انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد مردی که در میقات، خسی شد؛ و در ادبیّات، کسی؛... همو که "جلال آل قلم" بود
| ||
بیوفایی، عاقبت خوشی نداره...
سحر رفته بودم بیرون قدم بزنم؛ دیدمش! تو دل تاریکی، صدای گریههاش را شنیدم... چشمهایش کاسۀ خون شده بود؛ از بس گریه کرده بود. میگفت شب تا صبح راه رفته و گریه کرده. قلبش سنگین میزد، نفسش سنگین بود؛ توی خونه نمیتونست راحت نفس بکشه؛ احساس خفگی میکرد...
بعد از 11 سال، عشقش ول کرده بود و رفته بود. و کاش فقط رفته بود! میگفت: ول کرده و رفته دنبال عشق جدیدش که با او بیشتر احساس راحتی کنه...!! در تمام این مدّت 11 سال، کمتر از 5 روز کامل پیش هم بودند. طرفش از سادات بود، قسم جدّش حضرت علی و حضرت زهرا خورده بود که تا آخرش هستم؛ ولی نبود! هیچوقت نبود؛ در طول 11 سال، فقط 4 روز و نیم !!! بعد ادّعا میکرد که ما به درد هم نمیخوریم!!
همه چی به کنار، اینکه به دروغ میگفت که تلاش کرده که زندگی ادامه پیدا کنه، این حرفش بیشتر آتشش میزد! کدوم تلاش؟ این را میگفت، و زار میزد... که کدوم تلاش؟؟؟ تا یادش میومد، همش یا دعوا راه مینداخت، یا قهر بود و جدا میشد؛ یا خیانت میکرد و با کسی دیگر رفت و آمد داشت؛ در حالیکه هنوز در عقد او بود... نه تنها تلاش نمیکرد، بلکه حتّی اجازه نمیداد تلاشهای او هم به نتیجه برسه! گریه میکرد و میگفت کوتاهی نکردم براش؛ هیچی براش کم نذاشتم؛ پس چرا باید اینجوری بیوفایی کنه...؟؟
تا جوان بود و خام بود، با جوانی و خامی و بیادبیها و نامردیهاش ساخته بود؛ همه را تحمّل کرده بود؛ غصّه خورده بود؛ خودشو از همۀ نعمتهای حلال خدا محروم کرده بود... به این امید که یه روز میاد و جبران میکنه... خودش گفته بود که میام و جبران میکنم! ولی هنوز نیامده ، ... رفته بود ! حالا که بزرگ شده بود، و پخته شده بود و به درد زندگی میخورد، رفت و خودشو هدیه داد به دیگری...
اینها را میگفت و هق هق گریه میکرد... چشمهاش کاسۀ خون شده بود؛ از بس گریه کرده بود...
تنها چیزی که تونستم بهش بگم و اندکی آرومش کنم این بود: بیوفایی، "حقّالنّاس" است؛ و عاقبت خوشی ندارد...
سعید جرّاحی 14 / دیماه / 99 موضوعات مرتبط: روانشناسی برچسبها: زندگی, خیانت, تک گویی, دلنوشته [ یکشنبه چهاردهم دی ۱۳۹۹ ] [ 4:44 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |