انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد مردی که در میقات، خسی شد؛ و در ادبیّات، کسی؛... همو که "جلال آل قلم" بود
| ||
خاطره ای عجیب دربارۀ جلال آل احمد
یه روز آقاجلال و همسرش سیمین خانم به مدرسۀ ما آمدند، و لیست نمرات را نگاه کردند. (جلال آل احمد و سیمین دانشور، صاحب فرزند نبودند.) آقاجلال، در بین دانش آموزان، نمرات من را دیدند، و از مدیر خواستند که پدرم به مدرسه بیاید که باهاش حرف بزند. اونوقتها مردم خیلی فقیر بودند و حتّی غذا برای سیر کردن بچّههاشون نداشتند.
جلال آل احمد در حضور همسرش به پدرم گفت: پسرت را به ما بده (به عنوان فرزندخوانده) ببریم تا او را بزرگ کنیم؛ بعد بفرستیم دانشگاه، دکتر بشه، مهندس بشه. دوباره برمیگرده پیش خودت.
امّا پدرم قبول نکرد؛ و گفت او عصای دست من است؛ نمیذارم او را ببرید ! جلال خیلی ناراحت شد و گفت: اشک مرا درآوردی...
الان سالها از اون ماجرا گذشته؛ ولی همیشه به خودم میگم که اگر اونروز رفته بودم، شاید مسیر زندگیام عوض میشد. اونروز نرفتم؛ و الان خیلی پشیمانم...
آقاجلال همیشه دست نوازشش را بر سر من میکشید. کاش حتّی در همین سِنّی که الان هستم، یک بار دیگر جلال را میدیدم...
بخشی از مستند "جلال به روایت اَسالِم" شبکه خبر - 26/2/99 گردآوری: سعید جرّاحی 28/6/99 برچسبها: جلال آل احمد, خاطره [ جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۳۹۹ ] [ 23:35 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |