انجمن علمی-ادبی سیّدجلال آل احمد مردی که در میقات، خسی شد؛ و در ادبیّات، کسی؛... همو که "جلال آل قلم" بود
| ||
داستان
هنوز هم از این آدمها پیدا میشود ؟
از مواقعی که خوردن، فقط برای سیر شدن است و قرار نیست از آن چیزی که میجوی و میبلعی لذت ببری، بیزارم.
به اعتقاد من حتی وقتی درب باک ماشین را باز میکنی تا معدهاش را از بنزین پر کنی، ماشین چنان لذتی میبرد و چنان کیفی میکند که اگر میتوانست چیزی بگوید، حداقلش یک “آخیش!” یا “به به!” بود.
حالا من ایستادهام توی صف
ساندویچی، فقط برای این که خودم را سیر کنم و بدون آخیش و به به برگردم سر کارم.
میایستم کنار، زیر سایۀ یک درخت و به جمعیتی که جلوی این اغذیه فروشی
کوچک جمع شدهاند نگاه میکنم، که آیا اینها هم مثل من فقط برای سیر شدن آمدهاند
یا واقعا از خوردن یک ساندویچ معمولی لذت میبرند. آقای فروشندۀ خندان صدایم میکنم
و غذایم را میدهد، بدون آن که حرفی از پول بزند.
میروم روبروی آقای فروشندۀ خندان که در آن شلوغی فهرست غذا به همراه اضافاتی که خوردهام را به خاطر سپرده است.
میشود ٧٢٠٠ تومان. یک ١٠ هزار
تومانی میدهم و منتظر باقی پولم میشوم. ٣٠٠٠ هزار تومان بر میگرداند. میگویم ٢٠٠
تومانی ندارم. میگوید اندازۀ ٢٠٠ تومان لبخند بزن! خندهام میگیرد. خندهاش میگیرد
و میگوید: “این که بیشتر شد. حالا من ١٠٠ به شما بدهکارم!” تشکر و خداحافظی میکنم
و موقع رفتن با او دست میدهم.
لبخند زنان دستانم را میکنم توی جیبم و آهسته به سمت شرکت بر میگردم و توی راه بازگشت آرام زیر لب میگویم: “آخیش! به به!”
موضوعات مرتبط: داستان [ سه شنبه نهم مهر ۱۳۹۲ ] [ 15:18 ] [ انجمن جلال آل احمد ]
|
||
[ طراحی : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |