انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد مردی که در میقات، خسی شد؛ و در ادبیّات، کسی؛... همو که "جلال آل قلم" بود
| ||
دختر بچّهای که خیلی بزرگ بود... +عکس
سلام. اگر یادتون باشه، این هفته خاطرهای براتون تعریف کردم از ماجرایی که خودم با چشم خودم دیدم. قرار شد کلّ ماجرا را و عکس اون دختر بچّه را براتون بذارم.
عکس و ماجرای اون شب..
سعید جرّاحی 20/اسفند/95
مدّتی پیش سفری داشتم به یکی از شهرهای مسافر پذیر. نیمه شب بود. گوشهای از شهر، در محلّی زیارتی؛ و در کنارش مرکز خریدی بود که مردم تا نیمهشب هنوز رفت و آمد داشتند. اون وسط، کودکان کار هم مشغول بودند! یکی واکس میزد؛ یکی فال میفروخت؛ یکی دستفروشی میکرد؛ یکی آدامس میفروخت و ...
توی ماشین نشسته بودم و داشتم اونها را نگاه میکردم. آدمهایی بودند که شاید از اون پاساژ بالای یک میلیون خرید کرده بودند، ولی وقتی یکی از این کودکان ازشون میخواستند یه آدامس بخردند، اونها را با پرخاش و کممحلّی ردّشون میکردند...! حکایت عجیب ما آدم بزرگها..!!
داشتم نگاشون میکردم که دختر بچّهای شاید 7 ساله اومد کنار ماشین و ازم خواست که یه فال ازش بخرم. گفتم نه ممنون نمیخوام. گفت خواهش میکنم یه دونه بخرید. گفتم خب دونهای چند؟ گفت هرچی خواستید. گفتم خودت بگو چند؟ گفت هرکسی هرچی خواست میده، یکی 500 تومن، یکی 1000 تومن؛ شما هرچی خواستید. یه دو تومنی بهش دادم و گفتم یه فال بده؛ و گفتم به نیّت من ، خودت یه دونه بردار. یه پاکت کوچیک برداشت و بهم داد. گفتم ممنون؛ میرم بعداً میخونمش. با همون شیرین زبونی گفت: عمو! میشه الآن بخونید، اگر فالش خوب بود، یکی دیگه هم بخرید؟! خندم گرفته بود از این فکرش و شیرین زبونیش! گفتم: ببین! من اندازۀ 4 تا فال ازت خریدم؛ دیگه لازمش ندارم. امّا بذار یه کار کنم: این فال را الآن میخونم؛ بعد پاکت فال را بهت میدم؛ تو دوباره همینو یهجا دیگه بفروشش! اینو که گفتم، احساس کردم خوشش نیومد! گفت: نه عمو؛ این کار حرومه...!! خیلی برام عجیب بود... یه بچۀ 8-7 ساله، و اینقدر فکر بزرگ...
گفتم چرا تا این موقع شب بیرون از خونهای؟ چرا نمیری خونه؟ گفت باید هر روز 20 تومن کار کنم؛ و تا 20 تومن نشه نمیرم خونه! گفتم تا حالا چند کار کردی؟ گفت تا الآن 12 تومن. گفتم پدرو مادرت کجا هستند؟ گفت پدرم فوت کرده؛ مادرمـم ازدواج کرده و گفته نمیتونه منو نگه داره! گفتم الآن پیش کی زندگی میکنی؟ گفت پیش مادر بزرگم. گفتم مادر بزرگت تو رو مجبور کرده که تا این موقعِ شب کار کنی؟؟ گفت نه. گفتم پس چرا نمیری خونه؟ گفت من فردا باید برم مدرسه، من خرج دارم؛ خرج مدرسه و خورد و خوراکم؛ من که نمیتونم سَر بار ِ مادر بزرگم باشم... اونها مشکل خودشونو دارن...
یه لحظه ماتم زد!... نمیدونستم چی بهش بگم؟ این حرفهای به این بزرگی، از زبون یه بچّـۀ! خیلی عجیب بود.
گفتم میخوام یه عکس ازت بگیرم؛ با اینکه اوّلش نمیذاشت، ولی اجازه گرفتم و چند تا عکس گرفتم. ...
وقتی از اون محلّ دور میشدم، تا مدّتها به این ماجرا فکر میکردم؛ که آدمها گاهی چقدر از اصل خودشون فاصله میگیرند...! و همین فاصله، اونها را کوچیک و کوچیکتر میکنه... در حالیکه متأسّفانه همینو هم نمیفهمند! چون فکر میکنند خیلی بزرگند....!
گاهی آدمها باید توی سختی قرار بگیرند تا "بزرگ" بشن؛ وگرنه در ناز و نعمت بودن، شاید مجالی برای بزرگ شدن به افراد نده...! از این گذشته، چرا باید اینجور بچّههایی -که شاید استعدادهای نهفتهای دارند- اینگونه تلف بشن... ... و ایکاش برخی مسؤولین اندکی هم بین اینجور افراد جستجو میکردند...!
. . . .
وقتی ازش دور میشدم، او هم ناامیدانه به دنبال مشتری دیگهای برای فال میگشت.. و شاید به دنبال فال و سرگذشت خودش...!!
سعید جرّاحی 20/اسفند/95
موضوعات مرتبط: خانوادگی، اجتماعی برچسبها: عکس فقر, کلاس درس و امتحان, فقر, خاطره [ جمعه بیستم اسفند ۱۳۹۵ ] [ 23:59 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |