشه؛ نه! ولی زود گذشت!

شاید دلیلش مدّتی بعد مشخّص بشه..!

امسال برای بدرقۀ آذرماه عزیز، و  برای شب یلدا، تعدادی عکس، از  سالی خاطره‌انگیز انتخاب کردم؛

یکشنبه‌ها و دوشنبه‌ها،در سال 96 و 97؛

سالی که برای تدریس، به شهر دیگه‌ای میرفتم.

این تصاویر برای دانش‌آموزان اون شهر، قطعاً خاصّ محسوب میشه؛

و  شاید برای شما هم خالی از لطف نباشه...

 

تصاویر در قسمت  ادامه مطلب..

 

 

 


برچسب‌ها: سفرنامه, خاطره, قطار, آذرماه
ادامه مطلب
[ یکشنبه سی ام آذر ۱۳۹۹ ] [ 18:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

کلاس آنلاین؟  یا فوتبال آنلاین؟!

 

امروز تیم پرسپولیس ایران با نمایندۀ کرۀ جنوبی مسابقه فوتبال داشت؛

در جام باشگاه‌های آسیا.

دو سال پیش در سال 2018 نیز همین پرسپولیس با کاشیمای ژاپن مسابقه داشت.

اگر یادتون باشه، مسابقه در روز شنبه بود و در ساعات صبح.

اون‌روز به دستور وزیر آموزش و پرورش، کلاس‌ها را تعطیل کردند که بچّه بروند در سالن و مسابقه را تماشا کنند.

 

یادمه مسابقه که شروع شد، و بچّه‌ها به سالن اجتماعات رفتند، مدیر مدرسه از ما دبیران هم خواست که بریم تماشا!

حسّ قابل توجّهی بود، و چقدر تحسین کردم این کار وزیر روشنفکر آن سال را...

 

امّا نکتۀ جالب این خاطره این بود که وقتی چند دقیقه‌ای از مسابقه گذشته بود، به همراه همکاران دبیر وارد سالن شدیم.

همین که روی صندلی نشستم، و  اون تلویزیون بزرگ را  نگاه کردم، دیدم که تیم قرمزپوش  گل زد!

و  من  شروع کردم به تشویق و دست زدن! 

و به ناگاه دیدم که همه دارن بهم نگاه میکنن!

نگو  که بر اساس قرعه‌کشی، تیم پرسپولیس، لباس سفید پوشیده بود، و تیم کاشیمای ژاپن، لباس قرمز!

و  منِ بی‌خبر از همه‌جا،  گلِ کاشیما  به پرسپولیس را تشویق کرده بودم به اشتباه!!

 

امروز شنبه 29 آذر نیز،  پرسپولیس مسابقه داشت؛ جام باشگاه‌های آسیا، با نمایندۀ کرۀ جنوبی.

و ما  نیز همزمان با این 90 دقیقه بازی، دو تا کلاس آنلاین مجازی داشتیم!!

چون حدس میزدم که حواسّ بچّه‌ها در منزل، به درس نیست، و نگاهشون به‌جای صفحۀ گوشی، به صفحۀ تلویزیون است، گاهی وسط کلاس وقتی اتّفاق خاصّی میفتاد، لحظاتی سکوت میکردم، تا  ببینند چی میشه!

و  دقایق آخر بازی را هم کلّا  بهشون گفتم چند دقیقه استراحت، برید بازی را ببینند؛ و بعد از بازی برگردید تو کلاس!

 

اینم از  خواصّ کلاس مجازی!

 

 

سعید جرّاحی 29/ آذر / 99

 


موضوعات مرتبط: ورزشی
برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره
[ شنبه بیست و نهم آذر ۱۳۹۹ ] [ 22:43 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

جلال آل احمد

خاطره‌ای از

مردانگی و  جوانمردی جلال آل احمد


- یه عدّه‌ای اومده بودند برای بردن چوب‌های جنگل.

من رفتم با اونها [ درگیر شدم و ]  دعوا کردم.

آقا جلال وقتی این صحنه را  دید، اومد جلوی مرا گرفت و گفت:

 این از بدبختی اون‌هاست؛ بذار  ببرن.

 

- جلال ،  "آدم" بود؛ بهترین آدم بود؛  باشخصیّت و باسواد بود.

- اگر داشت در مسیری میرفت، پیرمردی یا پیرزنی میدید که مشکل داره، یا مریضه، ماشین را نگه میداشت، و می‌ایستاد، احوالپرسی میکرد؛ و بعد به سیمین خانم (همسرش) میگفت یه چیزی (مبلغی پول) بهش کمک کن...
 

- جلال ، همیشه دست نوازشش را  بر سر ِ ما میکشید...

کاش در این سنّ ، یک بار دیگه جلال را  میدیدم...

 

منبع:  مستند  «جلال به روایت اَسالم»

پخش شده از شبکه خبر - 26/2/99

گردآوری: سعید جرّاحی 11/ آذر/ 99


برچسب‌ها: جلال آل احمد, خاطره
[ سه شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۹ ] [ 0:38 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

جلال آل احمد

تصاویری از جشن تولّد جلال آل احمد

سلام.

همانطور که در پست قبلی گفتم،

امسال که امکان برگزاری حضوری جشن تولّد جلال آل احمد را نداریم،

تصاویر خاطره‌انگیز در تمام این سال‌ها را براتون انتخاب کردم که تقدیم میکنم.

با بعضی از این دوستان، هنوز در ارتباطم. چه اینجا در وبلاگ انجمن ادبی، و چه در پیامرسان‌های مجازی.

اگر تصویر عزیزی را شناختید، بهش اطّلاع بدید؛ که خبری به ما بدهند...

سعید جرّاحی 10/ آذر / 99

تصاویر در قسمت ادامه مطلب.. 👇👇👇👇


برچسب‌ها: جلال آل احمد, خاطره, کلاس درس و امتحان
ادامه مطلب
[ سه شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۹ ] [ 0:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

دانلود ترانه‌ای  در حال و  هوای 77/7/7

 

امروز 99/9/9 بود؛ یادآور  روز خاصّ  77/7/7  .

یه ترانه‌ای بود که اون‌روزها  تازه بر سر زبان‌ها افتاده بود؛

در حال و  هوای پاییز، و  به شدّت با بوی آذرماه...!

با شعر  "میرزا حبیب خراسانی"؛ و با صدای زیبای "محمّد اصفهانی".

 

دم غروب، بعد از خستگی کلاس، آلبوم ترانه‌ها را میگشتم که یکی را گوش کنم،

به این ترانه رسیدم! کاملاً تصادفی.

 در آستانۀ روز 10 آذر !

 

از داغ غمت، هر کــه دلش سوختنی نیست
از شمع رُخَت محفلش افروختنی نیست

در طوف حریمش ز  فنا جامــۀ اِحرام
کردیم کــه این جامــه بــه تن، دوختنی نیست

گِرد آمده از نیستی، این مزرعــه را  بـرگ
ای برق! مَزن، خرمن ما سوختنی نیست!

گوینـد کــه در خانــۀ دل، هست چـراغـی
افــروختــه، کاندر حـرم افروختنی نیست...

یک دانــۀ اشک است روان بـر  رخ زرّین
سیم و زر ما  شُکر کــه اندوختنی نیست...

شاعر:  میرزا حبیب خراسانی

 

👇👇

دانلود ترانه حسرت با صدای محمّد اصفهانی

 

 

 

سعید جرّاحی 9/ آذر /99


موضوعات مرتبط: شعر، موسیقی
برچسب‌ها: آذرماه, خاطره
[ یکشنبه نهم آذر ۱۳۹۹ ] [ 21:38 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

مارادونا

اسطورۀ فوتبالی که

غصّه مردم مظلوم دنیا را  میخورد... + تصاویر

 

از مسابقات فوتبال جام جهانی سال 1986 می‌شناسمش.

"دیه‌گو  مارادونا" ، اسطورۀ فوتبال را.

 

راستش اون‌روزها ...

 

 

تصاویر  و  مابقی مطلب در قسمت ادامه مطلب..   

 

 

 


موضوعات مرتبط: ورزشی
برچسب‌ها: خاطره, انگلیس
ادامه مطلب
[ پنجشنبه ششم آذر ۱۳۹۹ ] [ 18:57 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

راستگو

راستگوی عزیز هم  رفت! +عکس

 

حاج‌آقا راستگو، قصّه‌گوی دوست‌داشتنی که نوستالژی جوانان و نوجونان قدیم بود ،

امروز  به رحمت خدا رفت.

 

این چهار شاخصۀ خوب  از این مرحوم به یادم مونده:

1- خوش‌اخلاقی و خنده‌رو  بودن ایشان

2- خوش‌خطّی

3- خلّاقیّت فی‌البداهه

4- دلسوزی خالصانه در  کار کردن برای نوجوانان...

 

خدایش رحمت کناد... 

 

 

سعید جرّاحی 2/آذر/99


برچسب‌ها: خاطره
[ یکشنبه دوم آذر ۱۳۹۹ ] [ 18:41 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

آذرماه و خاطراتِ همیشه ‌زنده‌اش...

آغازین دقایق ورود به ماه مستطاب آذر.

ماهی که همیشه متفاوت بوده؛ کما اینکه هر سال با سال قبل و بعدش متفاوت بوده...!

حتّی از نظر صوَر فلکی...

داشتم یادی میکردم از روزهای سال 77 و 78، و سال 85، و سال 96.

کتاب و زندگی و فلسفه و عشق و ارادت و شاگردی و "نقد" و «اکسیژن حضرتم»...

سال‌هاست که بعضی از بیت‌های این شعر "بیدل دهلَوی" را زمزمه میکنم؛

و به ناگاه امشب هم به زبانِ قلمم جاری شد. (با زبانِ فلسفه و عشق بخونید) :

به داغ غربتم واسوخت آخر خودنمایی‌ها

برآورد از دلم چون ناله، اظهار رسایی‌ها

غبارانگیز شهرت نیست وضع خاکسار ما

خروشی داشتم، گم‌کرده‌ام در سُرمه‌سایی‌ها

هوادار مزاج طفلی‌ام امّا از این غافل

که چون گُل، پوست بر تن می‌دَرد رنگین قبایی‌ها

در این وادی به تدبیرِ دگر نتوان زدن گامی

مگر نذرِ "ز خود رفتن" شود بی‌دست و پایی‌ها

مباش ای غنچهٔ اوراق گل! مغرورِ جمعیّت

که این پیوستگی‌ها، در بغل دارد جدایی‌ها

به دل گفتم کدامین شیوه دشوار است در عالم؟

نفس در خون تپید و گفت‌: پاس آشنایی‌ها...

سعید جرّاحی 1 / آذر / 99


موضوعات مرتبط: فلسفه
برچسب‌ها: دلنوشته, تک گویی, آذرماه, عاشقانه ها
[ شنبه یکم آذر ۱۳۹۹ ] [ 0:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

اگر من بودم نمیشناختم!

 

امشب چند دقیقه‌ای رفته بیرون؛ قدم زدن و  خرید نان.

داشتم برمیگشتم خونه. یه گوشه‌ای خیلی تاریک، چراغ تیر برق هم سوخته بود و کوچه هم تاریکِ تاریک؛

که دیدم یه موتوری دو نفره  از کنارم رد شد؛ و چند متر جلوتر ایستاد.

اوّلش ندیدمشون؛  تو فکر برنامه‌های فردا بودم؛ و  اصلاً حواسم بهشون نبود.

دیدم یکشون پیاده شد و  اومد به سمتم و سلام گرم و احوال‌پرسی و خوش و بش!

و  من مات و مبهوت که  "این کیه خدا!"

 

پرسید: شناختید منو  آقا؟       

گفتم نه؛  ولی اگر میشه ماسکتونو  بردارید که ببینتون!

برداشت؛ بازم نشناختم!

خودشو معرّفی کرد. یکی از شاگردای چندین سال قبل بود در یکی از مدارسِ "یادش بخیر..."

خلاصه چند دقیقه‌ای صحبت از زمین و  زمان؛ و بعدشم آدرس مجازی و خداحافظ.

 

هم خوشحال بودم،  هم متعجّب!

خوشحال که یکی از دوستان قدیمی‌ خودم را دیدم و  مزّۀ معلّمی را دوباره چشیده بودم.

و متعجّب از  اینکه توی اون تاریکی، و  مستتر با  ماسک، چجوری تونسته بشناسه؟!!

اگر  من بودم، پسر و  نوۀ خودم را هم نمیتونستم بشناسم!!! [چشمک]

 

سعید جرّاحی 8/8/99


برچسب‌ها: تک گویی, خاطره, کلاس درس و امتحان
[ پنجشنبه هشتم آبان ۱۳۹۹ ] [ 21:40 ] [ انجمن جلال آل احمد ]

به همین راحتی، سؤال امتحان عوض شد ! 

 

دیروز قرار بود از یکی از کلاس‌ها امتحان بگیریم. امتحان خیلی آسون بود.

شروع کردند به غُر زدن!

که فلان امتحان هم داریم؛ و سخت نگیرید؛ و کم باشه؛ و فلان روز باشه؛ و ساعتش را عوض کنید..

و  چه و  چه و  چه...!

 

گفتم باشه اشکال نداره! هر طور شما راحت‌ترید!!

قبلش سؤال امتحان را  به گونه‌ای طرّاحی کرده بودم که همگی نمرۀ بالای 18 بیارن!

امّا برنامه عوض شد؛ سؤال امتحان هم عوض شد!

راستی، نمرۀ ارفاقی خارج از کتاب را  هم از امتحانشون حذف کردم!

امیدوارم بعد از امتحان، لااقلّ یکی دو تا نمرۀ بالای 10 هم داشته باشیم!

 

+  این ماجرا  چقدر شبیه رابطۀ ما  با خداست گاهی!

خدایا! ببخش ما را... به خاطر تمام غُرهایی که تا حالا  زدیم!!

 

سعید جرّاحی 6/8/99

 


برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان, خاطره, تک گویی
[ سه شنبه ششم آبان ۱۳۹۹ ] [ 22:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

این وبلاگ، از  همه ی  دوست‌دارانِ اندیشه های ناب "جلال‌آل‌احمد" و  نیز  همه ی  آن‌هایی که معتقد به آزاداندیشیِ سالم و  منطقی هستند، دعوت به همکاری می‌کند؛

...نیز  از صاحب‌نظرانی که به "نقد" عالمانه اعتقاد دارند.

امـّا  چرا  از  هر دری، سخنـی؟!
باید بگویم که «جلال بزرگ» از هیچ چیز در اطرافش، غافل نبود؛ و  از هیچ نکته‌ای فروگذار نکرد؛
چون که او  «درد دین و جامعه» را  با هم داشت...

ما نیز  به تبعیـّت از آن «روشنفکر جهان‌دیده»، از همه چیز  سخن خواهیم گفت...





برچسب‌ ها
فتنه (356)
طنز (238)
خیانت (223)
زندگی (214)
کتاب (208)
خاطره (184)
سینما (180)
رسانه (152)
دروغ (129)
قطار (110)
عکس (105)
سوتی (75)
طلاق (44)
داعش (32)
یزد (23)
نفت (21)
فقر (19)
چین (10)
یمن (9)
امکانات وب
روزنامه پیشخوان در وبلاگ روزنامه آمار