|
انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد مردی که در میقات، خسی شد؛ و در ادبیّات، کسی؛... همو که "جلال آل قلم" بود
| ||
|
حکایت یک بینا و یک نابینا!
از مغازه اومدم بیرون. از دور دیدم که یک آقای نابینا، با عصای سفید خودش داره میزنه به زمین، و قدم به قدم میره جلو. حسّ نوعدوستی اومد سراغم!! که برم بهش کمک کنم! دوان دوان رفتم جلو، تا رسیدم بهش. دیدم ایستاد. گفتم: آقا ببخشید؛ میخواین برید اونطرف خیابون؟ کمکی از من ساخته است؟ گفت: نه؛ میخواستم برم ایستگاه اتوبوس؛ منتظر اتوبوس هستم. گفتم: خب، اجازه بدید کمکتون کنم! گفت: خیلی ممنون. الان داخل ایستگاه هستم! پشت سرش را نگاه کردم؛ دیدم بله؛ درست میگه! داخل ایستگاه است! عصازنان اومده و اومده؛ و با چشمِ نداشته، خوب فهمید که دقیقاً داخل ایستگاه اتوبوس است! خداحافظی کردم و برگشتم!
+ گاهی بعضی آدمها نیازی به کمک ما ندارند؛ آنها بیناتر از ما هستند.
سعید جرّاحی 10/8/1400 برچسبها: خاطره, تک گویی [ سه شنبه یازدهم آبان ۱۴۰۰ ] [ 13:20 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
|
||
| [ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] | ||