انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد مردی که در میقات، خسی شد؛ و در ادبیّات، کسی؛... همو که "جلال آل قلم" بود
| ||
. این چند عکس خاصّ و منحصر بهفرد از نمایشگاه کتاب تهران/ اردیبهشت 1402 . . . . . (1) شلوغی جمعیّت بازدیدکنندگان . . (2)
این عکس را که دیدم، به یاد شعر سهراب سپهری افتادم که میگفت : من قطاری دیدم که سیاست میبُرد؛ و چه خالی میرفت...! . . . (3) غذای روح... . . (4) عکس بزرگان فرهنگ و ادب چه انگیزهای به انسان میدهد... . . (5) پست قبلی دربارۀ زوجهای جوان و کهنسال گفتم... منظورم همین بود. دقیقا یک مورد مشابه این عکس را دیدم ، امّا همین که آمدم عکس بگیرم، از دور، یک آشنا دیدم... . . (6) شما هم میبینید از دور، آن آشنا را... . . (7) آدمها برمیگردند به اصل خودشان... آری! همین آشنا... . . (8) قربونش برم یک تنه برای خودش یک نمایشگاه بود... . . (9) این هم سند و مدرک! . . . . (9/2) میگن سرانۀ مطالعه در ایران پایین است. من قبول ندارم... این عکس را در مترو گرفتم و البتّه الآن با اجازۀ خودش منتشر کردم. . . (10) این بَنرها خیلی برام جذّاب بودند. مخصوصاً اینکه با سند و آدرس نوشته شده بودند. یک صحنۀ عجیب اینکه وقتی داشتم از این بنرها عکس میگرفتم، سریعاً یک نفر آمد و به قصد شُبههافکنی، شروع کرد إنقُلت آوردن که... آره و نه! راستش یه جوابی دادم که فهمید بد جایی اومده! ولی عجیب اینکه اینقدر دارن کار میکنن برای سمپاشی، و افسوس که ما...! . . . (11) کارهای هنری قشنگی در نمایشگاه شده بود. مجسمّهای از زندهیاد قیصر امینپور . . (12) و مجسمّهای از زندهیاد اخوان ثالث . . (13) و چقدر باذوق بودند دانشجویان هنر که به وسیلۀ گریم کردن، مجسّمههای زندهای از بزرگان ادب، از خودشان ساخته بودند... ایشان جناب حافظ شیرازی هستند، شاعر قرن هشتم . . . (14) ایشان هم جناب سعدی شیرازی شاعر قرن هفتم وقتی ایشان را دیدم، ابندا فکر کردم عضو یکی از فرقههای دراویش است وقتی ازش پرسیدم، لبخندی زد و کتاب کلّیّات سعدی را نشانم داد! تازه فهمیدم سعدی است! . . (15) ایشان هم حکیم خیّام نیشابوری هستند. شاعر و ریاضیدان و ستارهشناس قرن پنجم . . . (16) ای وای...! شما هم میبینید آنچرا من دیدم...؟! شما هم شناختید این مجسّمۀ زنده را...؟؟؟ . . (17) کلاه مخصوص خودش است؛ او بود که این کلاه را در بین هنرمندان معروف کرد... وقتی این صحنه را دیدم، به قدری یکّه خوردم که انگار برگشتم به دهۀ 40. یکّه خوردن، شوکّه شدن... . . (18) و ذوقزدگی... باورم نمیشد... سیّد جلال آل احمد . . . (19) اختیار هیجان از کفم ربود، چهرۀ دلربای تو ... ذوق کرده بودم و بعد از گفتگوی بسیار با هم چند تا عکس گرفتیم، به یادگار... (حتّی دعوتش کردم به انجمن ادبی خودش...) . . . (20) دقایقی بعد، بزرگان ادب رفتند نشستند؛ و سعدی به احترام جلال آل احمد ایستاد. . . (21) چند دقیقه که گذشت، جلال شمایل یک سیگار را به لب گذاشت! (البتّه سیگار واقعی نبود.) رفتم بهش گفتم کاش سیگار را کنار میگذاشتید! جوابی داد که دیوانهکننده بود: گفت: جلال را با همین سیگار میشناسند. من سیگار میکَشم، تا به همه بگویم که عامل مرگ من، سیگار نبود. من را دیگران کُشتند، نه سیگار... . حقّاً و انصافاً لذّت بردم از این جواب. سالهاست که حقیقتخواهان ایران، میخواهند همین را ثابت کنند که جلال را دیگران کُشتند... . . . (22) کمکم جمعیّت اطراف بزرگان ادب بیشتر شد... . . (23) و صحنۀ زیبا اینجا بود که همگی فقط دور جلال آل احمد را گرفتند، و از او امضا میخواستند... پسربچّهای کنار پدرش بود و پرسید: بابا! این آقاهه خیلی آشناست؛ اسمش چیه؟ پدرش گفت: جلال آل احمد، همون که کتابش را خریدم. برادر بزرگترش گفت: من برم کنارش عکس بگیرم؛ دوستش دارم... (دقیقاً با همین عبارات...) و پدر ، زودتر از پسرش رفت کنار جلال ، تا عکس بگیرد... . . . (24) خیلیها ازش امضا گرفتند... باید آن لحظه در آنجا میبودید ، تا میدیدید که چه میکنند این اطرافیان... . . . (25)
از آقاجلال خواستم که یک متن و امضا برایم به یادگار بنویسید. و او هم این متن زیر را نوشت: . . . (26) فداش بشم که هميشه دردِ جامعه را داشت... چقدر سخت است همرنگ جماعتی شدن که خودش هزار رنگ است... . . . . . . (27) این هم قطار کتاب بود و یار بود و قطار.... . . . . از کدام عکس خوشتان آمد؟؟ . . . 👇👇👇👇 . . . موضوعات مرتبط: عکس، ادبیـّات، فرهنگی برچسبها: جلال آل احمد, جملاتقصارجلالآلاحمد, کتاب, قطار [ جمعه بیست و نهم اردیبهشت ۱۴۰۲ ] [ 21:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |