انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد
مردی  که در میقات، خسی شد؛ و  در ادبیّات، کسی؛...  همو   که "جلال آل قلم" بود
پيوندهای روزانه
 

سعدی شناسی

 

سلام

برای مسابقۀ «سعدی شناسی» از دو منبع گلستان و بوستان سعدی، چند حکایت انتخاب شده که متن تایپ شده اونها را  براتون میذارم.

اگر سؤالی بود، با پیام بپرسید و  اگر کلاسی برای رفع اشکال لازم بود، یکشنبه هفتۀ بعد که اومدم اونجا در خدمتم.

سعید جرّاحی 27/1/97

 

(1)

جلال آل احمد

.

.

 

(2)

جلال آل احمد

.

.

 

(3)

جلال آل احمد

 .

.

.

حکایت‌های منبع مسابقه 

 

 

سعدی » گلستان » باب دوّم در اخلاق درویشان

لقمان را گفتند ادب از که آموختی گفت از بی‌ادبان! هر چه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم.

نگویند از سر بازیچه حرفی

کزان پندی نگیرد صاحب هوش

و گر صد باب حکمت پیش نادان

بخواند آیدش بازیچه در گوش

 

----------

 

سعدی » گلستان » باب سوّم در فضیلت قناعت

یکی از ملوک عجم، طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلّی الله علیه و آله و سلّم فرستاد. سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وی در نخواست. پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مر این بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده‌اند و درین مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معیّن است به جای آورد. رسول علیه السّلام گفت این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی زمین ببوسید و برفت.

که ز  ناگفتنش خلل زاید

یا ز ناخوردنش به جان آید

 

------------------

 

سعدی » گلستان » باب سوّم در فضیلت قناعت

حاتم طایی را گفتند از تو بزرگ همّت‌تر در جهان دیده‌ای یا شنیده‌ای؟ گفت بلی. روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را. پس به گوشۀ صحرایی به حاجتی برون رفته بودم. خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمده‌اند؟ گفت:

هر که نان از عمل خویش خورَد

منّت حاتم طایی نبرد

من او را به همّت و جوانمردی از خود برتر دیدم!

حکایت شمارهٔ ۱2

 

----------------

 

سعدی» گلستان» باب هفتم در تأثیر تربیت

 

مردکی را چشم درد خاست. پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیده او کشید و کور شد!!

حکومت به داور بردند. گفت برو هیچ تاوان نیست؛ اگر این خر نبودی پیش بیطار نرفتی! مقصود از این سخن آن است تا بدانی که هر آن که ناآزموده را کار بزرگ فرماید با آنکه ندامت بَـرَد به نزدیک خردمندان به خفّت رای منسوب گردد.

ندهد هوشمند روشن‌رای

به فرومایه کارهای خطیر

بوریا باف اگر چه بافنده است

نبرندش به کارگاه حریر

حکایت 15

 

-------------------

 

یکی از بندگان عَمرو لیث گریخته بود. کسان در عقبش برفتند و باز آوردند. وزیر را با وی غرضی بود و اشارت به کشتن فرمود تا دگر بندگان چنین فعل روا ندارند.  بنده پیش عَمرو  سر بر زمین نهاد و گفت:

هرچه رود برسرم چون تو پسندی رواست

بنده چه دعوی کند؟ حکم خداوند راست.

امّا  به موجب آنکه پروردۀ نعمت این خاندانم نخواهم که در قیامت به خون من گرفتار آیی. اگر  بی‌گمان این بنده را  بخواهی کشت به تأویل شرعی بکش تا در قیامت مأخوذ به فرمان حقّ نباشی. عَمرو گفت تأویل چگونه است؟ گفت اجازت فرمای تا وزیر را  بکشم به قصاص او  بفرمای خون مرا  ریختن، تا به حقّ کشته باشی!

 ملک را خنده گرفت. وزیر را گفت چه مصلحت می بینی؟ گفت ای خداوند جهان! از بهر خدای، این شوخ‌دیده را  به صدقات گور پدر آزاد کن، تا مرا در بلایی نیفکنده، گناه از من است و قول حکما معتبر که گفته اند:

چو کردی با کلوخ انداز پیکار

سر خود را  به نادانی شکستی

چو تیر انداختی در روی دشمن

حذر کن کاندر آماجش نشستی 

 

-----------------------

 

سعدی » گلستان » باب سوّم در فضیلت قناعت

صیّادی ضعیف را  ماهی قوی به دام اندر افتاد؛ طاقت حفظ آن نداشت؛ ماهی بر او غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت!

دام هر بار ماهی آوردی

ماهی این بار رفت و دام ببرد

دیگر صیّادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن. گفت : ای برادران! چه توان کردن؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود. صیّاد بی‌روزی در دجله نگیرد و ماهی بی‌اجل بر خشک نمیرد.

حکایت 22

 

-----------------

 

سعدی» گلستان » باب چهارم در فواید خاموشی

جالینوس ابلهی را  دید دست در گریبان دانشمندی زده و بی‌حرمتی همی‌کرد، گفت اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدینجا نرسیدی.

دو عاقل را نباشد کین و پیکار

نه دانایی ستیزد با سبکسار

اگر نادان به وحشت سخت گوید

خردمندش به نرمی دل بجوید

دو صاحبدل نگهدارند مویی

همیدون سرکشی و آزرم جویی

و گر بر هر دو جانب جاهلانند

اگر زنجیر باشد بگسلانند

یکی را زشتخویی داد دشنام

تحمّل کرد و گفت ای خوب فرجام

بتر زانم که خواهی گفتن آنی

که دانم عیب من چون من ندانی

حکایت4

 

-------------------

 

باب چهارم - در فواید خاموشی: حکایت ۲

بازرگانی   را  هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت:   نباید که این سخن با کسی در میان نهی. گفت: ای پدر! فرمان تراست؛ نگویم ولیکن   خواهم که مرا بر فایدۀ این مطلّع گردانی که مصلحت در نهان داشتن چیست؟ گفت: تا   مصیبت دو نشود. یکی نقصان مایه، و دیگر شماتت همسایه.

مگو   انده خویش با دشمنان/

که   لاحول گویند شادی کنان

 

------------------

 

وقتی به جهلِ جوانی، بانگ بر مادر زدم دل آزرده به كنجی نشست و گریان همی گفت: مگر خُردی فراموش كردی كه درشتی می‌كنی؟
چه خوش گفت زالی به فرزند خویش/ چو دیدش پلنگ‌افكن و پیل‌تن
گــر از عهــد خُــردیــت یــاد آمـــدی/ كه بیچاره بودی در آغوش من
نكـــردی در ایـن روز بـر من جفــــا/ كه تو شیر مردی و من پیر زن

 

--------------------

 

یکی را شنیدم از پیران مربّی که مریدی را  همی گفت: ای پسر! چندانکه تعلّق خاطر آدمیزاد  به روزیست، اگر به روزی‌ده بودی به مقام از ملائکه درگذشتی.
فراموشت نکرد ایزد در آن حال
که بودی نطفۀ مدفوق و مدهوش
روانت داد و طبع و عقل و ادراک
جمال و نطق و رأی و فکرت و هوش
ده انگشت مرتّب کرد بر کف
دو بازویت مرکّب ساخت بر دوش
کنون پنداری از  ناچیز  همّت
که خواهد کردنت روزی فراموش؟


گلستان سعدی_باب هفتم

 

------------------

 

حکیمی پسران را پند همی داد که جانان پدر هنر آموزید که ملک و دولت دنیا اعتماد را نشاید و سیم و زر در سفر بر محل خطرست یا دزد به یک بار ببرد، یا خواجه به تفاریق(اندک اندک) بخورد.

امّا هنر چشمة زاینده است و دولت پاینده و گر هنرمند از دولت بیفتد غم نباشد که هنر در نفس خود دولت است هر جا که رود قدر بیند و در صدر نشیند و بی هنر لقمه چیند و سختی بیند.

وقتی افتاد فتنه ای در شام

هر کس از گوشه ای فرا رفتند

روستا زادگان دانشمند

به وزیری پادشا رفتند

پسران وزیر ناقص عقل

به گدایی به روستا رفتند

 

-----------------------

 

سعدی » گلستان » باب هفتم در تأثیر تربیت

 

یکی را از وزرا پسری کودن بود پیش یکی از دانشمندان فرستاد که مر این را تربیتی میکن مگر که عاقل شود. روزگاری تعلیم کردش و مؤثّر نبود، پیش پدرش کس فرستاد که این عاقل نمیشود و مرا دیوانه کرد!

چون بوَد اصل گوهری قابل

تربیت را در او اثر باشد

هیچ صیقل نکو نخواهد کرد

آهنی را که بد گهر باشد

خر عیسی گرش به مکّه برند

چون بیاید هنوز خر باشد

حکایت شمارهٔ۲

 

-----------------------

 

سعدی » بوستان » باب دوّم در احسان

 

شنیدم که پیری به راه حجاز

به هر خُطوه، کردی دو رکعت نماز

چنان گرم رو در طریق خدای

که خار مغیلان نکندی ز  پای

به آخر ز وسواس خاطر پریش

پسند آمدش در نظر کار خویش

به تلبیس ابلیس در چاه رفت

که نتوان از این خوبتر راه رفت

گرش رحمت حق نه دریافتی

غرورش سر از جاده برتافتی

یکی هاتف از غیبش آواز داد

که ای نیکبخت مبارک نهاد

مپندار اگر طاعتی کرده‌ای

که نزلی بدین حضرت آورده‌ای

به احسانی آسوده کردن دلی

به از الف رکعت به هر منزلی

 

-------------------

 

باب دوّم بوستان

یکی در بیابان   سگی تشنه یافت

 

برون از رمق در   حیاتش نیافت

کُله دلو کرد   آن پسندیده کیش

 

چو حبل اندر آن   بست دستار خویش

به خدمت میان   بست و بازو گشاد

 

سگ ناتوان را   دمی آب داد

خبر داد پیغمبر   از حال مرد

 

که داور گناهان   از او عفو کرد

الا گر جفا   کردی اندیشه کن

 

وفا پیش گیر و   کرم پیشه کن

یکی با سگی   نیکویی گم نکرد

 

کجا گم شود خیر   با نیکمرد؟

کرم کن چنان کت   برآید زدست

 

جهانبان در خیر   بر کس نبست

به قنطار زر   بخش کردن ز گنج

 

نباشد چو   قیراطی از دسترنج

برد هر کسی بار   در خورد زور

 

گران است پای   ملخ پیش مور

-------------------

 

سعدی » بوستان» باب دوّم در احسان

 

به ره در یکی پیشم آمد جوان

بتگ در پیش گوسفندی دوان

بدو گفتم این ریسمان است و بند

که می‌آرد اندر پیت گوسفند

سبک طوق و زنجیر از او باز کرد

چپ و راست پوییدن آغاز کرد

هنوز از پیش تازیان می‌دوید

که جو خورده بود از کف مرد وخوید

چو باز آمد از عیش و بازی بجای

مرا دید و گفت ای خداوند رای

نه این ریسمان می‌برد با منش

که احسان کمندی است در گردنش

به لطفی که دیده‌ست پیل دمان

نیارد همی حمله بر پیلبان

بدان را نوازش کن ای نیکمرد

که سگ پاس دارد چو نان تو خورد

بر آن مرد کندست دندان یوز

که مالد زبان بر پنیرش دو روز

 

-------------------

 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع

 

ز خاک آفریدت خداوند پاک

پس ای بنده افتادگی کن چو خاک

حریص و جهان سوز و سرکش مباش

ز خاک آفریدندت آتش مباش

چو گردن کشید آتش هولناک

به بیچارگی تن بینداخت خاک

چو آن سرفرازی نمود، این کمی

از آن دیو کردند، از این آدمی

 

-----------------

 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع

 

یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی که دریاست من کیستم؟

گر او هست حقّا که من نیستم

چو خود را به چشم حقارت بدید

صدف در کنارش به جان پرورید

سپهرش به جایی رسانید کار

که شد نامور  لؤلؤ شاهوار

بلندی از آن یافت کاو پست شد

درِ نیستی کوفت تا هست شد

 

-------------

 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع

 

جوانی خردمند پاکیزه بوم

ز دریا برآمد به در بند روم

در او فضل دیدند و فقر و تمیز

نهادند رختش به جایی عزیز

مه عابدان گفت روزی به مرد

که خاشاک مسجد بیفشان و گرد

همان کاین سخن مرد رهرو شنید

برون رفت و بازش نشان کس ندید

بر آن حمل کردند یاران و پیر

که پروای خدمت ندارد فقیر

دگر روز خادم گرفتش به راه

که ناخوب کردی به رأی تباه

ندانستی ای کودک خودپسند

که مردان ز خدمت به جایی رسند

گِرستن گرفت از سر صدق و سوز

که ای یار جان پرور دلفروز

نه گرد اندر آن بقعه دیدم نه خاک

من آلوده بودم در آن جای پاک

گرفتم قدم لاجرم باز پس

که پاکیزه به مسجد از خاک و خس

طریقت جز این نیست درویش را

که افگنده دارد تن خویش را

بلندیت باید تواضع گزین

که آن بام را نیست سلم جز این

 

-------------------

 

باب ششم

یکی گربه در   خانۀ زال بود

 

که برگشته ایّام   و بدحال بود

دوان شد به   مهمانسرای امیر

 

غلامان سلطان   زدندش به تیر

چکان خونش از   استخوان، می‌دوید

 

همی گفت و از   هول جان می‌دوید

اگر جستم از   دست این تیر زن

 

من و موش و   ویرانۀ پیرزن

نیرزد عسل، جان   من، زخم نیش

 

قناعت نکوتر به   دوشاب خویش

خداوند از آن   بنده خرسند نیست

 

که راضی به قسم   خداوند نیست

-------------------

 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع

 

سگی پای صحرا نشینی گزید

به خشمی که زهرش ز دندان چکید

شب از درد بیچاره خوابش نبرد

به خیل اندرش دختری بود خُرد

پدر را جفا کرد و تندی نمود

که آخر تو را نیز دندان نبود؟

پس از گریه مرد پراگنده روز

بخندید کای مامک دلفروز

مرا گر چه هم سلطنت بود و بیش

دریغ آمدم کام و دندان خویش

محال است اگر تیغ بر سر خورم

که دندان به پای سگ اندر برم

توان کرد با ناکسان   بد رگی

ولیکن نیاید ز مردم سگی

 

---------------------

 

سعدی » بوستان » باب چهارم در تواضع

 

شنیدم که لقمان  سیه‌فام بود

نه تن‌پرور و نازک اندام بود

یکی بندۀ خویش پنداشتش

زبون دید و در کار  گل داشتش

جفا دید و با جور و قهرش بساخت

به سالی سرایی ز بهرش بساخت

چو پیش آمدش بندۀ رفته باز

ز لقمانش آمد نهیبی فراز

به پایش در افتاد و پوزش نمود

بخندید لقمان که پوزش چه سود؟

به سالی ز جورت جگر خون کنم

به یک ساعت از دل به در چون کنم؟

ولی هم ببخشایم ای نیکمرد

که سود تو ما را زیانی نکرد

تو آباد کردی شبستان خویش

مرا حکمت و معرفت گشت بیش

غلامی است در خیلم ای نیکبخت

که فرمایمش وقتها کار سخت

دگر ره نیازارمش سخت، دل

چو یاد آیدم سختی کار گل

هر آن کس که جور بزرگان نبرد

نسوزد دلش بر ضعیفان خرد

گر از حاکمان سختت آید سخن

تو بر زیردستان درشتی مکن

 

------------------

 

سعدی » بوستان » باب پنجم در رضا

 

چنین گفت پیش زَغـَن  کرکسی

که نبوَد ز من دوربین‌تر کسی

زغن گفت از این در نشاید گذشت

بیا تا چه بینی بر اطراف دشت

شنیدم که مقدار یک روزه راه

بکرد از بلندی به پستی نگاه

چنین گفت دیدم گرت باورست

که یک دانه گندم به هامون برست

زغن را نماند از تعجّب شکیب

ز بالا نهادند سر در نشیب

چو کرکس بر دانه آمد فراز

گره شد بر او پایبندی دراز

ندانست از آن دانه بر خوردنش

که دهر افگند دام در گردنش

نه آبستن دُرّ   بوَد هر صدف

نه هر بار شاطر زند بر هدف

زغن گفت از آن دانه دیدن چه سود

چو بینایی دام خصمت نبود؟

شنیدم که می‌گفت و گردن به بند

نباشد حذر با قـَدَر سودمند

اجل چون به خونش برآورد دست

قضا چشم باریک بینش ببست

در آبی که پیدا نگردد کنار

غرور شناور نیاید به کار

 

-----------------

 

سعدی » بوستان » باب هشتم در  شُکر بر عافیت

 

یکی را عسَس، دست بر بسته بود

همه شب پریشان و دلخسته بود

به گوش آمدش در شب تیره رنگ

که شخصی همی نالد از دست تنگ

شنید این سخن دزد مغلول و گفت

ز بیچارگی چند نالی؟ بخفت

برو شکر یزدان کن ای تنگدست

که دستت عسس تنگ بر هم نبست

مکن ناله از بینوایی بسی

چو بینی ز خود بینواتر کسی

 

--------------------

 

سعدی» بوستان» باب نهم در توبه و راه صواب

 

یکی متّفق بود بر منکری

گذر کرد بر وی نکو محضری

نشست از خجالت عرق کرده روی

که آیا خجل گشتم از شیخ کوی!

شنید این سخن پیر روشن روان

بر او  بر بشورید و گفت ای جوان

نیاید همی شرمت از خویشتن

که حق حاضر و شرم داری ز من؟

نیاسایی از جانب هیچ کس

برو جانب حق نگه دار و بس

چنان شرم دار از خداوند خویش

که شرمت ز بیگانگان است و خویش

 

 

 موفّق باشید.

جرّاحی 224/1/97


موضوعات مرتبط: ادبیـّات، شعر
برچسب‌ها: کلاس درس و امتحان
[ دوشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۳۹۷ ] [ 22:19 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

این وبلاگ، از  همه ی  دوست‌دارانِ اندیشه های ناب "جلال‌آل‌احمد" و  نیز  همه ی  آن‌هایی که معتقد به آزاداندیشیِ سالم و  منطقی هستند، دعوت به همکاری می‌کند؛

...نیز  از صاحب‌نظرانی که به "نقد" عالمانه اعتقاد دارند.

امـّا  چرا  از  هر دری، سخنـی؟!
باید بگویم که «جلال بزرگ» از هیچ چیز در اطرافش، غافل نبود؛ و  از هیچ نکته‌ای فروگذار نکرد؛
چون که او  «درد دین و جامعه» را  با هم داشت...

ما نیز  به تبعیـّت از آن «روشنفکر جهان‌دیده»، از همه چیز  سخن خواهیم گفت...





امکانات وب
روزنامه پیشخوان در وبلاگ روزنامه آمار خصوصی آمار