انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد مردی که در میقات، خسی شد؛ و در ادبیّات، کسی؛... همو که "جلال آل قلم" بود
| ||
سلام. سال 81 برای تدوین دائرةالمعارف یا «دانشنامهی مشاهیر» افتخار همراهی با «آذریزدی» را داشتم؛ و بسیار مسرور از این رابطه. چند سال بعد، در ماههای آخر زندگی«آذر»، بازهم او را دیدم؛ امـّا اینبار، او را تنهای تنها در خیابان؛ منظورم فارغ از تمام هیاهوهای دنیوی ماها! کاش میشد که «آذر» هنوز هم باشه!! یادمان هست که سال86 موقعی که «رهبر» به یزد سفر کرده بودند، در آن مجلس باشکوه، یکی از کسانی که توسّط ایشان مورد تفقـّد قرار گرفت، همین آقای «آذریزدی» بود. بعدها سبب اشکریختن "آذر" را در آن مجلس پرسیده بودند؛ و او به زبان حال گفته بود که من برای خیلیها زحمت کشیدم، امـّا هیچکس ارزش آنها را ندانست؛ امـّا در آن جلسه، حس کردم که «یکنفر» مرا فهمید... زمانی که رهبر میگفتند [که در زمان طاغوت، نمیشد به هر کتابی اعتماد کرد] و «من خودم را از جهت رسیدگی به فرزندانم، بخشی، مدیون این مرد و کتاب این مرد (قصـّههای خوب برای بچـّههای خوب) میدانم»، در گوشهی دیگر مجلس، «آذریزدی»، هایهای اشک میریخت!!... زندگینامهی این مرد بزرگ را آقای گوهری زحمت کشیدهاند که امیدوارم خوشتون بیاد.
سعیــد جــرّاحـــی 23/4/90 --------------
آشنایی با «مهـدی آذریــزدی»
با امید توجّه بیشتر شما به «نقد» عالمانه، در رابطه با مطالب مشاهیر یزد، به معرّفی یکی دیگر از مشاهیر ادبی یزد میپردازم. به عقیده من شاید در ادبیات جایگاه کسانی که به ادبیات کودک بها دادهاند و در رابطه با کودکان نوشته اند کمی کمرنگ شده است.کسانی چون صمد بهرنگی، نادر ابراهیمی، مهدی آذریزدی و خیلیهای دیگر. شاید عنوان کنیم که حالت نوشتاری و قدرت نویسندگی ادبیات کودک به مراتب پایین تر از ادبیات کلاسیک و یا جدید امروزی است، اما نمیتوان از این صرف نظر نمود که ادبیات کودک نیز دشواریهای خاصّ خود را دارد. یکی دیگر از افرادی که باعث سربلندی مردم یزد شده است «مهدی آذر یزدی» است. باهم نگاهی میاندازیم به زندگینامه ایشان به زبان خودشان:
1- استاد مهدي آذر يزدي مهدي آذر يزدي پيشكسوت، پايه گذار و پدر ادبيات كودكان ايران در اطاق كار خود در يزد؛ ايشان در جايي گفته اند: تنها دلخوشي ام در زندگي اين بوده است كه كتاب تازه شناخته اي را كه لازم داشته ام، بخرم و شب آن را به خانه ببرم؛ همچنين در جاي ديگري گفته اند: اگر يك روز بدانم كه يك هفته ديگر بيشتر زنده نيستم، تنها حسرتي كه دارم اين است كه كتاب هاي نخوانده ام هنوز مانده است!
از خود حرف زدن، كار آسان و خوشايندي است و اگر جلويش را نگيريد، به پرحرفي و پرمدّعايي ميكشد؛ چون احتياج به مأخذ و مرجع ندارد و همهاش مربوط به نقش حافظه است. ولي نظم و ترتيب دادن اش براي اينكه قابل چاپ شود يا قابل خواندن، قدري وقت ميگيرد. ناچار در اين وقت كوتاهي كه شايد من براي خود مقرّر كرده ام، چاره اي جز سَرسري نوشتن نيست. با ترتيب، شروع ميكنم؛ ولي ميدانم كه بيترتيب ميشود!
2- زادگاه روز دوّم خمسه مسترقه سال 1300 شمسي به دنيا آمدم. سه روز بعدش، سال 1301 شروع شد. بنابراين در سال 1370 (زمان نوشتن این زندگینامه) در سن هفتاد سالگي خود هستم. محل تولد و زندگي من تا بيست سالگي، آبادي «خرمشاه» -در حومه «يزد»- بود. خرمشاه در آن ايام، با يك رودخانه خشك و مقداري زمينهاي كشاورزي از شهر يزد فاصله داشت. حالا با سه تا پل كه روي رودخانه شده، به شهر متصل شده و از آب و برق شهر استفاده ميكند و مثل يكي از محلات يزد به شمار ميرود؛ ولي باز هم شهريها، مردم اصلي خرمشاه را دهاتي حساب ميكنند و درست هم هست.
خرّمشاه در ميان دو آبادي ديگر واقع شده كه «سر دو راه» و «نعيم آباد» ناميده ميشود. سر دو راهيان، بيشتر از همه پنج شش آبادي نزديك شهر، خود را شهري حساب ميكردند و آداب و عادات شهري ها هم بيشتر در آنجا رسوخ داشت.
خرمشاه يكي از محلات يا آبادي هاي زرتشتي نشين يزد است و در آن يك زيارتگاه هم هست كه زرتشتيان به زيارت ميآيند و نام آن «پير شاه ورهام» است. خرمشاه كه با زمينهاي مزروعي كاملاً از دو آبادي دو طرف، جدا شده، داراي دو محله است؛ يكي «محلهی گبرها» (زرتشتیان) و يكي «محلهی مسلمانان» كه آن را «محلهی تخدان» ميناميدند. خانهاي كه ما در آن زندگي ميكرديم توي محله گبرها بود و سه طرف آن به خانه هاي زرتشتيان محدود بود. كوچه اي كه ما در آن مينشستيم يعني «كوچه پشگ» سي- چهل تا خانه داشت و دو سوم آن مال زرتشتيها و ده دوازده خانهاش هم مال مسلمانها بود.
خانواده من جزو خانواده هاي جديد الاسلام هستند؛ يعني اجداد ما، سه چهار نسل پيش، مسلمان شده و قبلاً زرتشتي بوده اند. پدر من يك خاله داشت به نام «خاله جانجان» كه نيمه زرتشتي بود و تنها مانده بود و پير شده بود. نماز را ياد نگرفته بود، ولي براي «امام حسين» گريه ميكرد. گاهي هم روزه ميگرفت، ولي گوشت نبر (1) هم نميخورد. گوشت نبر، گوشت گوسفند ذبح شده در سه روز از هر ماه است كه زرتشتيان، ذبيحه (2) آن را حرام ميدانند. حتي قصابي محله هم در اين سه روز كه هر يكي به فاصله ده روز است، دكان خود را تعطيل ميكرد تا در روزهاي ديگر، زرتشتيان از او گوشت بخرند.
ما نميدانستيم كه اين خاله جانجان، مسلمان حساب ميشود يا زرتشتي! پدرم رفته بود و مساله اش را از حاكم شرع پرسيده بود و گفته بودند كه اين آدم از «مستضعفين عقلي» به حساب ميآيد و تكليفي ندارد و بايد با او مدارا كرد.
خانواده ما خيلي كم كس و كار بودند. من، عمو و عمه و دايي و برادر نداشتم و فقط دو تا خاله داشتم كه يكي در يزد و ديگري در «مشهد» بود و هر دو سرطان گرفتند و مردند. دو تا خواهر هم دارم كه يكي در يزد و يكي در «تهران» هست.
خانواده ما مردم فقيري بودند. اين كلمه «فقير» را در تهران به مردم نادار ميگويند، ولي در يزد به گدا ميگويند و توهينآميز است. ما "ندار" بوديم. پدرم جز كار رعيتي و باغباني، درآمد ديگري نداشت. كم سواد بود و خيلي خشك و وسواسي و متعصّب. مثلاً زرتشتيان را پاك نميدانست و مدرسه دولتي و كار دولتي و لباس كت و شلوار را حرام ميدانست. (در مصاحبهای از ایشان با صدا و سیما شنیدم که ایشان میگفتند که پیراهن فرم مدارس آن زمان کت و شلوار بوده که به همین علت ایشان با ممانعت پدر به مدرسه نرفته اند و الفبا را در خانه از پدرشان آموخته بودند.) به همين علت هم مرا به مدرسه نگذاشت. مادرم و تمام منسوباتاش، بيسواد و عامي محض بودند. مادرم هم جز «قرآن»، چيز ديگري نم توانست بخواند.
من تا بيست سالگي ناني را ميخوردم كه مادرم توي خانه ميپخت و لباسي را ميپوشيدم كه مادرم آن را با دست خود ميدوخت. به همين دليل، حتي توي خرمشاه، لباس من نشاندار و مسخره بود؛ چون مثل لباده (3)، بلند بود و بچه ها مرا «شيخ» صدا ميزدند!
مختصر خواندن و نوشتن را توي خانه از پدرم ياد گرفتم و قرآن را از مادر بزرگم كه چند نفر شاگرد تحت تعليم قرآن داشت. ما توي خانه، هفت هشت كتاب، بيشتر نداشتيم؛ كه عبارت بودند از قرآن، «مفاتيح»، «حليۀالمتقين»، «عينالحيات»، «معراجالسعاده»، «نصابالصبيان»، «جامعالمقدورات» و ....(که ایشان گفتند که هنگامی که این کتاب ها را خواندند گمان میکردند که دیگر خیلی با سواد شده اند که با دیدن کتب بچه مدرسهایها پی به اشتباه خود بردند!) پدر من هم مدرسه نرفته بود و سواد خود را از مردي به نام «رحمت الله» -قاري قرآن- ياد گرفته بود.
مردم خرمشاه، همه اهل كار و رعيتي و زحمت بودند. زمينداراني در ميان آنها بودند، اما پول نقد در دست مردم نبود؛ جز آنها كه در شهر، كار بنايي و عملگي ميكردند. به ياد ندارم كه نان را با پول خريده باشم يا به قصاب و حمامي، پول داده باشم. حمامي سر سال، موقع خرمن، كاه و گندم ميگرفت و قصاب هم در موقع معين، دو سه تا گوسفند ميگرفت و در عوض آن، در تمام سال با «چوب خط» به ما گوشت ميداد.
پدر و مادر من در ميان اين مردم بينوا، تازه يك وضع استثنايي داشتند، كه با مردم، كم ميجوشيدند. هيچ وقت به ياد ندارم كه به خانهی كسي به مهماني رفته باشيم، يا در خانه، مهمان داشته باشيم. تنها كسي كه به خانه ما رفت و آمد داشت، يكي از خالههايم بود؛ و مادرم با خواهر ديگرش هميشه قهر بود.
در كوچهی ما سه حاجي بودند كه دو نفرشان پولدار بودند و پدر من، حاجي بي پول بود؛ چون با پول مادرم به «مكـّه» رفته بود و هميشه هم بابت آن، سرزنش شده بود. به نظر من آنها اصلاً «مستطيع» نبودند، ولي خيال ميكردند همين كه خرج رفتن و برگشتن مكه را دارند، مستطيع شدهاند. در خانه ما، برنج اصلاً مصرف نداشت و فقط سالي يك بار پلو ميپختيم؛ كه آن هم نوروز بود. ما هيچ وقت ظهر، خوراك پختني نميخورديم. فقط شب ها، آبگوشت ميخورديم يا آش؛ كه برنج آن حتماً خرده برنج آشي بود؛ چون آن را ميبايست با پول ميخريدند. ما هيچوقت يك كيلو برنج را يكجا در خانه نديده بوديم.
من از هفت هشت سالگي همراه پدرم توي صحرا و باغ و زمين رعيتي، كار ميكردم. بازي توي كوچه، اصولاً ممنوع بود و بعد از غروب هم نميبايست از خانه بيرون ميرفتم؛ به جز مجلس روضه يا مسجد.
در محيط محلهی ما كسي كتاب نميخواند؛ جز سه چهار نفر روحاني اهل منبر. مجله و روزنامه و كسب خبرهاي روز، اصولاً معنا نداشت. تمام معلومات ديني و دنيايي مردم در آنچه از مسجد و پاي منبر ياد ميگرفتند خلاصه ميشد. من هم تا شانزده هفده سالگي، جز آنچه در خانه يا مسجد يا روضه شنيده بودم، چيزي نميدانستم. آن هفت هشت تا كتاب توي خانه را خوانده بودم، ولي پدرم هرگز كتاب تازه اي نخريد.
پدرم مورد اعتماد اهالي بود و مردم، اسناد خود را براي نگهداري، پيش او امانت ميگذاشتند و در اختلافهاي جزيي محلي هم، راي او را قبول داشتند.
ميانهی ما با زرتشتي ها خوب بود و آنها به ما احترام ميگذاشتند. من تا موقعي كه به شهر، رفت و آمد پيدا نكرده بودم، مثل پدرم، روي بام، اذان ميگفتم؛ ولي فقط ظهر و شب. اما اذان صبح را نميگفتيم؛ چون بابا ميگفت: "زرتشتي ها خوابند و ناراحت ميشوند." فقط ماه رمضان بود كه پدرم در سحر، مناجات ميكرد و اذان ميگفت.
3- مسيله كتاب من اصلاً متوجه نبودم كه ما مردم فقيري هستيم. از همان زندگي كه به آن عادت كرده بوديم، راضي بودم؛ و اگرچه از بچههاي صاحب باغ اربابي كه مرا دهاتي حساب ميكردند، دلخور ميشدم، ولي آنها را خطاكار حساب ميكردم و حسادتي نسبت به آنها نداشتم.
اولين بار كه حسرت را تجربه كردم، موقعي بود كه ديدم پسرخاله پدرم كه روي پشت بام با هم بازي ميكرديم و هر دو هشت ساله بوديم، چند تا كتاب دارد كه من هم ميخواستم و نداشتم. به نظرم، ظلمي از اين بزرگتر نميآمد كه آن بچه كه سواد نداشت، آن كتابها را داشته باشد و من كه سواد داشتم، نداشته باشم. كتابها، «گلستان» و «بوستان سعدي»، «سيد الانشاء نوظهور» و «تاريخ معجم» چاپ بمبئي بود كه پدرش از زرتشتيهاي مقيم بمبئي، هديه گرفته بود. شب، قضيه را به پدرم گفتم. پدرم گفت: "اينها به درد ما نميخورد. كتابهاي گلستان و بوستان و تاريخ معجم، كتابهايي دنيايياند. ما بايد به فكر آخرتمان باشيم." شب رفتم توي زيرزمين و ساعتها گريه كردم؛ و از همان زمان، عقدهی كتاب پيدا كردم؛ كه هنوز هم دارم. از خوراك و لباس و همه چيز زندگيام صرفهجويي ميكنم و كتاب ميخرم؛ و از هر تفريحي پرهيز ميكنم و به جاي آن كتاب ميخوانم. (ایشان نیز گفتند که به خاطر همین عقده به وجود آمده مدیون پسرخاله پدرشان هستند...)
4- از ده تا شهر يك وقتي كار كوچه و صحرا كم شد؛ نميدانم چرا. قرار شد من بروم سر كار بنـّايي و گلكاري كار كنم. اين كارها هم اغلب توي شهر بود. و به اين ترتيب من با شهر يزد آشنا ميشدم.
در يزد با اينكه بچه ها و بزرگ ها، ما را دهاتي حساب ميكردند و لهجه و لحن حرف زدن ما را مسخره ميكردند، ناراحت نبودم؛ چون راست ميگفتند؛ ما دهاتي بوديم و خيلي چيزها را نميدانستيم؛ اما رفت و آمد توي شهر، براي من تازگيها داشت! نان نازك بازاري و فالوده يزدي و بعضي ميوهها كه قبلاً هرگز نديده بودم و زندگي شستهرفتهی شهريها، مرا به شهر جذب ميكرد. به خاطر همين، يك روز گفتم: "ديگر به صحرا نميروم." پدرم اوقاتش تلخ شد؛ ولي مادرم با كار در شهر موافق بود. از كار بنـّايي به كار در كارگاه جوراب بافي كشيده شدم. صاحب كارگاه با «گلبهاري ها» -صاحبان يگانه كتابفروشي يزد- خويشي داشت و او هم جداگانه يك كتابفروشي تاسيس كرد و مرا از ميان شاگردهاي جوراب بافي جدا كرد و به كتابفروشي برد.
ديگر گمان ميكردم به بهشت رسيده ام. تولد دوباره و كتاب خواندن من شروع شد. در اين كتابفروشي بود كه فهميدم چقدر بيسوادم! و بچههايي كه به دبستان و دبيرستان ميروند، چقدر چيز ها ميدانند كه من نميدانم. براي رسيدن به دانايي بيشتر، يگانه راهي كه جلوي پايم بود، خواندن كتاب بود...
سه چهار سال كار در اين كتابفروشي يعني «كتابفروشي يزد» در سر «بازار خان»، هوس نوشتن و شعر گفتن و با بچههاي درس خوانده همرنگ شدن را در من به وجود آورد. يادم رفت بگويم كه در چهارده پانزده سالگي، همراه با كار رعيتي و يا شاگرد بنـّايي، مدت يك سال و نيم، صبح هاي تاريك به «مدرسه خان» مي رفتم و تا طلوع آفتاب، پيش يك آقا شيخ كه او هم روزها در گيوهفروشي كار ميكرد، با سه شاگرد ديگر، ياد گرفتن عربي را با اصرار پدرم، شروع كردم كه بعد اين كار متوقف شد؛ يعني خيلي سخت بود و رها شد.
اذان صبح راه مي افتادم و تا شهر كه نيم ساعت راه بود، پياده مي رفتم. توي راه كه صحرا بود و سگ و شغال داشت، ميترسيدم. اين درس چهار نفري كه باز گرفتار مساله دهاتي و شهري بودم؛ و تا آفتاب نشستن و بلافاصله برگشتن و به سر كار روزمره رفتن، طاقتم را طاق كرده بود. به همين علت، آن را ول كردم. ولي همين اندازه كه کتاب نصابالصبيان را حفظ كردم و خود را تا «انموذج و الفيه» كشاندم، بعدها خيلي به كارم آمد؛ از اين جهت كه نسبت به بچههايي كه در دبستان، درسهاي رسمي امروزي را ميخواندند، تجربه ممتازي به حساب ميآمد؛ و اين سبب شد كه بعدها بتوانم كتابهاي مختلف را بخوانم و هوس سر و همسري با باسوادها را پيدا كنم.
كتابفروشي يزد به عللي، يگانه مركز و مرجع اهل كتاب و مطالعه در يزد شده بود؛ و از اين طريق، با عدهاي از اهل مشعر و ادب و محصـّلاني كه بعداً داراي مناقب و مقامات شدند، آشنا شدم. اما يك وقت ديدم مثل اين است كه به حيطهی بزرگتري احتياج دارم؛ و از يزد دل بركن شدم و به تهران آمدم؛ بي آنكه بدانم در تهران چه كار خواهم كرد. فقط ميدانستم كه تهران شهر بزرگي است و كتابفروشي ها و چاپخانه ها و مدارس بزرگي دارد و اهل علم و ادب در آنجا بيشتر اند و از اين حرف ها، كه به آرزو هايم پر و بال ميداد.
در بحبوحه جنگ جهاني دوّم، و يكي دو سال از شهريور 1320 گذشته بود كه ناگهان آمدم تهران. حال، ناگزير ميبايست كاري پيدا ميكردم تا بتوانم با آن زندگي كنم؛ و اين كار، حتماً ميبايست كاري مطبوعاتي ميبود.
در تهران با چند كتابفروشي، از راه مكاتبه، آشنا بودم؛ ولي نميخواستم بروم و بگويم كار ميخواهم. ناشناسانه تقاضاي كار كردن را سهلتر مييافتم.
پيشتر، با مقالات «هاشمي حايري» انسي پيدا كرده بودم. با خودم گفتم يك روزنامهنويس مشهور با همه ارتباط دارد. نامهاي به ايشان نوشتم و گفتم كه كار مطبوعاتي ميخواهم. آقاي هاشمي قدري توپ و تشر زد و ملامت كرد كه به تهران ميآييد چه كنيد؟ ما خودمان از اين شهر در عذابيم، و از اين حرف ها. بعدها كم آرام شد و گفت: "شما سه شنبه آينده بيا؛ يك فكري برايت ميكنم."
سه شنبه بعد، آقاي «حسين مكـّي» را در همان اداره كه ظاهراً «روزنامه ايران» بود، صدا كرد و گفت: "بيا؛ اين همشهريات آمده." من با آقاي مكـّي در يزد آشنا شده بودم. آقاي مكّي گفتند در «خيابان ناصر خسرو» با «چاپخانه حاج محمـّد علي علمي» صحبت كردهام. برو آنجا و بگو مكي مرا فرستاده است. همانروز رفتم و در چاپخانه علمي مشغول به كار شدم؛ و تا امروز، همچنان در كتابفروشهاي متعددي مشغول كار هستم. حالا در هفتاد سالگي، كارم بيشتر، تصحيح نمونههاي چاپي كتاب است.
5- امـّا كتاب كودك اوّلين بار كه به فكر تدارك كتاب براي كودكان افتادم، سال 1335 يعني در سن 35 سالگي ام بود. بعضي از كودكي شروع به نوشتن ميكنند، ولي من تا هجده سالگي، خواندن درست و حسابي هم بلد نبودم.
در سال 1335، در «عكاسي يادگار» يا «بنگاه ترجمه و نشر كتاب» كار ميكردم و ضمناً كار غلطگيري نمونههاي چاپي را هم از «انتشارات امير كبير» گرفته بودم و شب ها آن را انجام ميدادم. قصه اي از «انوار سهيلي» را در چاپخانه ميخواندم كه خيلي جالب بود. فكر كردم اگر سادهتر نوشته شود، براي بچهها خيلي مناسب است. جلد اوّل «قصههاي خوب براي بچههاي خوب» خودبهخود، از اينجا پيدا شد. آن را در شبها در حالي مينوشتم كه توي يك اتاق 4 × 3 يا 12 متري زير شيرواني، با يك لامپاي نمره ده ديواركوب، زندگي ميكردم!
نگران بودم كتاب خوبي نشود و مرا مسخره كنند. آن را اوّل بار به «كتابخانه ابن سينا» كه سر «چهارراه مخبر الدوله» بود، دادم. آن را بعد از مدتي پس دادند و رد كردند. گريهكنان آن را پيش آقاي «جعفري» -مدير انتشارات اميركبير كه در خيابان ناصر خسرو بود- بردم. ايشان حاضر شد آن را چاپ كند. وقتي يك سال بعد، كتاب از چاپ در آمد، ديگران كه اهل مطبوعات و كار كتاب بودند، گفته بودند كه خوب است. به همين خاطر، آقاي جعفري، پيوسته جلد دوّم آن را مطالبه ميكرد.
كم كم اين كتاب ها به هشت جلد رسيد. البته قرار بود ده جلد بشود؛ ولي من مجال نوشتن آن را پيدا نكردم. بيشتر اوقاتم صرف اسباب كشي و تغيير منزل و تغيير شغل و كار شده است. تنهايي هم براي خودش مشكلاتي دارد؛ بايد براي خود سبزي بخري؛ بنشيني پاك كني؛ بعد يك جوري آن را بپزي و بخوري و ظرف آن را بشويي؛ پيراهنت را وصله كني و اتاقت را جارو كني و رخت بشويي و از اين قبيل كارها. روزها هم اگر براي مردم كار نكني، خرجي نداري. (خوب؛ میبینیم که ایشان که در جوانی ازدواج را اشتباهترین کار دنیا قلمداد میکردند!! در پیری گفتند که ایکاش یکی بود حدّاقل از من پرستاری میکرد) اگر اختيار دست من بود، براي خودم يك پدر ميليونر كه مدير يك كتابخانه هم باشد، انتخاب ميكردم؛ ولي انتخاب در دست من نبود. پدر و مادرم، هر دو در سن هشتاد سالگي مردند؛ در حالي كه كار و كتاب مرا مسخره ميكردند.
براي كارهايي كه در زمينه كتاب كرده ام، «جايزه يونسكو» گرفتم و همين طور «جايزه سلطنتي كتاب سال». سه تا از كتاب هايم را هم «شوراي كتاب كودك»، به عنوان كتاب برگزيده سال انتخاب كرد.
دو سال پيش، مادرم با سرزنش به من ميگفت: "اين همه كه شب و روز ميخواني و ميخواني، پولهايش كو؟ اين هم شد كار كه تو پيش گرفتهاي!؟" مادرم تقريباً درست ميگفت. اگر از همان اوّل به همان كار رعيـّتي چسبيده بودم يا به سبزي فروشي يا بقـّالي و چقـّالي، خيلي بهتر زندگي ميكردم؛ ولي نميخواستم. "خود كرده را تدبير نيست؛" پشيمان هم نيستم.
6- آثار مورد علاقهام در مصاحبه ها ديده ام كه از اهل قلم ميپرسند كه به كدام يك از آثار خود بيشتر علاقه مندند؟ اگر من بخواهم به چنين پرسشي پاسخ بدهم، بايد بگويم از بيست و سه عنواني كه از من چاپ شده است، چهار تا را به ترتيب اولويـّت، بيشتر از بقيه دوست ميدارم:
1- «شعر قند و عسل» كه بيشتر بيان درد زندگي است. 2- «بچـّهی آدم» كه جزوه چهارم قصه هاي تازه از كتاب هاي كهن است. 3- «خاله گوهر» كه در سال 1354 در «شيراز» براي «كميته پيكار با بي سوادي» نوشتم. همانجا چاپ شد و سرگذشتي صددرصد واقعي است. 4- «گربهی تنبل» كه هنوز چاپ نشده و همين باعث شده كه از سال 1365 به بعد ديگر نتوانستهام اثر تازهاي ارايه كنم.
با خود ميگويم اگر چيزي نوشتي و نگذاشتند چاپ بشود، چه فايدهاي دارد!؟ و عجيب اين است كه در ميان تمام كارهايم، "گربه تنبل" بيش از همه موافق و كاملاً هماهنگ با رهنمودهاي رهبري اسلامي است.
7- و اگر...
و اگر كسي از من بپرسد كه با آنچه گذشته، حالا و بعد از اين، از زندگي چه ميخواهي؟ بايد بگويم هيچ چيز! گذشته، گرچه خيلي بد، به هر حال گذشته است. در آينده هم اميد اينكه وضع بهتري پيدا كنم، ندارم. فقط آرزو داشتم كه بعضي كارهاي نيمه كارهام را كامل كنم؛ چاپ شود و بعضي سوژههايي را كه در ذهنم است، براي بچهها بنويسم. ولي اگر قرار باشد كه به چاپ نرسد، ميبينم نوشتناش بيفايده است؛ و به جاي آن، بهتر است بنشينم كتاب بخوانم و اقلّـاً خودم از آن خوشحال باشم. براي بچـّهها هم، كساني كه موفق به چاپ آثارشان ميشوند، خواهند نوشت. به خصوص كه حالا امكانات توليد بيشتر شده و كتابخانه بچهها داراي هزاران كتاب است؛ و الخ.(ایشان نیز در مصاحبهای گفتند که تنها دلیلشان برای نوشتن کتاب کودک این بوده که در آن زمانها هیچ کتابی نبوده که پدر برای فرزند کوچکش بخرد.)
از ایشان شنیدم که از دیدن بچـّههایی که در کوچهها فوتبال بازی میکنند به جای کتاب خواندن بسیار ناراحت میشدند (شاید حالا هم به جای این کودکان جوانانی هستند که به کارهای جانبی دیگری که شاید آنها هم خوب باشد میپردازند تا کتاب خواندن، البتـّه شاید!) روحش شاد و یادش گرامی باد...
---------------------------------- پاورقي: (1) زرتشتيان در هر ماه سي روزه خود، چهار روز «وهمن»، «ماه»، «گوش» و «رام» را كه به ترتيب روز هاي دوم، دوازدهم، چهاردم و بيست و يكم هر ماه سي روزه باستاني هستند را «روز نبر» مي دانند و از خوردن هرگونه غذاي گوشت دار و كشتار حيوانات سودمند در اين روز ها پرهيز مي كنند. نبر به معني و مفهوم نبريدن سر جانداران و نكشتن آنها مي باشد. از فلسفه هاي اين روز ها حفاظت از محيط زيست و جانداران سودمند و همچنين حفظ سلامتي انسان مي باشد. (2) (به فتح ذال و كسر ب) مونث ذبيح، گلو بريده شده، حيواني كه براي كشتن آماده باشد. (3) ( به ضمّ لام و تشديد ب) جامه گشاد و بلندي كه روي قبا مي پوشند؛ لباد هم گفته ميشود.
گردآوری: علی گوهری 18/4/90
موضوعات مرتبط: ادبیـّات [ پنجشنبه بیست و سوم تیر ۱۳۹۰ ] [ 18:14 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |