|
انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد مردی که در میقات، خسی شد؛ و در ادبیّات، کسی؛... همو که "جلال آل قلم" بود
| ||
|
عجیبترین سفر تاریخ روزها، به طرز عجیبی با آدم حرف میزنند... چه اعتقاد داشته باشیم و چه نداشته باشیم. نه تلقین است، نه خراقات. اینها در طالعبینی انسانها ثبت شده است... سوّم شهریور 402 مجاور حرم. سوّم شهریور 403 به خیالِ مقبولیّت و استجابت! سوّم شهریور 404 امّا... "به طواف کعبه رفتم، به حرم رَهَم ندادند!" 😭 + دیروز به طرز عجیبی، قطارها نیز کمرنگ شده بودند...! . (نوشتم تا بماند... برای تلنگر...!) ... برچسبها: دلنوشته, تک گویی, سفرنامه [ سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴ ] [ 4:7 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
وسطِ جنگلِ کویر...!! . ۱. وسط کویر و کنار ساحل شمال نشسته بودند. ... و هر دو تشنه. تشنگی کویر امّا کجا و تشنگی ساحل کجا! بنوشد یا ننوشد؟ چیست فرمان شما؟ منتظر ماند و توجّهی نشد. تشنه بود و خسته !... شاید آغاز شمارش معکوس! . ۲. عذر تقصیر از مخاطبان محترم بابت کمکاری. همین یکی-دو روز قراری و سکونی و دوباره ادامه... . برچسبها: دلنوشته, تک گویی [ سه شنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ 0:46 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
روز دختر مبارک . روز میلاد حضرت معصومه(س) است؛ و روز دختر. . امروز به مناسبتی، در کلاس صحبتی از "نادر ابراهیمی" و بینظیر بودنِ او شد. کمکم به خاطر روز دختر، روی سخنم رفت به سمت یکی از کتابهای این نویسندۀ روشنفکر با نام «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» و اینکه نام «هِلیا» نامی که نادر ابراهیمی ساخت. مناسبت امروز یعنی روز دختر را بخشی از این کتاب اختصاص دادم: ماجرای اسمِ "هلیا" و بخشی از این کتاب را در قسمت "ادامه مطلب" بخوانید... 👇👇 برچسبها: نادر ابراهیمی, دلنوشته, عاشقانه ها, کتاب ادامه مطلب [ سه شنبه نهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ 17:17 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
مسابقه برای دوستنداشتن! . از پیرمرد گلفروش پرسیدند: گفت: چون آدمها دیگر مانند گذشته 😭🤔😭☹️😭 . برچسبها: دلنوشته, عاشقانه ها [ جمعه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۴ ] [ 1:2 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ یکشنبه نوزدهم اسفند ۱۴۰۳ ] [ 22:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
زندگی یعنی باران...
به قول سهراب سپهری: زندگی، یادِ غریبی است که در سینۀ خاک به جا میماند زندگی، پنجرهای باز، به دنیای وجود ** زندگی یعنی صبح، موقع قدمزدنِ صبحگاهی، باران ببارد و خوشبختی را نفس بکشی... . . 👇👇👇 لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ . . موضوعات مرتبط: شعر برچسبها: باران, دلنوشته [ چهارشنبه دوازدهم دی ۱۴۰۳ ] [ 5:50 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
بارانِ آذرماه -امروز باران خوبی آمد و هوا نیز بهخوبیِ لطافتِ بهاریِ آذرماه شد... -جدیداً کتابی را شروع کردم به مطالعه، دربارۀ آقاسیّد جلال آل احمد. ماجراهای واقعی جلال در قالب رمان؛ با جزئیّاتِ تاریخیِ بینظیر. ممنون از دوستی که این کتاب را در نمایشگاه کتاب امسال به من معرّفی کرد. + قدمزدن در هوای نیمهبارانیِ آذرماه را با هیچچیز عوض نکنید... (مخصوصاً صبح تاریک!) . برچسبها: جلال آل احمد, کتاب, باران, دلنوشته [ چهارشنبه هفتم آذر ۱۴۰۳ ] [ 20:56 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
شاید یکی از علّتهای دلتنگی... . شاید یکی از علّتهای اینکه گاهی آدمهای عاشق، تلخ و تُـند میشن، این باشه که از عشقشون دور هستند. ازش دور هستند و مجبورند همه را ببینند، جز «او» را... = «بر من سخت است که مردم را میبینم، ولی تو دیده نمیشوی.» غروب جمعه 1403/8/4 . . . 👇👇👇 لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ . . موضوعات مرتبط: دینی برچسبها: مهدویت, عاشقانه ها, دلنوشته [ جمعه چهارم آبان ۱۴۰۳ ] [ 17:12 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
عاشقانهترین دعا... . دعای کمیل را در هر بُرههای از عمر خودتون بخونید، مزۀ خاصّ خودش را داره. یک شب که حالتون خوبه و حسّ خوشایندی دارید، این دعا را همراه ترجمه بخونید؛ عاشقانهترین دعا و راز و نیازِ بنده با معشوقش... و کلامی که از زبان امیرِ کلام، حضرت امیر(ع) صادر شود، غیر از این نخواهد بود... * فقط همین دو جمله: 1- الَهی و رَبّی! مَنْ لی غَیْرُک... = خداجون! پروردگار عزیزم! من غیر از تو هیچکسی را ندارم... . 2- يا الهى و سَيّدى و مَوْلاىَ و ربّى! صَبَرْتُ على عَذابِك، فَكَيفَ اَصْبِرُ على فِراقِكَ؟ = به فرض که بر عذاب تو شكيبا باشم، امّا چگونه بر دوری از تو صبر كنم؟ . . . . 👇👇👇 لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ . . موضوعات مرتبط: دینی برچسبها: دلنوشته [ پنجشنبه یکم شهریور ۱۴۰۳ ] [ 21:40 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
شاگردانی که معلّمِ معلّم خود میشوند. . دیروز و امروز جلوههای قشنگی به چشمم آمد. - شاگردی که بعد از کلاس، خلوتی میطلبد تا حرف دلش را بزند و آنچنان از عشق صحبت میکند که دل آدم میلرزد... و اینکه چگونه یک "عشق پاک" توانسته مسیر زندگیاش را بهتر و بهتر کند... و این هفته میرود به زیارت کربلا که با امام حسین(ع) دردِ دل کند... - از شاگردی که بر خلاف ظاهرش، این هفته عازم پیادهروی اربعین است و امروز میآید برای مرخّصی از کلاس... و آدم میماند که او کجا و من کجا...! - شاگردی که روز تولّدش، بستههای غذایی تهیّه میکند و به بچّههای کار که مستحقّ هستند میدهد؛ در حالیکه خودش هنوز نوجوان است و بعدازظهرها را کار میکند... اینها را که میبینم، چقدر میآموزم از شاگردانی که معلّمِ معلّم خودشان هستند... + در تمام مدّت 77 سالی که دارم تدریس میکنم، از این صحنهها کم ندیدهام... دمتون گرم. . . سعید جرّاحی 1403/5/22 . برچسبها: کلاس درس و امتحان, تک گویی, دلنوشته [ دوشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۳ ] [ 20:25 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
دورهمی معلّم و شاگردی . 1) امسال دورهمیهای خوبی با عزیزان دانشآموز داشتم. در این همنشینیهای خودمونی، حرفهای خوب و مباحث مفیدی در بین صحبتها شنیده میشه که لازمه که شنیده بشه... و خوشحالم که دوستانم خیلی راحت حرفهای خودشونو میزنن... که چقدر لازمه مدارس و اولیای مدرسه هم توجّه بیشتری داشته باشند؛ خیلی بیشتر از توجّهی که به نمره و تست و آزمونهای دانشآموز میکنند...! برای خودم هر سال، کلاسهایی هستند که به خاطر ندیدن دوبارۀ عزیزانم، دلتنگشان میشم که چقدر زود دیر شد...! + و ممنونم از دوستان باوفایی که بودند و هستند و هستند و هستند... از 77 سال پیش، تا همیشه...! . 3) این هفته، با برخی از همین عزیزان، عازم سفر نمایشگاه کتاب هستیم. . . . 👇👇👇 لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ . . برچسبها: کلاس درس و امتحان, تک گویی, دلنوشته [ دوشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 6:4 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
جشن متفاوت برای روز معلّم . هر سال عزیزان دانشآموز برای جشن روز معلّم، خلّاقیّتهای خاصّی به خرج میدن. جدای از زحمتی که کشیدند و هزینهای که کردند -که دستشان مریزاد- حسّ و حال و لطافت باطنشون برام جذّاب بود. انسان باید معلّم باشد و معلّم جدّی و سختگیر هم باشد و باز هم اینگونه عکسالعمل خالصانه از عزیزانش بگیرد... تا بفهمد که حسّ و حالِ بنده چون است...! . . (1) وارد کلاس که شدم، با این صحنه مواجه شدم!
. (2) و اینهم نقّاشی پای تخته!
. (3) طرّاحی روی کیک !
ازشون ممنونم... به خاطر صفایی که دارند...🌹
. . (4) این احساس هر چه که باشد، ظاهری نیست؛ یعنی تا "دل"ی نباشد، اینگونه نمیشود... . زیبا نیست...؟؟
. (4) صفحه 86 از کتاب "سرباز فراری"
. . . 👇👇👇 لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ . . برچسبها: کلاس درس و امتحان, خاطره, دلنوشته, قطار [ یکشنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 5:51 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
مهمانِ باران... . بهار امسال، شاید متفاوتترین فصل بهار در شهر ماست. ... باران، بهانهای است که زیر چتر من، خدایا! سپاس. هم از باران، هم از درکِ لذّتِ باران... . . 👇👇👇 لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ . . برچسبها: باران, دلنوشته [ جمعه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 20:34 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
یادِ استادانی که یادشان گرامی شد... . 1- در یک سال اخیر، خبرِ کوچِ چند نفر از استادانم را شنیدم؛ در جوار رحمت خدا. شاید قبلاً اینقدر منقلب نمیشدم، که در این دو سال اخیر...😭 شاید به این دلیل که این روزها بیشتر از هر روز میفهمم معنی آن کلام خاصّ "حضرت استادم" که میفرمود: "معلّم شویم؛ که وقتی شدیم، یادمان بشود...!" . 2- خدایشان رحمت کناد، آنانی که رفتند؛ و مستدام و پربرکت باد، زندگی همۀ اساتیدی که سایهشان بر سرِ ماست... "بـر لـبِ بحـرِ فنـا منتـظریــم ای ساقی! فرصتی دان که ز لب تا بهدهان، اینهمه نیست!" . + روز معلّم مبارک... 🌹❤️🌹 . . برچسبها: کلاس درس و امتحان, دلنوشته [ سه شنبه یازدهم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 20:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
هواشناسی این روزها . از عصر دیروز، تا سحرگاه دیشب، یکسره باران بارید، و عجب بارانی...! شاید سابقه نداشته این موقع سال، و اینجور بارانی در کویر یزد. و چه حالی دارد قدم زدن ، در خُنکای خلوت شباهنگام بارانی... . . . . 👇👇👇 لینک بازدید از صفحۀ اصلی وبلاگ . . برچسبها: هواشناسی, یزد, دلنوشته [ سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳ ] [ 5:18 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
عید حلالیّت... . تمام شد! ...رمضان امسال هم رفت و یادش بخیر شد. . و گفت و چه خوش گفت: " مهمانیِ خوبی بود؛ کاش خدا هم بگوید: میهمانِ خوبی بود..." . "رفتنِ ناگهانی"، جدّیترین تهدید انسان است! = اگر عزیز بزرگواری، احیاناً حقّی به گردن اینحقیر دارد، ازش حلالیّت میخواهم. و اگر حقّی باید پرداخت کنم، قبل از "رفتن" در خدمتم... . عیدتون مبارک... 🌹 . . . موضوعات مرتبط: دینی برچسبها: دلنوشته, تک گویی [ سه شنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۳ ] [ 21:2 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ یکشنبه ششم اسفند ۱۴۰۲ ] [ 7:0 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
. قدمزدن در باران صبحگاهی و قدر نعمتش... . از دیروز، باران دلانگیزی که میبارد و در بویِ خاکِ بارانخورده، و حال و هوای دلنشینش میشود ساعتها فکر کرد برای نوشتن... ...امتحان کنید! ... . موضوعات مرتبط: سرباز فراری برچسبها: باران, دلنوشته [ جمعه بیست و چهارم آذر ۱۴۰۲ ] [ 7:35 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ جمعه بیست و ششم آبان ۱۴۰۲ ] [ 14:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
این دو خاطره، از "وقتِ رفتن"...! . 1) دوشنبه شب هفتم آبان سال 86 بود؛ طبق معمول همۀ دوشنبهشبها پای رادیو بودم و برنامۀ شبانه رادیو پیام را با قراری که با دوستان عزیز دورۀ دانشجویی داشتیم میشنیدم. - دوشنبه شبها استاد ساعد باقری، مجری برنامه، از ساعت 10 شب تا 2 بامداد، همراه با مطالب جالب و جذّابش، ما را همراه میکرد... -همیشه ساعت 1:55شب که میشد، یعنی در آخر برنامه، شعری را به عنوان "غزل خداحافظی" میخواند. آن شب نیز غزلی از "قیصر امینپور" را بهعنوان غزل خداحافظی خواند؛ از کتاب "دستور زبان عشق"؛ همه را یادداشت کردم. فردا صبح آن روز (یعنی 8 آبان) در اخبار صبحگاهی اعلام شد که "قیصر امینپور" دیشب ساعت3 بعد از نیمه شب (یعنی یکساعت بعد از خواندن غزل خداحافظی) از دنیا رفته است...! ... 2) دیروز 8 آبان بود. در سالگرد رحلت قیصر امینپور بعد از 16 سال. -فیلمی را میدیدم از قیصر با صدای خودش که این شعر زیبا و عجیب را دکلمه میکرد.... چقدر مناسبتها با هم هماهنگ هستند...! آن سال در همان روزها، سریال "مدار صفر درجه" هم داشت پخش میشد... مثل الان که داره دوباره بازپخش میشود...! = این همان شعر است؛ باز هم از کتاب "دستور زبان عشق" : دست عشق از دامن دل دور باد! میتوان آیا به دریا حکم کرد موج را آیا توان فرمود: ایست! آنکه دستور زبان عشق را خوب میدانست تیغ تیز را . خدایش رحمت کند... سعید جرّاحی 8/آبان/1402 موضوعات مرتبط: ادبیـّات، شعر برچسبها: دلنوشته, تک گویی, خاطره [ سه شنبه نهم آبان ۱۴۰۲ ] [ 21:3 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ دوشنبه یکم آبان ۱۴۰۲ ] [ 19:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
پول تمیز در پیادهروی اربعین... . 1) تا حالا این توفیق را نداشتم که به زیارت پیادهروی اربعین بروم. با بهانههای گاهی بجا و اکثراً نابجا! حقیقتش دلم میخواد شوقش در دلم پیدا بشه و آن شوق باعث حرکت بشه؛ یا یک همراهِ همراه... 2) دیروز مستندی از شبکۀ مستند پخش شد که ذوق و شوق هر ببینندهای را قلقلک میداد! مستند "پول تمیز" را جستجو کنید ؛ و یک بار و دوبار و چند بار ببینید تا دلتون را هوایی کنه... . + تا حالا اینقدر دلم برای رفتن نلرزیده بود... وقتی این مستند را میدیدم، مطمئن بودم که یک نفر غیابی در سرزمین کربلای عشق، یادی هم از این حقیر به دلش افتاده، و دعایی برایم روانۀ آن بهشت کرده... ازشون ممنونم. . 👇👇 . . برچسبها: امام حسین, دلنوشته, تک گویی [ جمعه هفدهم شهریور ۱۴۰۲ ] [ 10:0 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ دوشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۲ ] [ 21:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
میدان راهآهن، منحصربهفردترین میدان جهان! . تا یکی دو سال قبل، میدان راهآهن، یکی از "عجیبترین میدانهای ایران" بود. از پارسال تا حالا تبدیل شده به "عجیبترین میدان خاورمیانه!" و البتّه از همیشه تا هنوز، "منحصربهفردترین میدان جهان!" = آنان که میدانند... میداننــــد ! امروز چند ساعتی اونجا بودم، نفس کشیدن در آن فضا، جنسش متفاوته...! بوی درختانش، حسّ نیمکتهایش، چشمانداز منظرهاش، عمقِ خاطراتش... و رقصِ طولی و افقی دلبری که موسیقیِ صدایش خوشتر ز هر ترانه! ... ... برچسبها: دلنوشته, خاطره, قطار [ یکشنبه هشتم مرداد ۱۴۰۲ ] [ 23:35 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
عشق نادر . از عشق سخن باید گفت؛ همیشه از عشق سخن باید گفت. بی عشق، روزگارت را زندگی سیاه خواهد کرد. بی عشق، مصیبت است برخاستن، کار کردن، خُفتن، نگاه کردن، راه رفتن، نفس کشیدن... بی عشق، هیچ سلامی طعمِ سلام ندارد؛ و هیچ نگاهی، عطرِ نگاه...! . 📙 منبع: کتاب "آتش بدون دود" . . 👇👇👇👇 . . برچسبها: نادر ابراهیمی, دلنوشته, عاشقانه ها [ دوشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۲ ] [ 19:53 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
بار دیگر شهری که دوست میداشتم... . بخواب هليا؛ بس است! راهياست که رفتهايم. آيا کدامين باران، تمام غبارها را فرو خواهد شست؟ تو از صداي غربت، از فرياد قدرت، و از رنگ مرگ ميترسي؟ هليا! براي دوستداشتنِ هر نفسِ زندگي، دوستداشتنِ هر دمِ مرگ را بياموز؛ و براي ساختن هر چيزِ نو، خرابکردنِ هر چيزِ کهنه را؛ و براي عاشقِ عشق بودن، عاشقِ مرگبودن را... . منبع: کتاب "بار دیگر شهری که دوست میداشتم" زنده باد نادر ابراهيمي .
. . 👇👇👇👇 . . برچسبها: نادر ابراهیمی, دلنوشته [ پنجشنبه چهارم اسفند ۱۴۰۱ ] [ 16:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
زندگی، درک همین اکنون است... . امشب هم باران آمد؛ بارانی به رنگ و بوی بهار... این دوازدهمین بارندگی شهر ما از پاییز تا الان است. . بعد از مطالعۀ یک کتاب خوب و دوست داشتنی، قدم زدن زیر این نمنم باران، لذّتی دارد که با هیچ چیز قابل قیاس نیست... گوارای وجودتان... زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی، سوتِ قطاری است که در خواب پُلی میپیچد... . . برچسبها: باران, دلنوشته, قطار [ چهارشنبه دوازدهم بهمن ۱۴۰۱ ] [ 23:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ شنبه سوم دی ۱۴۰۱ ] [ 17:54 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
. امشب، قراری داشتند... . که در شبانهروز، حتّی اگر یک بار، همدیگر را ببینند. ترس از دوری و دیوانگی، سالهاست که قرار نانوشتهای با هم دارند. میآیند بر سرِ قراری که دارند؛ هر جا که باشد. او نیز میآید؛... رقصکنان، محکم و طنّاز. با آهنگی که "موسیقی صدایش، خوشتر ز هر ترانه!" از دور، نگاهی و سلامی؛... و انتظار برای دیدار دوباره... . هوا را از من بگیر، امّا صدایت را نه! .
. . + امشب، هوا نیز بارانی بود... . . برچسبها: قطار, دلنوشته, عاشقانه ها, باران [ پنجشنبه بیست و ششم آبان ۱۴۰۱ ] [ 22:26 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
بوی پاییز را میشنوید؟ . بعضی آدمها شامّۀ قوی و حسّاسی دارند. نهتنها بوی اجسام و اشیا را در دور تشخیص میدهند، بلکه بوی غیر اجسام را هم از دور میفهمند. حدود دو هفتهای است که بوی پاییز میاد. پاییز، یعنی حرکت، نشاط، جنبش... عشق! ... + اگر بوی پاییز را میشنوید، به خودتون تبریک بگید!
. 👇👇👇👇
.
برچسبها: دلنوشته [ چهارشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 16:36 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ سه شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۱ ] [ 11:39 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ چهارشنبه پنجم مرداد ۱۴۰۱ ] [ 18:9 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
(عکسنوشتهای از اهالی شب) ... لااقلّ دل نشکنید!!!
تکمیلی: (سخن مهمان امروزِ خندوانه) :
عشق، محصول اُنس است. عشق و زندگی را معطّلِ موقعیّت نکنیم! معلوم نیست که فرصت بهتری پیدا شود... و اصلاً عمری برای انسان بماند !
برچسبها: عاشقانه ها, دلنوشته [ جمعه دهم تیر ۱۴۰۱ ] [ 11:10 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
عاشقانهای از شهید دکتر چمران
خدایا! بزرگترین خلّاقیّت تو، در عشق تجلّی کرده است... راستی که با خلقت عشق، چه معجزهای خلق کردهای! خارج از قدرت بیان و فهم و درک بشری! نیاز عاشق، سوختن است؛ لذّت او، درد کشیدن است؛ بقای او در فدا شدن است. عشق، خودخواهی را میکُشد و فداکاری خلق میکند... عشق آرامش میآورد؛ حتّی در بحبوبۀ جنگ. عشق آتش میآفریند، در یک نگاه، در یک کلمه، در یک برگ، در یک نغمه، در یک اشاره؛ آنچنان شور و هیجانی خلق میکند که در وجود عاشق، آتشفشانی به وجود می آورد... عشق، جمال و کمال و جلال را به آدمی نشان میدهد. عشق، زیبایی را به انسان مینماید. عشق، اسرار نهانی آسمانها را در گوش دل زمزمه میکند. عشق، تاریخ گذشتهها را از زبان کوهها و درختها و سنگریزهها و ستارهها بازگو میکند...
31 خرداد سالروز وصال دکتر چمران، با معشوقش در شهادت برچسبها: عاشقانه ها, دلنوشته [ سه شنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۱ ] [ 22:47 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ چهارشنبه هجدهم خرداد ۱۴۰۱ ] [ 20:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
دلنوشتۀ مولانا:
هر لحظه که تسلیمم، در کارگهِ تقدیر، هر لحظه که میکوشم، [که] در کار کنم تدبیر،
+ چون الان دارم حسّ میکنم، پس میتونم با قاطعیّت بگم که: بهترین احساس برای آدم، اونموقعی است که وجدان آدم که راحت باشه...
موضوعات مرتبط: شعر برچسبها: زندگی, دلنوشته [ چهارشنبه دهم فروردین ۱۴۰۱ ] [ 11:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ شنبه بیست و یکم اسفند ۱۴۰۰ ] [ 21:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
شنبۀ کذایی!
امروز، آخرین شنبۀ کذایی سال بود. از ساعت 7 تا 21. دیگه از هفتۀ بعد، همهچی ملایمتر میشه! امروز عصر، هنوز آفتاب به کلاس بود که شروع کردیم. کمکم، سایۀ آفتاب از سرِ کلاس کم شد، تا لحظۀ غروب. بوی نم بارون، آسمان ابری، نسیم اسفند، تکان خوردن شاخههای درخت، پنجرههای باز کلاس، و غزلیّات و ابیاتی که در کلاس خونده میشد، و از روی اجبار، باید فقط بهعنوان تست، به اونها نگاه کرد...! ... و آمدن تاریکی!
سعید جرّاحی 14/12/1400 برچسبها: تک گویی, دلنوشته [ شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۰ ] [ 23:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۰ ] [ 21:52 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ جمعه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۰ ] [ 9:9 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
همراهی در خرابات...
مرحوم پدربزرگم، یک شعری را در میانههای یک داستان زیبا برامون میخوندند، با این مضمون که: انسان، حتّی اگر "اسکندر ذوالقرنین" هم باشد، باید در کنار کسی باشد که ازش بیاموزد... آن بیت، این بود: بی پیر، مرو تو در خرابات / هر چند سِکندرِ زمانی...
+ "پیر" به سنّ و سال نیست؛ این پیر، گاهی میتونه خیلی هم جوان باشه...!
سعید جرّاحی 16/11/1400 موضوعات مرتبط: فلسفه برچسبها: عاشقانه ها, دلنوشته [ شنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۰ ] [ 20:16 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
بوی ماه!
آدمهایی که حسّ بویایی قوی و حسّاسی دارند، حتّی بوی ماههای سال را هم تشخیص میدن! امروز، و مخصوصاً در پیادهروی امشب، بدجوری بوی اواخر اسفند و اوایل بهار میاد...! شما هم حسّ میکنید؟؟
پینوشت: این پست را دیشب نوشتم. الان، شنبه صبح، حدود ساعت 7 صبح، نمنم باران؛ و قدم زدن در این هوای دلانگیز را به همهتون توصیه میکنم...
برچسبها: دلنوشته, باران [ جمعه پانزدهم بهمن ۱۴۰۰ ] [ 20:4 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
حرف بزنیم: با آدمهایی که دوستشان داریم؛ یا نـداریم!!
بزرگترین لطفی که ما آدمها میتونیم به همدیگه کنیم، اینه که "باهم حرف بزنیم" حتّی با آدمهایی که دوستشون نـدارید هم حرف بزنید! بهشون بگید که : چرا ازت ناراحتم؛ چرا میخوام تَرکت کنم؛ چرا ازت عصبانی شدم؛ چرا دیگه دوستت ندارم! و بیشتر از این زندگی، را سخت نکنیم؛ و آدمها را با کلّی علامت سوال تو ذهنشون، تنها نذاریم! 🔴 و بیشتر از همه، با آدمهایی که دوستشون دارید، حرف بزنید؛ و همیشه... حرف بزنید. این وسط، شاید او متوجّه اشتباه خودش بشه؛ شایدم شما متوجّه اشتباه خودتون بشید. + در هر دو صورت، به نفع جفت شماست... ++ با همدیگه حرف بزنید..!!
موضوعات مرتبط: روانشناسی، خانوادگی، اجتماعی برچسبها: دلنوشته [ جمعه پانزدهم بهمن ۱۴۰۰ ] [ 19:46 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
آدمهای تنها...
آدمهایی که شانس اینو نداشتند که مورد محبّت کسی قرار بگیرند، انگار شبیه عروسکی هستند که هیچوقت فروش نرفته؛ یا شبیه موادّ غذایی که قبل از مصرف، تاریخش گذشته؛ یا کتابی که نوشته شده، ولی هیچوقت ورق نخورده! اینها عمیقاً غمگین هستند... حتّی اگر بهظاهر بخندند...!
امشب، یه جایی، با یکی از همین آدمهای تنها، حضوری گپ زدم؛ این آدمها، چقدرررررر دلشون همصحبت میخواد...
سعید جرّاحی 14/10/1400
👇 این لینک را هم ببینید: 👇
موضوعات مرتبط: روانشناسی برچسبها: دلنوشته [ سه شنبه چهاردهم دی ۱۴۰۰ ] [ 21:30 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
قطار فراری! وحشتناکترین موجود جهان
امشب یک فیلم واقعی دیدم از یک "قطار فراری!" البتّه نه آن فراری که خیلیها فکر میکنن! بلکه فراااااااری !! (از کسی که قطار را میشناسد بپرسید؛ برایتان میگوید که چیست!) الان مدّتی است که مات و مبهوت و مدهوش این فیلم هستم...
قطار، به همان اندازه که عاطفیترین و لطیفترین موجود جهان است ، میتواند به همان اندازه هم، ترسناکترین و خشنترین موجود جهان باشد! و در عین ترسی که دارد، باز هم مظلوم است، و تنها...!! 😭 😭
بگذارید بگویم، و با قاطعیّت میگویم: وحشتناکترین موجود جهان، قطاری است که فرار کرده است... تمام !
سعید جرّاحی 28/ آذر/ 1400
👇👇 این پست را هم اینجــا کلیک کنید.
برچسبها: دلنوشته, آذرماه, قطار [ یکشنبه بیست و هشتم آذر ۱۴۰۰ ] [ 21:52 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
شدن یا بودن؟ مسأله این است!
امشب صحبتی بود؛ در جایی. به یاد این سخن حضرتم افتادم. حضرت استادم -زمانهایی که بر سر ذوق میآمدند، فلسفه و عرفان را در جامی ریخته، و به سالکان تشنه میآشامیدند و - میفرمودند: انسان است و صِیرورتش! و صیرورت یعنی "شدن". انسان با "شدن" است که انسان است؛ نه با "بودن"! - و در تکمیل جرعۀ قبلی -و در تأکید رشد انسان- میفرمودند: "سالک اگر ساکن شود، ساقط شود !"
حضرت استاد دکتر دهقانی فیروزآبادی موضوعات مرتبط: فلسفه برچسبها: دلنوشته [ جمعه نوزدهم آذر ۱۴۰۰ ] [ 22:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
پاییزِ اخوان، آری/ پاییز ابتهاج، نـه!
پاییز، محکم است و با صلابت؛ مثل قطارِ در حرکت... پاییز، آرام است و باوقار.
- امّا پاییز، مثل هوشنگ ابتهاج نیست! هوشنگ ابتهاجی که من دیدمش، خیلی جلف و سبُک است!
-پاییز باید محکم باشد، و سنگین! مثل اخوان ثالث! همان اخوانی که گفت: باغ بیبرگی، کِه میگوید که زیبا نیست...؟؟؟!! داستان از ميوههای سر به گردونساي اينک خُفته در تابوتِ پستِ خاک میگويد! باغ بیبرگی، خندهاش خونیست اشکآميز. جاودان بر اسبِ يالافشانِ زردش میچمَد در آن؛ پادشاه فصلها، پاييز... سعید جرّاحی 14/ آذر /1400 موضوعات مرتبط: ادبیـّات، شعر برچسبها: قطار, دلنوشته [ یکشنبه چهاردهم آذر ۱۴۰۰ ] [ 14:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
پاییز ِ ماندگارِ وفادار...
فرق پاییز با دیگران یک جمله است: پاییز: وفادارترین فصلِ خداست... نشان به آن نشان که: وقتی صدای سوتِ آمدنش از دور میآید، بوی "او" هم همراهش میآید! و حافظۀ خیس خیابانهای شهر، در هنگام قدمزدنهای شبانه، همیشه همراهِ زمزمههایش در کنار خِشخِش برگهاست. و درختانی که به آمدنش میایستند؛ و کلاهِ برگ از سر خود برمیدارند...!
سعید جرّاحی / اوّل پاییز، اوّل مهر 1400 برچسبها: دلنوشته, خاطره, قطار [ پنجشنبه یکم مهر ۱۴۰۰ ] [ 21:32 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
ملاقاتی بدون ارادۀ ما انسانها
یک گردنبند، از اون مدلها که داخلش دعا میذارن. (عکس بالا) خیلی وقت بود که از آن دوست نازنین خبر نداشتم؛ و خیلی وقته که این گردنبند یادگاریاش را -به یادش- به گردن میندازم! امروز او را ملاقات کردم؛ کاملاً اتّفاقی! بدون اینکه شاید خودش یادش باشد که این یادگار را به من داده؛ یا بدون اینکه اصلاً بداند که همان موقع ملاقات، گردنبندش بر گردنم بود، و آویخته در جوارِ قلبم...!
+ معجزه، فقط کارِ خداست...
سعید جرّاحی 12/4/1400 برچسبها: تک گویی, دلنوشته, خاطره [ شنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۰ ] [ 21:27 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
فریاد برای آرامش!
فقط کسانی فریاد میکشند، که احساس میکنند که صداشون شنیده نمیشود! وگرنه دو نفر که پیش هم هستند، و "همدل و همدم" یکدیگر هستند، اونها که نیازی به داد زدن ندارند!
+ ایرادی نگیرید از فریادزننده ! = فاصلۀ خودتون را کم کنید!!
سعید جرّاحی 12/4/1400 برچسبها: عاشقانه ها, دلنوشته [ شنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۰ ] [ 9:4 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
مراقبت از حرف و سکوت!
سه روز پیش، فارغالتّصحیح شدم! امسال با اینکه امتحانات مجازی بودند، ولی به هرحال بودند! با تمام مشقّاتشون! فردای اون روز، برخی کلاسهای ترم تابستانی هم شروع شد! و همینطور ادامه دارند تا اواخر شهریور! یعنی تعطیلات تابستان، برای برخی دبیران محترم، در حدّ همان یکی-دو روز !! دیروز مدرسه بودم؛ یکی از همکاران عزیز و فرهیخته را دیدم؛ و چند دقیقهای با هم حرف زدیم. حرفمون کشید به سختی سال مجازی؛ و اینکه یکی از دانشجویان، یه مشکلی براش پیش اومده و نهایتاً خودکشی!! ** نکتۀ خاصّ این ماجرا اینکه: ایشون میگفتند از کجا معلوم که در قیامت، از بندۀ معلّم هم، بازخواست نکنند که تو میتونستی در کلاس، حرفی بزنی که ذهن شاگردانت از موضوع خودکشی برای همیشه خالی بشه؛ و چرا نگفتی؟؟ این را که گفت، قطرۀ اشکی به گوشۀ چشمش اومد؛ و ادامه داد: شاید ماها به اندازۀ یک درصد، یا یک هزارم درصد مقصّر باشیم...!
+ راستی، اگر ما معتقد به آیۀ "ذرّةٍ خیراً یَره ؛ و ذرّةٍ شرّاً یره" هستیم، پس خیلی باید مراقب حرفزدنها و حرفنزدنهامون باشیم...!!
سعید جرّاحی 8/4/1400 برچسبها: کلاس درس و امتحان, تک گویی, دلنوشته, خاطره [ سه شنبه هشتم تیر ۱۴۰۰ ] [ 23:23 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
سرمایهای که یک مرد دارد...
گاهی تنها سرمایۀ یک مرد، "وفاداری و تعهّد" اوست. در دنیایی که همه در پی دیگرانند، و در جامعهای که افراد برای اینکه عقب نیفتند، در پی محبوبان جدید هستند، سرمایۀ "وفاداری فقط به یک نفر"، باور کنید که کمسرمایهای نیست!! مردی که با افتخار میگوید "یک نفر" را انتخاب کردم، و این "یک نفر"، اوّلین و آخرین انتخاب من است، شاید هیچ سرمایۀ دیگری نداشته باشد!
شما اگر نمیخرید، لااقلّ سرمایهاش را بیارزش نکنید!!
سعید جرّاحی 7/4/1400 موضوعات مرتبط: روانشناسی برچسبها: عاشقانه ها, دلنوشته [ دوشنبه هفتم تیر ۱۴۰۰ ] [ 9:36 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
تو امّا دوستش داشته باش!
بگذار جفا کند ! بگذار هرچه میخواهد بگوید؛ تو امّا دوستش داشته باش! + دنیا میفهمد، و خدا میبیند، و میداند! سعید جرّاحی 2/4/1400 برچسبها: عاشقانه ها, دلنوشته [ چهارشنبه دوم تیر ۱۴۰۰ ] [ 16:42 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
تو بگو: من چه کنم؟؟؟
تقدیر را خومان میسازیم. و مگر نه این است که "دعا" میتواند قضای الهی را تغییر دهد؟ این کلام خودِ خداست. پس: "ای که دستت میرسد، کاری بکن!" سعید جرّاحی 30/3/1400 برچسبها: دلنوشته [ یکشنبه سی ام خرداد ۱۴۰۰ ] [ 9:26 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ شنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۰ ] [ 3:50 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
قافله شد...!
... سال 77 بود. یک دوست عزیز داشتم - که هرکجا هست، خدایا! به سلامت دارش؛ گاهی با هم زمزمه میکردیم که: "قافله شد؛ واپسیِ ما ببین!!"
اون موقع نمیفهمیدیم، و غافل بودیم که در قافلهایم! و نمیدانستیم روزی میرسد که از اعماق جان بگوییم که: "قافله شد؛ واپسیِ ما ببین!!"
کاش میشد برگشت به اون سالهایی که در تقویمش تیرماه نباشد؛ نباشد، تا کار به جایی نرسد که الان اردیبهشت، بوی تیرماه بیاید...! کاش همهچی سر جای خودش باشد، همه چی سر جای خودش باشد؛ تا همهچی خوش باشد...
سعید جرّاحی 30/2/1400 32 روز قبل از تیرماه!! برچسبها: دلنوشته, خاطره, تیرماه [ پنجشنبه سی ام اردیبهشت ۱۴۰۰ ] [ 17:33 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
بارانی به وسعت دو جغرافیا !
امشب، آسمان هم ابری بود و عیدی خوبی به دلِ دلشدگان داد... بارش باران لطیف، و هوسِ شادِ قدم در دلِ غمدیدۀ کوچه، همان کوچه که صد تاب به زلفِ شکناندر شکنش داشت...
چند ماه بیش ندارد عمر؛ ولی راست بخواهی، عمر دلتنگی او، بیشتر از عمر یک خاطرۀ نغزِ بهجا مانده به دلِ آن دو غزالِ مهجور ز هم بود... سالهاست که این دل، با غم این خفتۀ آوارۀ کوچیده، به بغض است، ... و نمیگوید هیچ!!
سعید جرّاحی / در همین باران! 23/2/1400 موضوعات مرتبط: شعر برچسبها: عاشقانه ها, دلنوشته, باران [ پنجشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۰ ] [ 23:8 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ جمعه دهم اردیبهشت ۱۴۰۰ ] [ 22:14 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ جمعه دهم اردیبهشت ۱۴۰۰ ] [ 0:5 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
کیست عاشق؟؟
کسی که واقعاً و حقیقتاً عاشق کسی باشد، هرگز نمیخواهد که معشوق خودش را به بند بکشد. عاشق، فقط خوشبختی و سعادت محبوب خودش را طلب میکند. پس خودخواهی است که زندگی را بر او تنگ بگیرد، که فقط و فقط باید مال من باشی، وگرنه چنین میکنم یا چنان میکنم! اتّفاقاً این، عشق نیست. این خودخواهی به تمام معناست! البتّه که عاشق باید تا جایی که میتواند، تلاش کند که به عشقش برسد؛ ولی اگر نشد، یا نتونست، یا طرف مقابل نخواست، یا شرایط جور نبود، یا به هر دلیلی اگر به وصال نرسید، نباید خودخواهانه دنبال حرف خودش باشد!
در عشق، باید به محبوب خودت "آزادی" بدهی، تا راحت باشد؛ تا دغدغه و اضطراب نداشته باشد... " کیست عاشق؟ آن که آزادت کند..." اینگونه که باشد، اگر وصالی هم صورت گرفت، خالصانهتر است؛ و اگر دچار هجران شدند، تلخی زهر نمیچشند!
+ هر چند عاشق حقیقی، در آتش این هجران تا آخر عمرش بسوزد...
سعید جرّاحی 6/2/1400
برچسبها: عاشقانه ها, دلنوشته [ دوشنبه ششم اردیبهشت ۱۴۰۰ ] [ 17:53 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
نوعی دیوانگی... !
ساعتها.. حرف زدن با یک عکسِ بیجان، اگر دیوانگی نیست، پس چیست؟؟!!
برچسبها: عاشقانه ها, دلنوشته [ دوشنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۰ ] [ 21:57 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
دیالوگ تأثیرگذار: التماس از نوع عاشقانه- رِندانه
خداجون! از بس قیف و قُپی اومدم، بُریدم! تو قِلِقِ بندههاتو بهتر از هر کسی میدونی... من که واسۀ تو لُغُز نمیخونم! یعنی غلط بکنم که بخونم! ولی خودتم میدونی که من هیچ حلالی را حروم نکردم... تو زندگیمم هیچوقت غبطۀ کسی را نخوردم؛ چون همیشه گفتم "تو" را دارم... الانم نمیخوام مناقشه کنم. فقط بدون، هر کاری که کردم، به خاطر مَعاش و مَمات بوده؛ واسه خاطر آبروم بود جلو زن و بچّه... حالا دیگه خودت میدونی، میخوای آبرومو ببَری، ببَر؛ میخوای بریزی، بریز ! آقاااا... من را ... از تو آمپاس... در بیاااااار ...!
سکانسی زیبا از سریال "دودکش" گردآوری: سعید جرّاحی 11/1/1400
. . 👇👇👇👇
. . موضوعات مرتبط: دینی برچسبها: سکانس تماشایی, زندگی, دلنوشته, سریال [ چهارشنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۰ ] [ 20:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
بهــار خیلی خوبه... امّا افرادی هم هستند که عید نوروز، کلافه هستند..!
بهار خیلی خوبه؛ نزدیک نوروز که میشه، خیلیها خوشحالند. جشن و شادی و دید و بازدید و نوپوشی و چیزای دیگه....
ولی کسانی هم هستند که -به هر علّتی- کلافه هستند ! نه تنها خوش نمیگذره بهشون، بلکه کلافه و عصبانی هم هستند...! با اونها مهربونتر باشید.. سؤالات بیربط ازشون نپرسید... دل اونها غم سنگینی را تحمّل میکنه...
+ بهارتون مبارک سعید جرّاحی 29/12/99 موضوعات مرتبط: روانشناسی، خانوادگی برچسبها: دلنوشته [ جمعه بیست و نهم اسفند ۱۳۹۹ ] [ 11:12 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
دلنوشتهای برای همسرم !
به مناسبت 18 اسفند، سالروز درگذشت سیمین دانشور، همسر جلال آل احمد که عاشقانههای ناب این زوج عاشق، خاصّ هستند...
دوران نوجوانی، کتابهای آنتوان چخوف، نویسندۀ مشهور روسیّه، را میخوندم؛ و فقط در حدّ همان سنّ خودم میفهمیدم، و نه بیشتر. الان دوباره چند روزی است که تصمیم گرفتم آثار کلاسیک روس را بخونم؛ مخصوصاً "چخوف و داستایفسکی".
این متن کوتاه، عاشقانهای است از یکی از آثار آنتوان چخوف:
امروز عصر، همسرم "ماشا"، آماده شد که به شهر برود. من در غیاب او نمیتوانستم کار کنم. دستانم احساس ضعف و سستی میکردند. باغ، پر از صداهای عصبانی بود! بدون او خانه و اسبها و درختها دیگر "مال ما" نبودند! وقتی اون نبود، از خانه بیرون نمیرفتم؛ پشت میزش کنار قفسۀ کتابها مینشستم، و ساعتهای طولانی تا پاسی از شب، به دیوار نگاه میکردم! هیچ کاری نمیکردم و حوصلۀ کاری نداشتم. اونجا بود که فهمیدم که همۀ کارهای قبلیام مثل شخم زدن و هیزم شکستن، همگی به خاطر "ماشا" بوده است... دیگر چه انگیزهای برای کار کردن داشته باشم؟ دیگر چه نگرانی درباره آینده؟؟ آه! که شبها چقدر بیچاره بودم...! در ساعتهای تنهایی، آنقدر غمگین بودم که منتظر شنیدن هشداری بودم که خبر بدهد موقع مُردن و رفتن من فرا رسیده است! برای عشقم ناراحت بودم که داشت به خزان میرسید... "دوست داشتن و دوست داشته شدن"، چه شادی بخش است! و پایین آمدن از آن اوج، چه دردناک است!...
کتاب "زندگی من" نویسنده: آنتوان چخوف ، فصل 16 گردآوری: سعید جرّاحی موضوعات مرتبط: ادبیـّات، روانشناسی برچسبها: جلال آل احمد, عاشقانه ها, دلنوشته, کتاب [ دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ ] [ 22:32 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
عمو رحیم، در متفاوتترین برنامۀ کتاب باز + تصاویر
سالهاست که برنامۀ مستطاب "کتاب باز" را میبینم، و به همۀ دوستانم نیز معرّفی میکنم. دیشب، و تکرارش امروز، یکی از متفاوتترین برنامههای کتاب باز را شاهد بودم. پیرمردی دنیادیده، و اهل مطالعه و زجرِ روزگار کشیده! مردی که اگر به ظاهرش قضاوتش میکردیم، او را هیچی به حساب نمیآوردیم!! و او چقدر از این قضاوتهای ظاهری ، دلش غصّهدار بود. پیرمردی باسواد و فهمیده و اهل مطالعه...
تصاویر و دلنوشتۀ این پیرمرد نازنین، در قسمت ادامه مطلب.. 👇👇
موضوعات مرتبط: فرهنگی، اجتماعی برچسبها: کتاب, دلنوشته ادامه مطلب [ دوشنبه یازدهم اسفند ۱۳۹۹ ] [ 21:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
تبریکِ متفاوتِ روز پدر
میخوام عید روز پدر را یه جور دیگه تبریک بگم! 1) روز پدر را به پدرانی که فرزندان بیتوجّه دارند، تبریک میگم! روز پدر را به پدرانی که فرزندان یاغی و بیمعرفت دارند، تبریک میگم!
2) رابطه با پدرها یکی از دراماتیکترین رابطههاست. عشقی پر از نگفتهها... عشقی عمیق؛... رابطهای پر از راز...
3) این داستان را وقتی شنیدم، واقعاً منقلب شدم: رانندۀ تاکسی، در خیابان، یه مسافر سوار میکنه؛ پسر دانشجوی شهرستانی. در مسیر، سرِ صحبت را باز میکنه : که اهل کجایی؟ چه رشتهای میخونی؟ و اینکه چند وقت یکبار به شهرتون میری؟ پسر دانشجو هم پاسخ میده. موقعی که پسر جوان میخواد پیاده بشه، راننده تاکسی با بُغضِ نهفته در گلو میگه: اگر تلفن زدی به خونه که با مادرت حرف بزنی، با پدرت را هم حرف بزن.
عیدتون مبارک
سعید جرّاحی 6/12/99 موضوعات مرتبط: داستان، روانشناسی، خانوادگی، اجتماعی برچسبها: دلنوشته [ چهارشنبه ششم اسفند ۱۳۹۹ ] [ 20:23 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
باور کنیم که: دوستی با کتاب، شعار نیست...
اگر دلیل دوستیها، صِرفاً دانشِ آدمها باشد، کتابخانهها بهترین دوست در دوستیاند. چرا که پای دلت را لگد نمیکنند؛ و قند و چاییات را هدر نمیدهند؛ و بهموقع ساکتاند، و بهموقع حرف میزنند...!
📕 کتاب: کابوسهای روسی موضوعات مرتبط: فرهنگی برچسبها: کتاب, دلنوشته [ چهارشنبه بیست و نهم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 21:52 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
... و گوشۀ دِنجی!
تجمّلات، هیچوقت جاذبهای برایم نداشته. من چیزهای ساده را دوست دارم کتابها را تنهایی را و بودن با کسی که تو را میفهمد!
📕 کتاب: "بار هستی" برچسبها: دلنوشته [ سه شنبه بیست و هشتم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 22:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
فیلم سینمایی " تِـرن"
به این جملات دقّت کنید: - بگذار برم تو بلاک! - دادند به خطّ کور ! - اگر سوزن وِرِسک را قفل کنند، میدونی چه اتّفاقی میفته؟؟ - وقتی شیب 15 در هزار یک حادثه است، شیب 28 در هزار حتماً یک حادثه است! - قطار فرار کرده؛ نه اون فراری که تو فکر میکنی...! فراااااار کرده! .... ... بینظیر بود ! بینظیر. این جملات، دیالوگهای خاصّ و نخصّصی فیلم منحصربهفرد " تِرن" بود.
امشب فیلم " تِـرن " را برای هزارمین بار دیدم. غیرقابل توصیف...! خودش، هیجانش، حماسهاش، موسیقیاش، بازیگرانش، فیلمنامهاش، صدایش، تصویرش، سوت قطارش؛ غرّش قطارش؛... و خودِ قطارش! همگی بینظیر بودند...
این فیلم را نمیشود نشست و دید ! برخی سکانسها را باید ایستاده تماشا کرد...! آنهم پشت هالهای از محو شدن زیرِ اشک!... و فریاد کشیدن...!!
قطار ؛... و دیگر هیچ! سعید جرّاحی 22 / بهمن / 99
👇👇👇👇
برچسبها: سکانس تماشایی, قطار, سینما, دلنوشته [ چهارشنبه بیست و دوم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 0:9 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
قدرت خاطرات...
خاطرات، اساس زندگی هستند... اگر خاطراتِ نقطهای از شهر، آزارت میدهد، شَهرت را عوض نکن! خاطرات اون نقطه را عوض کن...!
قرص ماه را آن گوشه میبینید؟ امشب قرص ماه، کامل بود؛ ماه در حال طلوع کردن است. خاطرات، اساس زندگی هستند... + اساس زندگیات را خوب پایهگذاری کن... سعید جرّاحی 10/11/99 برچسبها: دلنوشته, خاطره, قطار [ جمعه دهم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 21:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
اینجوری عاشق بشید...!
مدّتها بود که میخواستم این حرف را بهش بگم؛ امّا به دلایلی نمیتونستم. از طرفی هم میترسیدم که اگر نگم، بعدها عذاب وجدان بگیرم! ... گفتم؛ و بیشتر عذاب وجدان گرفتم...!! احساس میکنم اذیّتش کردم...
به هیچکس نگید ...!
بخشی از کتاب داستان "قطاری که به مقصد نرسید"
برچسبها: دلنوشته, عاشقانه ها [ یکشنبه پنجم بهمن ۱۳۹۹ ] [ 21:37 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
حیف که ... نمیدونستم!
یادم نیست کِی، و از کی؟ ولی یادمه سالها پیش، زمانی که هنوز جوانتر بودم، جملهای را از یک پیرِ روشنضمیر شنیدم که الان بیشتر بهش رسیدهام. اون جمله این بود: حیف که تا میتونیم، نمیدونیم؛ و وقتی میدونیم، دیگه نمیتونیم...!
الان که شما هم دارید این جمله را میخونید، به اندازۀ سنّتون به عمقش پی میبرید ! + امیدوارم این جمله را از قول وبلاگ انجمن ادبی جلال آل احمد حفظ کنید، و هرگز حسرتِ زمانِ از دست رفته را نخورید...
سعید جرّاحی 22/10/99 برچسبها: زندگی, تک گویی, دلنوشته [ دوشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۹ ] [ 19:23 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
بیوفایی، عاقبت خوشی نداره...
سحر رفته بودم بیرون قدم بزنم؛ دیدمش! تو دل تاریکی، صدای گریههاش را شنیدم... چشمهایش کاسۀ خون شده بود؛ از بس گریه کرده بود. میگفت شب تا صبح راه رفته و گریه کرده. قلبش سنگین میزد، نفسش سنگین بود؛ توی خونه نمیتونست راحت نفس بکشه؛ احساس خفگی میکرد...
بعد از 11 سال، عشقش ول کرده بود و رفته بود. و کاش فقط رفته بود! میگفت: ول کرده و رفته دنبال عشق جدیدش که با او بیشتر احساس راحتی کنه...!! در تمام این مدّت 11 سال، کمتر از 5 روز کامل پیش هم بودند. طرفش از سادات بود، قسم جدّش حضرت علی و حضرت زهرا خورده بود که تا آخرش هستم؛ ولی نبود! هیچوقت نبود؛ در طول 11 سال، فقط 4 روز و نیم !!! بعد ادّعا میکرد که ما به درد هم نمیخوریم!!
همه چی به کنار، اینکه به دروغ میگفت که تلاش کرده که زندگی ادامه پیدا کنه، این حرفش بیشتر آتشش میزد! کدوم تلاش؟ این را میگفت، و زار میزد... که کدوم تلاش؟؟؟ تا یادش میومد، همش یا دعوا راه مینداخت، یا قهر بود و جدا میشد؛ یا خیانت میکرد و با کسی دیگر رفت و آمد داشت؛ در حالیکه هنوز در عقد او بود... نه تنها تلاش نمیکرد، بلکه حتّی اجازه نمیداد تلاشهای او هم به نتیجه برسه! گریه میکرد و میگفت کوتاهی نکردم براش؛ هیچی براش کم نذاشتم؛ پس چرا باید اینجوری بیوفایی کنه...؟؟
تا جوان بود و خام بود، با جوانی و خامی و بیادبیها و نامردیهاش ساخته بود؛ همه را تحمّل کرده بود؛ غصّه خورده بود؛ خودشو از همۀ نعمتهای حلال خدا محروم کرده بود... به این امید که یه روز میاد و جبران میکنه... خودش گفته بود که میام و جبران میکنم! ولی هنوز نیامده ، ... رفته بود ! حالا که بزرگ شده بود، و پخته شده بود و به درد زندگی میخورد، رفت و خودشو هدیه داد به دیگری...
اینها را میگفت و هق هق گریه میکرد... چشمهاش کاسۀ خون شده بود؛ از بس گریه کرده بود...
تنها چیزی که تونستم بهش بگم و اندکی آرومش کنم این بود: بیوفایی، "حقّالنّاس" است؛ و عاقبت خوشی ندارد...
سعید جرّاحی 14 / دیماه / 99 موضوعات مرتبط: روانشناسی برچسبها: زندگی, خیانت, تک گویی, دلنوشته [ یکشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۹ ] [ 4:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
ولی به خیر گذشت!
... رسیده بود بلایی، ولی به خیر گذشت! و باید اتّفاقاتی بیفتد تا آدمی بفهمد که زندگی هیچ است؛ و هیچ چیز ارزش آن را ندارد که "آرامش" نباشد...
به قول سهراب: زندگی، حسّ غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد؛ زندگی، سوتِ قطاری است که در خواب پُلی میپیچد...
سعید جرّاحی 12/10/99 برچسبها: تک گویی, دلنوشته [ جمعه دوازدهم دی ۱۳۹۹ ] [ 19:11 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
مصاحبت با انسان خوب، خیلی خوبه...
امروز به دلایلی، برای صحبت بابت مسائل درسی و تربیتی، قراری داشتم با یک انسان بزرگوار؛ شاید در حدّ سنّ پدرم.
بعد از این صحبت یکساعته، فهمیدم که: برخی آدمها -با وجود ظاهر خشک و خشن- چقدر پربار و پخته هستند. باور کردم که: برخی آدمها، با وجود اینکه به همه توجّه میکنند، خودشان چقدررررررر نیاز به توجّه دارند...! انسانهای نجیب و مظلومی که، هم بزرگ هستند و هم کوهِ غم! گاهی خانوادههای این آدمها، این آدمها را نمیبینند...! انسانهایی که نزدیکِ ما هستند؛ ولی خارج از حقارتها و روزمرّگیهای ما هستند.
امشب یکی از همین انسانهایی را دیدم که بغض فروخورده بود؛ امّا محکم و قوی حرف میزد... این مرد عزیز، با وجود سنّ بالا، ایستاده روی پا، حدود یکساعت در سرمای شب، برایم حرف زد؛ و دردِدل کرد؛ تا بگوید که هست؛ که بگوید از دست فرزندش خسته شده است...! + دردِ دل کرد، تا امثال من بفهمیم که اینگونه افراد هم در اطرافمان هستند...!
+ امشب وقتی به سمت منزل برمیگشتم، لذّت یک مصاحبت عالمانه را چشیده بودم. و خیلی افسوس خوردم برای آنانی که هستند؛ ولی دیده نمیشوند...!
امیدوارم همۀ شما کسی در بین دوستان و آشنایان داشته باشید که شما را لبریز از انرژی مثبت کند؛ + و شما هم او را ببینید...!
سعید جرّاحی 20/ آذر /99
👇👇👇👇
برچسبها: تک گویی, دلنوشته [ پنجشنبه بیستم آذر ۱۳۹۹ ] [ 22:21 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
اکسیژن باران!
1) امروز موضوع انشا دادیم که "فواید باران؟" همه را نوشتند؛ جز یکی را !!
2) قریب به 10 روز است که در یزد، هوا بارانی یا نیمهبارانی است؛ و این از نوادر ایّام است!
3) قدم زدن در این هوای آذرماهی، از لذّتهایی است که شاید کمتر مشابهی بشود برایش یافت! امروز هوا "اکسیژن" خاصّی داشت...
+ خدایا شکرت! سعید جرّاحی 16/ آذر / 99 برچسبها: دلنوشته, باران, آذرماه [ یکشنبه شانزدهم آذر ۱۳۹۹ ] [ 20:10 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
آذر بود و قطار بود...
جمعه بود و غروب بود و باران بود و آذرماه...! امّا چیزی کم بود!
چند عکس ویژه در قسمت ادامه مطلب..
برچسبها: دلنوشته, آذرماه, قطار ادامه مطلب [ جمعه چهاردهم آذر ۱۳۹۹ ] [ 18:6 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ یکشنبه نهم آذر ۱۳۹۹ ] [ 20:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
آذرماه و خاطراتِ همیشه زندهاش...
آغازین دقایق ورود به ماه مستطاب آذر. ماهی که همیشه متفاوت بوده؛ کما اینکه هر سال با سال قبل و بعدش متفاوت بوده...! حتّی از نظر صوَر فلکی... داشتم یادی میکردم از روزهای سال 77 و 78، و سال 85، و سال 96. کتاب و زندگی و فلسفه و عشق و ارادت و شاگردی و "نقد" و «اکسیژن حضرتم»...
سالهاست که بعضی از بیتهای این شعر "بیدل دهلَوی" را زمزمه میکنم؛ و به ناگاه امشب هم به زبانِ قلمم جاری شد. (با زبانِ فلسفه و عشق بخونید) : ... به داغ غربتم واسوخت آخر خودنماییها برآورد از دلم چون ناله، اظهار رساییها/ غبارانگیز شُهرت نیست وضع خاکسار ما خروشی داشتم، گمکردهام در سُرمهساییها/ هوادار مزاج طفلیام امّا از این غافل که چون گُل، پوست بر تن میدَرد رنگین قباییها/ در این وادی به تدبیرِ دگر نتوان زدن گامی مگر نذرِ "ز خود رفتن" شود بیدست و پاییها/ مباش ای غنچهٔ اوراق گل! مغرورِ جمعیّت که این پیوستگیها، در بغل دارد جداییها/ به دل گفتم کدامین شیوه دشوار است در عالم؟ نفَس در خون تپید و گفت: پاسِ آشناییها... ... سعید جرّاحی 1 / آذر / 99 موضوعات مرتبط: فلسفه، حضرت استادم برچسبها: دلنوشته, تک گویی, آذرماه, عاشقانه ها [ شنبه یکم آذر ۱۳۹۹ ] [ 0:1 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
آنچه منتظرش بودم...!
امشب اومد ! خیلی وقته منتظرش بودم. همیشه از اوّل مهرماه منتظرشم. هر سال، یکی دو بار ، قبل از اینکه خودش بیاد، رایحهاش میومد ! امّا امسال با تأخیر اومد؛ میترسیدم که شاید نیاد! یا من بهش نرسم! ولی امشب اومد؛ تنها نبود؛ همراه با بوی بارون اومد... کمتر از ده روز دیگه خودشم میاد...
+ ... و مگر میشود که هوا نیمهبارانی باشد، و بوی آذر بیاید، و قدم زدنِ شبانه نباشد...؟!
سعید جرّاحی 21/8/99 برچسبها: آذرماه, باران, دلنوشته, تک گویی [ چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۹ ] [ 23:40 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
برای آنان که حیف هستند...
ماها گاهی از دردهای خودمون، و گاهی نیز از دردهای دیگران مینالیم! الان چند وقتیست که از غصّۀ کسی، غصّه میخورم؛ و دستم از ماجرا کوتاه!
چه زیبا گفت قیصر امینپور عزیز: دردهای من درد مردم زمانه است. مردمی که چین پوستینشان، مردمی که رنگ روی آستینشان، مردمی که نامهایشان، جلدِ کهنۀ شناسنامههایشان، ... درد میکند !
+ امیدوارم همه چی بر وفق مراد باشد برای آنان که حیف هستند...
سعید جرّاحی / یه معلّم سادۀ ادبیّات 21/8/99 موضوعات مرتبط: اجتماعی برچسبها: تک گویی, دلنوشته [ چهارشنبه بیست و یکم آبان ۱۳۹۹ ] [ 15:41 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
حرفِ دلِ بعضی روزهای بعضی آدمها !
چند سال پیش، زمانی که پای ثابت برنامۀ شبانگاهی رادیوپیام، و رادیوشب بودم، یه شعر فوقالعاده از قیصر شعر ایران (قیصر امینپور) شنیدم؛ با صدای ساعد باقری. آنان که میدانند، میدانند ...!
اون شعر فوقالعاده را گذاشتم به موقعش بذارم. دیروز یه شعر زیبای دیگه از قیصر شنیدم. این شعر را الان براتون آماده کردم،
که در قسمت "ادامه مطلب" ببنید:
موضوعات مرتبط: شعر برچسبها: دلنوشته ادامه مطلب [ جمعه شانزدهم آبان ۱۳۹۹ ] [ 22:38 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
مسابقۀ تبدیل جملۀ عادی به جملۀ ادبی در ایستگاه مانده، و قطار رفته...! +عکس
امروز در کلاس نگارش دوازدهم، بحث به "متن عادی و متن ادبی" رسید. چند تا مثال کار کردیم؛ و روش تبدیل متن عادی به متن ادبی را گفتیم. مهمّترین راه این کار، استفاده از صُوَر خیال، و آرایههای ادبی است.
قرار شد عکسی را براتون بذارم، و دوستان عزیز برداشت خودشونو با کلام ادبی بنویسند. یک جمله، یا پاراگراف! هر کسی، هر متنی را بنویسه، نمره و امتیازش را میگیره؛ و جملات برتر، امتیاز بهتری میگیرند.
عکس در قسمت ادامه مطلب..
موضوعات مرتبط: ادبیـّات برچسبها: قطار, دلنوشته, مسابقه ادامه مطلب [ سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۳۹۹ ] [ 20:29 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
پیامی و قطاری...!
1) امشب، پیامی آمد، از دوست عزیز و بامعرفتی که از سالهای دور میآمد... و مرا بُرد به سالهای قبل از آمدنِ این سالهای "پیچیده و عجیب"...!
2- و نمیدونم چرا ناخودآگاه تصیم گرفتم این عکس قطار را بذارم!
سعید جرّاحی 27/7/99 برچسبها: دلنوشته, عاشقانه ها, قطار [ یکشنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۹۹ ] [ 22:23 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
فراموش میشوی...!
فراموش میشوی... گویی که هرگز نبودهای! خبری بوده باشی و یا ردّی، فراموش میشوی...!
برچسبها: دلنوشته [ جمعه بیست و پنجم مهر ۱۳۹۹ ] [ 22:49 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
دیالوگ تأثیرگذار: فرصتی که رفت، دیگه رفت...
امروز، 7 / 7 / 99 بود؛ سالگرد هفتِ هفتِ هفتاد و هفت! (77/7/7) !! امروز داشتم سریال مستطاب "مدار صفر درجه" را میدیدم. به طرز عجیبی سکانسهای خاصّی در این قسمت بود؛ در حال و هوای همان سال 77... و این دیالوگ که: "برگشتی وجود ندارد؛ فرصتی که از دست رفت، برای همیشه از دست رفت..."!
سعید جرّاحی 99/7/7 برچسبها: سکانس تماشایی, دلنوشته, خاطره [ دوشنبه هفتم مهر ۱۳۹۹ ] [ 19:7 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
آخرین لحظاتی که جلال آل احمد زنده بود... بخشی از کتاب "غروب جلال" نوشتۀ همسر فرهیختهاش دکتر سیمین دانشور
حال جلال خوب نبود. نظام (مستخدم منزل) را به دنبال دکتر فرستادم. لحظه به لحظه حالش بدتر میشد؛ و وحشت، جان من را انباشته بود. دویدم ماشین را روشن کردم. در راه، نظام را هم سوار کردم. چنان بارانی میآمد که برفپاککنهای ماشین از پسش برنمیآمدند. [خیلی تند میرفتم] سرم به سقف ماشین میخورد. نظام ازم پرسید: خانم! مگر حال آقا خیلی بد است که اینطور میرانید؟ گفتم: نظام! دعا کن؛ نذر کن... نزدیک درمانگاه، درِ خانهای باز بود؛ خانۀ بهیار کارخانه بود. داد زدم : آمبولانس، اکسیژن... التماس میکردم و داد میزدم. مردم از خانههاشان بیرون ریخته بودند. دست بهیار را گرفته بودم و در تاریکی میدویدم...
به جلال نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته؛ چشمهایش به پنجره خیره شده؛ انگار باران و تاریکی را میکاود، تا نگاهش به دریا برسد... تبسّمی بر لبش بود. آرام و آسوده... انگار از راز همهچی سردرآورده. انگار پرده را از دو سو کشیدهاند، و اسرار را نشانش دادهاند...
مستند "ردّ پای جلال"/ شبکۀ خبر به مناسبت 18 شهریور، سالروز شهادت جلال آل احمد گردآوری: سعید جرّاحی 18/6/99 برچسبها: جلال آل احمد, خاطره, دلنوشته [ سه شنبه هجدهم شهریور ۱۳۹۹ ] [ 20:52 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ سه شنبه چهارم شهریور ۱۳۹۹ ] [ 10:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ دوشنبه سی ام تیر ۱۳۹۹ ] [ 23:46 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
دعا بخواهید؛ حتّی از مزارشان...
سال 84 بود؛ تیرماه 84. اواخر تیرماه بود. مثل همۀ ماههای تیر ! و شاید تلخترین تیرماه عمرم! یه مشکل به شدّت بحرانی برایم پیش آمده بود؛ آنقدر شدید که بیمِ جان میرفت! یه چیزی شاید در حدّ جان حدّاقلّ دو یا سه نفر !!! هیچ راه علاجی نیز برایش نمییافتم.
دل را به دریا زدم، و همان خطر بیمِ جان را برگزیدم! دو روز بعد باید به دلِ خطر میرفتم؛ خطری در قلبِ پایتخت!
لحظۀ آخر، قبل از حرکت، تصمیم گرفتم که سری به پدربزرگم بزنم. سفر را یک روز به عقب انداختم؛ و به منزلشان رفتم. پیرمردی اهلِ دل؛ شاعر؛ با علم تعبیر خواب؛ و دنیا دیده... که با وجودِ نداشتنِ سوادِ آنچنانی، بیش از من ِ باسواد میفهمید...
به منزلشان رفتم؛ و دردِدل کردم؛ و اندکی اشک بدون اراده. دعایم کرد؛ و گفت: غصّه نخور؛ مشکلت حلّ خواهد شد...
همین! حسّ کردم سبک شدم؛ خداحافظی کردم و آمدم بیرون. فردا به سوی آن شهر (پایتخت) حرکت کردم؛ برای همان تصمیمی که خطر بیم جان ازش میرفت! به مقصد رسیدم؛ امّا دعای پدربزرگ، انگار آبی بود بر آتش آن خطر!! و تمام شد؛ خطر برطرف شد؛ برای همیشه...
خدایش رحمت کند؛ او دو سال بعد از آن واقعه عجیب، از پیش ما رفت. و من، هر سال، اواخر تیرماه، خودم را مُلزم و موظّف میدانم که به مزارش بروم؛ و فاتحهای؛ و باز هم التماس دعایی...
+ حدیث پیامبر(ص) داریم که از پدر و مادر [و پدربزرگ و مادربزرگ] خود بخواهید که دعایتان کنند؛ و اگر در قید حیات نیستند، بر سر خاک ایشان رفته، و درخواست دعا کنید...
سعید جرّاحی 18/4/99 موضوعات مرتبط: دینی برچسبها: خاطره, دلنوشته, تک گویی, تیرماه [ شنبه بیست و هشتم تیر ۱۳۹۹ ] [ 23:20 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ جمعه بیست و هفتم تیر ۱۳۹۹ ] [ 0:34 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
گناه دِگران بر تو نخواهند نوشت...!
😭 گاهی مواقع، گناه و تقصیرِ همۀ عالَم را میندازن به گردن شما... 😭 اشکال نداره! شما صبر کنید. + خدا میبیند و میداند... سعید جرّاحی 24-3-99 برچسبها: دلنوشته [ شنبه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۹ ] [ 19:6 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
دیالوگ ماندگار : سریال سرباز و عاشقانههایش (خلاصهای از چند قسمت):
یلدا: قول میدم دیگه دعوا نکنم؛ تقصیر منه که صبر نداشتم. [یحیی: منم مقصّرم.] یلدا: خیلی از اختلافها و قهرها به دلیل اینه که هیچکس داوطلب پیدا نمیشه برای حلّ اونها. راوی داستان سریال: آدمایی که توی قهر و اختلاف هستند، همیشه چشم به راه یه فرصتی، یا شانسی هستند برای آشتی... یلدا: امروز ازت جدا میشم و برمیگردم تهران. هر روز ازم خبر بگیر. خودتم بگو که چیکارا میکنی؟ منم کارهای روزانمو بهت میگم. هرچقدر هم معمولی، باید قصّـۀ همدیگه را دنبال کنیم. باید از هم خبر داشته باشیم؛ باید هوای همو داشته باشیم...
[چشم؛ با اینکه اینجا سرباز هستم و محدودیّت دارم، هرموقع تونستم بهت پیام میدم.] تو هم خیلی مراقب خودت باش. منم باید مراقب خودم باشم؛ هم به خاطر تو؛ هم به خاطر خودم. یلدا: نامه بنویس. پیام هم خوبه؛ هنوز پیاماتو دارم. ولی نامه نوشتن خیلی خوبه. وقتی نامه مینویسی، انگار پیش خودمی... خوبیِ نامه سرِ جاش؛ امّا شنیدن صِداتم جای خودشو داره؛ من از اونا نیستم ک بگم یا این، یا اون! میشه خواهش کنم هر دو؟! خب نگرانم! چیکار کنم... یحیی: [زمزمه در دل خودش: من گاهی که حالم خوب نیست را که نمیخوام تو بفهمی عزیز دلم؛ برای همین پیام یا صوت نمیفرستم؛ ولی..] ولی نگران نباش یلداجان! چشم، نامه مینویسم، تا بعدها کتاب قصّۀ این روزها را با هم مرور کنیم... [قول میدم وقتی رفتیم خونۀ خودمون، شیرینترین زندگی را داشته باشیم...] راوی داستان سریال: [این دو نامزد قدیمی]، با اینکه راهِ بههم رسیدنشون خیلی طولانی بود، ولی بالاخره بههم رسیدند. حواسشون بود که همدیگه را خیلی به سختی به دست آورده بودند؛ و حواسشون بود که نباید همدیگه را از دست بدهند...
گردآوری: سعید جرّاحی 22/3/99 برچسبها: عاشقانه ها, سکانس تماشایی, دلنوشته, زندگی [ پنجشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۹ ] [ 9:45 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
باران، و باران، و باز هم باران ...
🌧 همین الان در یزد، بارون لطیفی در حال باریدن است؛ مثل دیشب که نوشتم. میشه گفت تقریباً 24 ساعته که هوای یزد، بارونیه؛ و این از نادرات زمانه است!
+ در کنار همۀ سختیهای این روزها، یک لطافتی هم هست. مثل همین بارون بهاری؛ که حدّاقلّ کاری که میشه کرد، اینه که نمیشه قدم زدن را کنار گذاشت...! + خدایا! شکرت.
سعید جراحی 10/1/99 برچسبها: باران, دلنوشته [ یکشنبه دهم فروردین ۱۳۹۹ ] [ 22:20 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
بوی بارون، بوی تو ...
بوی عیدی بوی تو، بوی کاغذ رنگی… شدّت اومدنت تو فکر من! به اینا حواسمو جمع میکنم؛ با اینا عشقمو محکم میکنم بوی قهوه؛ بوی عکس!
موضوعات مرتبط: شعر برچسبها: باران, دلنوشته, عاشقانه ها [ شنبه نهم فروردین ۱۳۹۹ ] [ 22:24 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
قضاوت های ما...
در روایات ما اومده که دربارۀ انسانها و موردی که نمیدانیم، حقّ نداریم قضاوت کنیم؛ و اگر قضاوت کردیم، باید مثبت فکر کنیم.
امشب، لیلةالرّغائب و شبِ آرزوهاست. بیایید در مورد قضاوتهای اشتباهی که در مورد دیگران کردیم، عذرخواهی کنیم؛ هم از خدا؛ هم از دیگران. التماس دعا...
سعید جرّاحی 8.12.98 موضوعات مرتبط: دینی برچسبها: دلنوشته, تک گویی [ جمعه نهم اسفند ۱۳۹۸ ] [ 0:5 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
تو مال منی...
بارون نیست؛ ولی امشب بوی بارون هست! این شعر زیبا تقدیم به همۀ باراندوستان:
وقتی میگویم تو مال منی، نه اینکه هدفم گرفتنِ تو در حصار باشد ! نه! امّا نمیدانم چرا دلم میخواهد که تو را مال خودم بدانم... درست مانند اتاقم که مال من است/ درست مانند تختم؛ مانند گوشی/ مانند لپ تاپم... نه اینکه هدفم این باشد که بگویم تو هم مانند آنها یک وسیلهای! نه اصلا ! ولی میخواهم وقتی کسی تو را دید/ نشانی از من را در تو ببیند... مثل وقتی که اگر خودم هم در خانه نباشم، میگویند این اتاق فلانی است... متوجّه منظورم میشوی؟ هدفم، بودنِ نشانم در توست؛ که تا تو را دیدند، بگویند او برای فلانی است ...
+ آری... تو مال منی...
موضوعات مرتبط: شعر برچسبها: دلنوشته, عاشقانه ها, باران [ جمعه چهارم بهمن ۱۳۹۸ ] [ 21:50 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
[ پنجشنبه سوم بهمن ۱۳۹۸ ] [ 22:55 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
چرا عاشق نمیشن؟!
- پرسید: مگه میشه کسی عاشق نباشه؟ - گفتم: معمولاً نه!... ولی یه سری افراد هستند که نمیخوان بُروز بدهند!
- گفت: چرا؟ - گفتم: چون این آدمها نباید عاشق بشن! به هر دلیلی: یا نمیتونن که عاشق بشن! یا میترسن! یا نمیتونن! یا نمیخوان! یا نمیتونن! چون باید مواظب باشن که عاشق نـشن! چون نباید که عاشق بـشن!!!
- نگاهِ "عاقل اندر سفیهی" به من کرد و رفت!
+ فهمیدم که نفهمید ! که چرا برخی آدمها نمیتونن که عاشق بشن...!
سعید جرّاحی 9/10/98 برچسبها: تک گویی, دلنوشته, عاشقانه ها [ دوشنبه نهم دی ۱۳۹۸ ] [ 21:22 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
|
||
| [ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] | ||