انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد
مردی  که در میقات، خسی شد؛ و  در ادبیّات، کسی؛...  همو   که "جلال آل قلم" بود
پيوندهای روزانه

عاشقانه‌ترین نامۀ جلال آل احمد

به همسرش سیمین دانشور

خوب سيمين جان! يك خريّت كردم كه ناچارم برايت بنويسم!

[ساعت] چهار و سه ربع (4:45 دقیقه) بعدازظهر از سر كاغذ بلند شدم. لباس پوشيدم و رفتم شميران.

مي‌خواستم كمي هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت، خانه مانده بودم.

نزديك پل رومي كه رسيدم، خود به خود گفتم [ماشین] نگه داشت.

دم غروب بود و هوا داشت تاريك مي‌شد.

از پل عبور كردم و يك‌مرتبه يادم به آن روزها افتاد كه با هم از اين راه مي‌آمديم و مي‌رفتيم، و آخرين و تنها گردشگاه‌مان بود.

روي هر سنگي كه يك وقت نشسته بوديم اندكي نشستم و هواي تو را بو كردم و در جست‌و‌جوي تو زير همه‌ي درخت‌ها را گشتم.

بعد، از همان راه معهود به طرف جادّه‌ي پهلوي راه افتادم.

وسط‌هاي راه، كم‌كم تاريك شد و كسي هم نبود و يك‌مرتبه گريه‌ام گرفت.. اگر بداني چقدر گريه كردم!...

از نزديكي‌هاي آن‌جا كه آن شب، پايت پيچيد و رگ‌به‌رگ شد (يادت هست؟)

گريه‌ام گرفت...

تا برسم به اوّل جادّه‌ي آسفالته، آن طرف كه نزديك جادّه پهلوي مي‌شود.

همين‌طور گريه مي‌كردم و هِق‌هِق‌كنان مي‌رفتم.

گريه‌كنان رفتم تا پاي آن دو تا درخت كه بالاي كوه است و يكي دوسه‌بار قبل از عروسي پاي آن نشستيم...

يادت هست؟

هيچ همچه قصدي نداشتم؛

ولي اگر بداني چقدر هواي تو را كرده بودم.

آن‌قدر دلم گرفت كه مي‌ديدم در غياب تو همان كوه و تپـّه، همان پستي و بلندي‌ها، همان درخت‌ها و جوي‌ها هستند، من هستم، ولي تو نيستي!

درختها خزان كرده بود .

كلاغ‌ها صدا مي‌كردند. جوي‌ها خشك بود و خلوت! آن‌قدر خلوت بود كه با آزادي تمام، هاي‌هاي گريه مي‌كردم!

چقدر خيال آدم آسوده است...

و يك‌مرتبه به فكر افتادم كه اين كار را حتـّي در خانه هم نمي‌توانم بكنم.

با آن درخت سر كوه، مدّتي به ياد تو حرف زدم؛

و تأسّف خوردم كه چرا قلم‌تراش با خودم نداشتم تا در تاريكي، يادگاري به خاطر تو روي آن بكَـنَم!

چقدر بچـّه‌گانه است! نيست؟! ولي اين كار را بالأخره خواهم كرد.

اگر بداني چه گريه‌اي مرا گرفته بود!

راستش را بخواهي پس از رفتنت، دو سه بار بيشتر گريه نكرده بودم.

يك‌بار همان دو سه ساعت بعد از رفتنت، و يك‌بار هم در سينما، يادم نيست چه بود، ولي اين سوّمين بار، چيز ديگري بود!

گريه‌اي بود كه در همه‌ي عمرم نكرده بودم، مثل مادر مرده‌ها!!...

تاریکی و سکوت و تنهایی، اجازه می‌داد که حتـّی اگر دلم بخواهد، فریاد بزنم.

ولی دلم نمی‌خواست فریاد بزنم؛ دلم می‌خواست مثل پیرمردهایی که به جوانیِ خود، آهسته‌آهسته گریه می‌کنند گریه کنم!

امـّا کم‌کم به هق‌هق افتادم و های‌های کردم...

وقتی تنها دل‌خوشی آدم، تنها هم‌زبان آدم، تنها دوست آدم، تنها زن محبوب آدم، تنها عمر آدم، و اصلاً همۀ وجود آدم را یک‌مرتبه از او بگیرند و ببرند آن طرف دنیا... دیگر نمی‌شود تحمـّل کرد.

آخ که تصدقـّت می‌روم!

مبادا از نوشتن این مطالب ناراحت شوی؛

چون من خودم پس از این گریه، و حالا آسوده‌تر شده‌ام. راحت‌تر شده‌ام؛

و چه کمک بزرگی است این گریه! و مردها چه سنگدل می‌شوند وقتی گریه‌شان بند می‌آید...

ای خدایی که سیمین من، تو را قبول دارد؛

و من کم‌کم از همین لحاظ و تنها به خاطر او هم شده می‌خواهم به تو عقیده پیدا کنم!........

قربانت جلال

گردآوری: سعید جرّاحی / 11/ آذر /96

سالروز تولّد جلال آل احمد


موضوعات مرتبط: نامه‌های جلال و سیمین، خانوادگی
برچسب‌ها: جلال آل احمد, عاشقانه ها, خاطره, آذرماه
[ شنبه یازدهم آذر ۱۳۹۶ ] [ 22:24 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

این وبلاگ، از  همه ی  دوست‌دارانِ اندیشه های ناب "جلال‌آل‌احمد" و  نیز  همه ی  آن‌هایی که معتقد به آزاداندیشیِ سالم و  منطقی هستند، دعوت به همکاری می‌کند؛

...نیز  از صاحب‌نظرانی که به "نقد" عالمانه اعتقاد دارند.

امـّا  چرا  از  هر دری، سخنـی؟!
باید بگویم که «جلال بزرگ» از هیچ چیز در اطرافش، غافل نبود؛ و  از هیچ نکته‌ای فروگذار نکرد؛
چون که او  «درد دین و جامعه» را  با هم داشت...

ما نیز  به تبعیـّت از آن «روشنفکر جهان‌دیده»، از همه چیز  سخن خواهیم گفت...





امکانات وب
روزنامه پیشخوان در وبلاگ روزنامه آمار خصوصی آمار

جاوا اسكریپت

قفل صفحه